تسنیم

آنگاه که حضرت حق در کتابش فرمود: و مزاجه من تسنیم...(و می چشند شراب طهور تسنیم را...)

بهار قرآن (۹)

 

 

و اگر نعمت و لطف خدای من نبود٬

من هم (در دوزخ مانند تو) از حاضرشدگان بودم. 

 

هر وقت که سوره‌ی صافات را می‌خوانم٬ حال و هوایم عوض می‌شود. تامل می‌کنم. صبر می‌کنم. روی آیه آیه‌اش فکر می‌کنم و لبم نمی‌شود به تحسین ِ این کتاب ِ عظیم٬ الله‌اکبر نگوید! این فضاسازی‌های بی‌بدیل ِ خدا برای بیان موضوعی مهم٬ تحیر ِ هر آدمی را برمی‌انگیزد. اولش چند قسم می‌خورد که من٬ باور کنید یکی‌ام! یک خدا ام! بعدش شروع می‌کند و چند نعمت را متذکر می‌شود. از آسمان و ستاره‌ها و شهاب‌ها می‌گوید و بعد٬ از بی‌وفایی منکران می‌گوید و اینکه ایمان نمی‌آورند اما آخرش همه‌شان به محشر مبعوث می‌شوند. حالا که انذار‌ها را داد٬ وقت آن می‌شود که توصیفی از حال و هوای قیامت کند. چقدر تلخ می‌گوید... چقدر دردناک می‌شود آنجا که می‌گوید ستمکاران و همه‌ی اهل و عیالشان را و همه‌ی معبودانشان را به دوزخ می‌برند... بعد ندایی بلند می‌شود به آنها: حالا چرا شما در دفع عذاب به همدیگر کمک نمی‌کنید؟! به همدیگر نگاه می‌کنند. آنهایی که گول خورده‌اند رو به اربابانشان می‌گویند: شماها بودید که از چپ و راست برای فریب ما می‌آمدید! آنها هم در جواب می‌گویند به ما مربوط نیست و شما خودتان ایمان نیاوردید! حالا هم خدایمان همه‌مان را عذاب می‌کند... چه خسران ِ عظیمی... عمری به راه ِ کسی می‌روی که به بیابان راهی‌ات می‌کند...

چند آیه بعد اما تصویرسازی ِ جهنم را تمام می‌کند و از بهشت می‌گوید. از نعمت‌های آن می‌گوید. از بندگان پاک و خالص خدا می‌گوید. از این‌که در تخت‌های عالی روبه روی همدیگر نشسته‌اند و برایشان جام شراب طهور می‌آورند! از همان‌ها که نه سردردی دارد نه مستی و نه بی‌هوشی! در آن فضای بی‌بدیل٬ باز چند نفر با هم مصاحبت می‌کنند! اما این‌بار بهشتی‌اند و اهل دوزخ نیستند. یکی از آنها رو به بقیه می‌کند و می‌گوید: ای رفیقان بهشتی! مرا در دنیا هم‌نشینی کافر بود که به من می‌گفت: آیا تو وعده‌های بهشت و قیامت را باور می‌کنی؟ آیا چون مردیم و استخوان ما خاک راه شد باز زنده می‌شویم و پاداش و کیفری می‌یابیم؟ باز این گوینده بهشتی به رفیقان می‌گوید: آیا می‌خواهید نظر کنید و آن رفیق کافر را اینک در دوزخ بنگرید؟ بعد از این گفت‌وگوی بهشتی٬ خود شخص چشمش به دوزخ ِ هم‌نشینش باز می‌شود و او را در میان دوزخ معذّب می‌بیند. شاه بیت غزل این‌جاست: به او می‌گوید: قسم به خدا که نزدیک بود مرا همچون خود هلاک گردانی! و اگر نعمت و لطف خدای من نبود٬ من هم (در دوزخ مانند تو) از حاضرشدگان بودم. 

اینجای قصه که می‌رسد چشمانم پُر می‌شود. دِلَم آشوب می‌شود. قلبم تند می‌زند. دارم به آن خدایی فکر می‌کنم که اگر لطف و نعمت او نباشد٬ ما را در انتخاب هم‌نشین و رفیق و هم‌کار و همسر و... هیچ کمکی از اغیار نیست. فقط و فقط باید لطف او باشد. تو قلندر باش٬ صادق باش٬ پاک باش... اینها که شدی لطفش هم شامل حالت می‌شود! تو فقط به سمتش راه برو٬ ببین چطور به سمتت می‌دود...!

 

و لَو لا نِعمَةُ رَبّی لَکُنتُ مِنَ المُحضَرِینَ

سوره مبارکه صافات آیات ۱ الی ۵۷

 

 

۲ نظر
آسمان دریا

بهار قرآن (۸)

 

 

 

ای کسانی که ایمان آورده‌اید!

هرگز به خانه‌های غیر خودتان تا با صاحبش انس و اجازه ندارید٬ وارد نشوید.

و (چون رخصت یافته و داخل شدید) به اهل آن خانه نخست سلام کنید.

که این برای شما بسیار بهتر است،

باشد که متذکر شوید.

 

نمی‌شود این آیات را بخوانی و یادش نیفتی... لعنة الله علی الظالمین... سلام و عرض ادبش پیش‌کش. آنچنان وارد خانه‌ی دختر پیامبر شدند که هنوز هم تا روضه‌خوان‌ها اشارتی به آن واقعه می‌کنند٬ دل‌های شنوندگان مضطر می‌شود و چشم‌ها گریان. خدایش رحمت کند حاج آقا مجتبی را. یکی از شب‌های قدر را روضه‌ی حضرت زهرا(س) می‌خواند. هنوز یادم هست چطور مضطر می‌شد. چطور مستاصل می‌شد. شب ِ آخرش را که دیگر همه یادشان هست...

می‌بینید؟ آمدم روضه بخوانم٬ نشد. نتوانستم. انگار بیان ِ این حکایت کار ما نیست. انگار باید امام زمان بیاید و برایمان شرح دهد. او بیاید و بنشینیم در حرم شما٬ در صحن و سرای شما٬ کنار بارگاه ملکوتی شما و برایمان روضه بخواند. و ما در دلمان خدا خدا کنیم که شاید روضه‌خوان‌ها اشتباه می‌گفتند. بگوید چه بر سر آن مادری آمد که اول همسایگان را دعا می‌کرد٬ بعد اهل ِ خودش را. بگوید چه بود حکایت ِ آن کوچه. بگوید چرا هنگام ِ غسل‌٬ از دل شوهرش آه بیرون می‌آمد و از چشمانش اشک. او بیاید و از مادرش بگوید و اشک بریزد. ما بنشینیم و از مادرمان بشنویم و اشک بریزیم. تا قیام قیامت اشک بریزیم...

 

یَا أیّهَا الّذینَ آمَنُوا لَا تَدخُلُوا بُیُوتا غَیرَ بُیُوتکُم حَتَّى تَستَأنِسُوا وَتُسَلِّمُوا عَلَى أَهلهَا ذَلِکُم خَیرٌ لَکُم لَعَلّکُم تَذَکّرُونَ

سوره مبارکه نور آیه ۲۷

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

بهار قرآن (۷)

 

 

و همیشه خودت را با کمال شکیبایی به محبت آن‌هایی وادار کن،

که صبح و شام خدای خود را می‌خوانند و رضای او را می‌طلبند.

و مبادا دیدگانت از آنان بگردد از آن‌رو که به زینتهای دنیا مایل باشی!

و هرگز از آن که ما دلش را از یاد خود غافل کرده‌ایم و تابع هوای نفس خود شده و به تبهکاری پرداخته٬

متابعت مکن.

 

فکر می‌کنم معنی‌اش همین باشد که وقتی بی‌هدف و ناخواسته می‌روی تا جنوبی‌ترین نقطه‌ی شهر٬ در آن حال و هوا یاد ِ کسی بیفتی که باید محبتت را به آن وادار کنی٬ بعد از آن‌جا راه بیفتی و بیایی شمالی‌ترین نقطه‌ی شهر تا اینکه حالت خوب شود. خوب هم می‌شود حکما. این روزها فرصت ِ خوبی‌ست. که ببینیم خودمان را با کمال شکیبایی به محبت ِ چه کسانی وادار کرده‌ایم... به آنهایی که مصداق بخش اول آیه‌اند یا آنانی که مصداق بخش دوم‌اند؟! 

 

وَاصبر نَفسَکَ مَعَ الَّذینَ یَدعُونَ رَبّهُم بِالغَدَاةِ وَالعَشِیّ یُرِیدُونَ وَجهَهُ وَلَا تَعدُ عَینَاکَ عَنهُم تُرِیدُ زِینَةَ الحَیَاةِ الدّنیَا وَلَا تُطِع مَن أَغفَلنَا قَلبَهُ عَن ذِکرِنَا وَاتّبَعَ هَوَاه وَکَانَ أَمرُه فُرُطًا

سوره مبارکه کهف آیه ۲۸

 

 


۴ نظر
آسمان دریا

بهار قرآن (۶)

 

 

و چون در دریا به شما خوف و خطری رسد٬

در آن حال٬ همه آنهایی که به خدایی می‌خوانید از یاد شما بروند به جز خدا!

و آن‌گاه که خدا شما را به ساحل سلامت رسانید٬

باز از خدا روی می‌گردانید.

و انسان بسیار ناسپاس است...

 

و انسان بسیار بی‌معرفت است! و انسان بسیار نارفیق است! و انسان بسیار فراموش‌کار است و انسان بسیار نامرد است! اگر کمی می‌خواست خودمانی بنویسد خدا٬ حتما این‌طور می‌نوشت. لحن ِ آیات ِ نورانی‌اش حکایت از گله دارد. گله‌ای جدی و درعین حال غمگین. آدم غمش می‌گیرد...

رفیقی داری که خیلی برایش وقت می‌گذاری. خیلی هوایش را داری. خیلی دوستش داری. هیچ‌وقت برایش کم‌نگذاشته‌ای و جز بودنش٬ هیچ منفعتی برایت ندارد. چه حالی می‌شوی وقتی می‌گذارد و می‌رود و پشتش را هم نگاه نمی‌کند؟! صبر می‌کنی و دم نمی‌زنی. می‌رود و به مشکلی می‌خورد و برمی‌گردد. اینجا جاییست که یادش می‌آید خوبی‌ها و محبت‌های تو را. برمی‌گردد چون می‌داند جز تو کسی خیرخواهش نیست. تو هم خوشحال می‌شوی. دستش را می‌گیری. روبه راهش می‌کنی. حالش که خوب شد٬ باز می‌رود. باز همه‌چیز یادش می‌رود. باز به دعوت‌های این و آن لبیک می‌گوید و انگار نه انگار طوفانی بوده و غریق‌نجاتی چون تو نجاتش داده! به ساحل امن پشت می‌کند و باز٬ می‌رود...

آیه‌اش دارد می‌گوید انسان خیلی بی‌معرفت است. کمی غیرتی باشیم.

 

وَ إذَا مَسّکُمُ الضّرُّ فی البَحرِ ضَلَّ مَن تَدعُونَ إِلّا  إیّاهُ فَلَمّا نَجَّاکُم إِلَى البَرِّ أَعرَضتُم وَ کَانَ الإنسَانُ کَفُورًا

سوره مبارکه اسراء آیه ۶۷

 


۰ نظر
آسمان دریا

بهار قرآن (۵)

 

 

کافران اموالشان را انفاق می‌کنند٬

برای اینکه راه خدا را ببندند.

پس به زودی مال‌هایشان بر سر این خیال باطل برود

و حسرتش بر دل آنها بماند و آن‌گاه مغلوب نیز خواهند شد!

و کافران را جمعا به سوی جهنم رهسپار سازند.

 

دل‌گرم می‌شود مسلمان ِ این روزهای دنیا وقتی این آیات را می‌چشد! در کوران ِ تبلیغات ِ ضداسلامی٬ در هجمه‌های بزرگ و پر ابهت اما پوشالی٬ آخرش هم که گرد و خاک ِ طوفان‌هایشان می‌خوابد٬ این نور ِ اسلام و مسلمین است که بار دیگر زمین را حیات می‌بخشد و دل ِ‌ هر آزاده‌ای را می‌رباید! گفته‌اند سپاه کفر و شیطان ظاهرش قوی‌تر و ترسناک‌تر است. واقعا هم همین‌طور است اگر کمی به مصادیق مختلف در طول سال‌های گذشته نگاه کنیم. دارند تمام دارایی‌شان را در راه ِ‌ کفر و آزار ِ مسلمین به کار می‌برند. از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کنند که دین را از دل و جان مردم بیرون کشند. با دنیای مجازی٬ با شبکه‌های ماهواره‌ای٬ با راه انداختن جنگ‌های متعدد توسط عده‌ای بی‌خرد و فریب‌خورده٬ با تسخیر دنیای فرهنگی و سینمایی و... همه و همه را به‌کار گرفته‌اند و همت بسته‌اند برای اینکه تیشه زنند به ریشه‌ی اسلام. همه‌ی این‌ها را که می‌بیند آدم٬ دلش مضطرب می‌شود٬ نگران می‌شود اما قرآن ِ عزیزش می‌گوید: به زودی مال‌هایشان بر سر این خیال باطل برود و حسرتش بر دل آنها بماند و آن‌گاه مغلوب نیز خواهند شد! و این قید ِ "به‌زودی" اش٬ دل آدم را آرام می‌کند و قلبش را مطمئن.

و بار دیگر متذکر می‌شود که ظاهر سپاه کفر اگرچه فریبنده و هولناک است٬ اما این طرف٬ مردانی ایستاده‌اند که در سختی و شجاعت به پاره‌های آهن می‌مانند اما در میان خودشان دل‌رحم اند و لطیف. در درون قلبشان دریایی دارند که سنگ‌اندازی‌های کفار در آن دریای عمیق٬ حاصلی ندارد...

 

إنَّ الّذِینَ کَفَرُوا یُنفقُونَ أَموَالَهُم لِیَصُدّوا عَن سَبیل اللَّهِ فَسَیُنفِقُونَهَا ثُمَّ تَکُونُ عَلَیهم حَسرَة ثُمَّ یُغلَبُونَ وَالّذینَ کَفَروا إلَى جَهَنّمَ یُحشَرونَ

سوره مبارکه انفال آیه ۳۶

 



۴ نظر
آسمان دریا

سعادت آباد

 

 

قرآن‌من به‌دست تو نشست و آیاتی خوندی. و بعد٬ سکوت. می‌دونی امین٬ خوش‌گفتی که کاش‌ می‌تونستیم saveاش کنیم! ساعتی پیش قراربود مسجد امام‌ حسین(ع) باشیم٬ پای مناجات‌خوانی حاج رضا بکایی. دیدیم حرف زیاده برای گفتن! راه افتادیم اومدیم این بالا٬ پاتوق همیشگی٬ کنار این شهدای با مرام‌تر از هر رفیق. توی راه با خودمون گفتیم الان چایی می‌چسبه‌ها! رسیدیم به محوطه‌ی کهف و دیدیم ایستگاه صلواتی به‌راهه و چایی‌ها به ردیف چیده‌شده‌اند! الحمدلله‌ای بر لب نشست و رفتیم روی این تپه‌ی مشرف به شهر و نشستیم و از عالم و آدم گفتیم! دیدیم خیلی داره خوش می‌گذره! گفتیم یه بارون هم می‌خواد این حال و هوا! قبلش اما٬ حتی یه ابر هم نبود توی آسمون! بود؟

بارونش بارید. خوشگل و ریز هم بارید! از خود بی‌خود شده‌بودیم. گفتم: یه بوی خاک هم بزنه دیگه چی‌می‌شه! باد هم اومد و بوی خاک ِ نم‌زده بلند شد و پرچم‌های یا حسین(ع) و یا اباالفضل(ع) هم به احتزاز دراومدند! یخوده اون‌ورتر هم چنتا جوون ِ خوش‌سیما زیارت عاشورا می‌خوندند! گفتم الان وقت استجابت دعا نباشه٬ کی وقتشه؟!

قرآن‌من به‌دست تو نشست و آیاتی خواندی. و بعد٬ سکوت.

 

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

بهار قرآن (۴)

 

 

و ای آدم، تو با جفتت در بهشت منزل گزینید

و از هر جا (و هر چه) بخواهید تناول کنید

ولیکن نزدیک این درخت نروید!

که از ستمکاران خواهید گشت.

آن گاه شیطان، آدم و حوّا هر دو را به وسوسه فریب داد

تا زشتی‌هایشان را که از آنان پوشیده بود بر ایشان پدیدار کند.

و گفت: خدایتان شما را از این درخت نهی نکرد٬

جز برای اینکه مبادا (در بهشت) دو فرشته شوید یا عمر جاودان یابید!

و بر آنان سوگند یاد کرد که من خیر خواه شما هستم.

پس آنان را به فریب و دروغی (از آن مقام بلند) فرود آورد،

پس چون از آن درخت تناول کردند٬

زشتی‌هایشان (مانند عورات و سایر زشتی‌های پنهان) بر آنان آشکار گردید

و بر آن شدند که از برگ درختان بهشت خود را بپوشانند،

و پروردگارشان آنها را ندا کرد که آیا من شما را از این درخت منع نکردم؟

و نگفتم که شیطان دشمن آشکار شماست؟

 

پنداری حکایت همیشه همین‌ است. از آن لعین٬ وسوسه و از ما٬ چیدن ِ سیب‌های معصیت! کال یا رسیده‌اش هم برایمان مهم نیست گویا. سیب‌ها که چیده‌شدند٬ حرص و طمع ِ‌ ما که خوابید٬ آن لعین که خوشحال از پیش ِ ما رفت٬ ما می‌مانیم و سرهای پایین و نگاه ِ متاسف ِ حضرت حق‌تعالی که البته از اوییم و به او بازمی‌گردیم! برگ‌های استغفار ِ دور و برمان را جمع می‌کنیم٬ سعی می‌کنیم بدی‌هایمان را بپوشانیم و آبروی رفته را برگردانیم...! خوب هم می‌شویم٬ بنده می‌شویم همان‌طور که خودش در کتابش گفت. اما مشکلی هست... اینکه تا دلت بخواهد درخت سیب هست. اینکه آن لعین قسم خورد که از همه طرفی می‌آید تا سیب‌هایش را بفروشد... اگر نباشد لطف و نگاه ِ خدایت٬ خریدار ِ همیشگی ِ باغ ِ غفلت می‌مانی...

 

وَیَا آدَمُ اسکُن أَنتَ وَزَوجُکَ الجَنَّةَ فَکُلاَ مِن حَیثُ شِئتُمَا وَلاَ تَقرَبَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَکُونَا مِنَ الظَّالِمِینَ ﴿۱۹﴾

فَوَسوَسَ لَهُمَا الشَّیطَانُ لِیُبدِیَ لَهُمَا مَا وُورِیَ عَنهُمَا مِن سَوءَاتِهمَا وَقَالَ مَا نَهَاکُمَا رَبّکُمَا عَن هَذِهِ الشَّجَرَةِ إِلاَّ أَن تَکُونَا مَلکَین أَو تَکُونَا مِنَ الخَالِدِینَ ﴿۲۰﴾

وَقَاسَمَهُمَا إِنِّی لَکُمَا لَمِنَ النَّاصِحِینَ ﴿۲۱﴾

فَدَلاَّهُمَا بِغُرُور فَلَمَّا ذَاقَا الشَّجَرَةَ بَدَت لَهُمَا سَوءَاتُهُمَا وَطَفِقَا یَخصِفَان عَلَیهِمَا مِن وَرَقِ الجَنَّةِ وَنَادَاهُمَا رَبّهُمَا أَلَم أَنهَکُمَا عَن تِلکُمَا الشَّجَرَةِ وَأَقُل لّکُمَا إِنّ الشَّیطَآنَ لَکُمَا عَدُوّ مُّبِین ﴿۲۲﴾

 سوره مبارکه اعراف آیات ۱۹ الی ۲۲

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

بهار قرآن (۳)

 

 

شما هرگز به مقام نیکوکاران و خاصان خدا نخواهید رسید

مگر اینکه از آنچه دوست می‌دارید و محبوب شماست٬

در راه خدا انفاق کنید.

و آنچه انفاق کنید٬ خدا بر آن آگاه است.

 

اسم انفاق و کمک که می‌آید٬ ذهنمان می‌رود طرف شخص سومی که اسمش می‌شود سائل. پنداری اغلب ما منتظر سوالی هستیم تا با نیکی و احسان‌مان پاسخش دهیم. معمولا هم متکدیانی را متصور می‌شویم که در خیابان‌ها مشغول گدایی‌اند. بعد لابد اسکناسی از جیب‌ ِ مبارک و با سخاوت‌مان بیرون می‌آوریم و می‌گذاریم کف ِ دست آن‌ها و در دلمان خرسندیم که این هم از انفاق امروزمان! نه اینکه اینها نیست -البته در تشخیص فقیر باید دقت کنیم- اما احساس می‌کنم انفاق‌های زیباتری هم باشند. انفاقی که نیازی به آن نداری هرچند خوب است اما متعالی همان باشد که قرآنش می‌گوید: از آنچه دوست می‌دارید.

نمی‌توانم این چند خط بالا را بنویسم و یاد یک انفاق ِ بزرگ‌تر نیفتم. مادران شهدا را تصور کن که عزیزترین‌هایشان را در راه دین و کشور قربانی کردند... چه انفاقی از این بزرگ‌تر و زیباتر؟ چه محبتی از محبت مادر به فرزند بیشتر؟! باهوش‌تر از من شمایید که لابد از اول ِ خواندن ِ این مطلب٬ یاد ِ‌حسین(ع) و هدیه‌هایش به خدا می‌افتید و کمی عمیق‌تر که می‌شوید٬ یادتان می‌آید آن آیه را: وَ فَدَیناهُ بذِبح عَظِیم و رسول اکرم را و ...

 

لَن تَنَالُوا البرَّ حَتّى تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبّونَ وَمَا تُنفِقُوا مِن شَیءٍ فَإِنَّ اللّهَ بهِ عَلِیمٌ

سوره مبارکه آل عمران آیه ۹۲

 


۱ نظر
آسمان دریا

بهار قرآن (۲)

 

 

برخی از مردم٬ غیر خدا را همانند خدا گیرند.

و چنانکه خدا را باید دوست داشت٬ با آنها دوستی می‌ورزند.

لیکن آنها که اهل ایمانند٬

کمال محبّت و دوستی را فقط مخصوص به خدا دارند...

 

چه روز‌ها و چه شب‌ها که غیر از تو را به محبت خریده‌ام! چه لحظه‌ها و چه ساعت‌ها که به غیر ِ تو اندیشیده‌ام! حسابش از دستم رفته‌است که چند بار به سوی سراب‌های خالی از تو دویده‌ام و بعد از رسیدن به آن٬ آشفته گشته و عزم ِ سراب ِ دیگری کرده‌ام! من با ادعای معرفت٬ با ادعای دوستی با تو٬ در بیابان ِ غفلت٬ دم به دم پی سراب‌هایی می‌دوم که تو بارها به گوشم خوانده‌ای:

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

کی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟!

شیرینی ِ محبت هرکه را که چشیده‌ام٬ گذرا بوده‌است و به خاطره‌ای دور تبدیل گشته. جز محبت آنکه برای رسیدن به تو محبوبم گشته‌است. هرکه را به ظاهرش خواسته‌ام٬ ظاهرش شکسته‌ای و هرکه را به باطنش خواسته‌ام٬ ظاهرش زیبا نموده‌ای. من در این دریای محبت٬ جز حسین(ع) و یارانش کشتی ِ دیگری نمی‌یابم. دست من گیر...

 

وَمِنَ النَّاس مَن یَتَّخِذُ مِن دُونِ اللَّـهِ أَندَادا یُحِبُّونَهُم کَحُبِّ اللَّـهِ وَالَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبّا لِّلَّـهِ...

سوره مبارکه بقره آیه ۱۶۵

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

بهار قرآن

 

 

از صبر و نماز یارى جویید

(و با شکیبایى و مهار هوسهاى درونى و توجه به پروردگار، نیرو بگیرید)

و این کار٬ دشوار و سنگین است٬

جز براى خاشعان.

 

خاشعان را خود قرآنش بهتر توصیف می‌کند: کسانى که مى دانند پروردگارشان را ملاقات خواهند کرد، و به سوى او باز مى گردند. و این "می‌دانند"٬ جز یقین چیزی نیست. می‌دانند به معنای علم ظاهری هم نیست. با تمام وجودشان می‌دانند. در اعمال روزانه‌شان مشهود است اصلا. تجارت که می‌کنند٬ حرف که می‌زنند٬ هر لبخندی که بر لبانشان جاری می‌شود٬ هر اخمی که بر چهره‌شان مشهود می‌شود... همه و همه را محضر ِ همان حی قیوم می‌دانند. این‌ها همان خاشعان اند. خاشع که شدی٬ اول راهت است. تازه باید از صبر و نماز هم یاری بگیری. چه صبری... چه نمازی... همه‌اش تعریف می‌خواهد. همه‌اش به معنای واقعی‌اش مطلوب است. نماز ِ به قبله‌ی ظاهر٬ با تلفظ ظاهر٬ با حرکات ظاهر کجا و نماز ِ قلب و محبت و توجه کجا!

خشوع کجاست که طالبش شوم و با داشتنش٬ صبر کجاست و نماز کجاست تا برسم به آن‌جایی که بایدم حضور؟

 

وَ استَعینُوا بالصَّبرِ وَ الصَّلاةِ وَ إِنَّها لَکَبیرَةٌ إِلّا عَلَى الخاشِعینَ

سوره مبارکه بقره آیه ۴۵

 

 

 

۴ نظر
آسمان دریا

شبیه مرغک زاری

 

 

بعد از کلی فراز و نشیب٬ سختی و راحتی٬ دم به دم مزمزه کردن ِ آیه‌ی ان مع العسر یسری٬ رسیده‌ام به اتفاقی که روبه رویم گذاشته‌اید. در کمال نالایقی٬ در عین غفلت٬ باید نسیم خراسان ِ شما به مشامم برسد و امین پیامکی بزند و همان دم با هم زمزمه کنیم این شعر ِ همیشگی‌مان را:

چشمم از اشک پر و

عکس حرم٬ می‌لرزد...

همان دم زمزمه کنیم و سیر نشویم از تکرارش و در دلمان بیاندازید که بلیط‌ها را چک کنیم و بلیط هم باشد و ظرف چند ساعت٬ ۸ نفری عازم مشهد شما شویم! بعد لابد هر خوشی و ناخوشی این روزها را بگذاریم کنار٬ زندگی و دانشگاه و روزمرگی را بگذاریم گوشه‌ای٬ عزم دیار شما کنیم و هیچ نخواهیم جز وصال حریم امن‌تان را!

منت ِ شماست بر ما و لطف بی‌کرانتان شامل حال ماست که هر سال٬ چند باری مشهدی می‌شویم. خواستم بگویم این بار فرق می‌کند. خواستم بگویم آن "عِصمَةِ المُعتَصِمینَ" (دست‌آویز ِ محکم برای وسیله‌جویان) ای که در صلوات شعبانیه فرموده‌اند٬ دلمان را یک جور خاصی منقلب می‌کند که بخواهیم دلمان را یک جایی گیر بیاندازید که دیگر جدا نشود. که دیگر هوای این و آن نکند. خواستم بگویم ما امنیت می‌خواهیم. همان‌هایی که برایش گفته‌اند: "یَأْمَنُ مَنْ رَکِبَها، وَیَغْرَقُ‏ مَنْ تَرَکَهَا". از همان‌هایی که آخرش اسم‌مان می‌شود مومن حقیقی! از همان‌ها.

 

 

.........................................

حلال کنید. سرتان را زیاد درد می‌آورم. پر از ریا و خودخوب‌نشان‌دهندگی ام! اما امید دارم به دعای شما.

دعا کنید خدا کمی اخلاص دهد به این نویسنده!

 


۲ نظر
آسمان دریا

طوفان دیگری در راه است

 

 

صداهای مختلف از نقاط مختلف شنیده می‌شد. صدای کوبیده شدن در٬ صدای هوهوی طوفان٬ صدای آژیر ماشین‌ها. دیگر حس ِ چند دقیقه پیش را نداشتیم. شرایط جدی شده‌بود. از شدت باد٬ سایبان ِ روی پله‌ها با آهن‌ ِ زیرش از جا کنده‌شده‌بود. آسمان هم تاریک شده‌بود...

با امین داشتیم به سمت درب ورودی می‌دویدیم. به درخت ِ روبه‌رویم نگاه کردم. پنداری داشت از جا کنده می‌شد. شاخه‌هایش٬ دست و پا می‌زدند و قدش٬ خم شده‌بود. صبر کردم. ایستادم. می‌خواستم باز هم نگاهش کنم. می‌خواستم ببینم کی می‌شکند. کی تسلیم می‌شود...

نمی‌شد. تسلیم نمی‌شد. خم می‌شد و دست و پا می‌زد و برمی‌گشت. باد دیگری می‌آمد و باز قامتش می‌خمید. به محیط اطرافم بیشتر نگاه کردم. درخت دیگری٬ شاخه‌ی بزرگش شکست و با سرعت زیادی به نقطه‌ی دیگری پرت شد. پلاستیک‌ها و برگ‌های درختان در هوا معلق بودند. هوا تیره و تار بود و تا چند متری‌ات بیشتر دیده نمی‌شد. اما٬ درخت ِ روبه‌رویم٬ همچنان ایستاده‌بود.

...نمی‌دانم. شاید هم بخاطر ِ این گرد و غبار بود. اما چشمانم بدجوری می‌سوخت.

 

 

....................................

تو بلدی چه کار کنی. "خدایی" را خوب بلدی. همه‌چیز را به‌هم می‌ریزی. زمین و زمان را. بعد دور می‌ایستی و نگاه‌می‌کنی. می‌بینی کدام درخت می‌ایستد. می‌بینی کدام لانه‌ی کبوتر٬ محکم‌تر ساخته‌شده‌است. می‌بینی کدام دل مضطر می‌گردد از این نابسامانی. بعد اوضاع را خوب می‌کنی. خوب‌تر و تمیزتر از قبل. بعدتر٬ وقتی همه‌چیز آرام‌شد٬ نشان می‌دهی که کدام درخت٬ سرجایش باقی‌مانده و کدام لانه٬ هنوز گرم ِ حضور ِ پرندگانش هست! تو اصلا اوضاع را به‌هم نریخته‌بودی! مگر می‌شود اوضاع را به‌هم بریزی؟! خدای دانه‌های انار؟!

تو "خدایی" را خوب بلدی. ریشه‌های مرا هم محکم کن. که با هر طوفانی نشکنم...

 


۶ نظر
آسمان دریا

بیا و بشکن این کاسه کوزه را

 

 

 

یا غیور

یعنی غیرتی می‌شوی

وقتی می‌بینی به فرد دیگری دل می‌بندم...

 

و من چقدر باید بروم

چقدر باید سنگ‌ها را از سختی ِ سرم بشکنم

چقدر باید به در ِ بسته بخورم

تا بفهمم

فقط تویی و جز تو هیچ‌کس نیست!

فقط تو می‌مانی و هیچ‌کس ماندنی نیست!

چقدر؟!

 

 

نیاید آن روز که زیر ِ تلی از خاک

تنهای تنها٬‌

وقتی همه‌ی مدعیان به سوی زندگی‌شان برمی‌گردند٬

وقتی هرآن‌کس و هرآن‌چیزی که به آن دل بسته‌بودم٬ نیست و نابود می‌شود٬

وقتی همه‌ی دنیایم می‌شود پارچه‌ای نمناک و سفید٬

وقتی بدنم بی‌قدرت‌ترین حالت خود را تجربه می‌کند٬

-بدنی که حالا دیگر موجودات ِ ریز هم به آن رحمی نمی‌کنند-

آن‌وقت حسرت بخورم که آه...

کاش در ِ دل را به این آسانی باز نمی‌گذاشتم!

 

 

...............................................

گرَم نگاه نکنی٬

کی توان پرواز؟

 

 

۶ نظر
آسمان دریا

مسافر

 

 

در فقه می‌گویند

هروقت دیواره‌های شهر از دید تو پنهان شد، باید نماز را شکسته بخوانی.

هروقت صدای موذن را نشنیدی٬ آن وقت مسافری!

مسافر!

 

مسافر٬ بار و بُنه دارد.

مسافر٬ به شهر خودش پشت کرده است.

تویی که در شهر خودت متوقف شده‌ای٬ اسمت مسافر نیست.

شاید بشود گفت

هروقت پشت کردی به هرچه تو را مشغول کرده و از حقیقت بازداشته‌است٬

هروقت دیواره‌های شهر ِ تعلقاتت را ندیدی٬

هروقت دل‌بریدی٬

آن‌وقت مسافری.

مسافری که مقصدش هم زیاد دور نیست...!

 

 

 

.................................

ما هنوز راه نیفتاده‌ایم

 

۸ نظر
آسمان دریا

گر نکته‌دان عشقی٬ بشنو تو این حکایت

 

 

تیم احیا دست به کار شده بود. جوان ِ زیر دستشان حالا جانی در بدن نداشت. از پشت ِ شیشه‌ی اتاق٬ پدر و مادرش نظاره‌گر جنب و جوش ِ تیم پزشکان بودند. دل توی دل‌شان نبود. تن و بدنشان می‌لرزید. چشمانشان سرخ بود. از اشک یا از خسته‌گی‌اش را پرستاران به‌تر می‌دانستند. هرچه بود٬ سخت‌ترین لحظات زندگی‌شان را سپری می‌کردند. شاید تمام ِ قاب‌های زندگی‌ ِ پسرشان را در گذر زمان می‌دیدند. شاید شب‌بیداری‌ها و خوشی‌ها و ناخوشی‌های زندگی ِ کم‌زمان ِ فرزندشان را مرور می‌کردند. حالا این شیشه‌ی سرتاسری ِ اتاق عمل٬ نمودار ِ شکسته‌شدن ِ شیشه‌ی عمر ِ پسرشان شده‌بود.

تیم پزشکی٬ طبق معمول٬ وقتی کار را تمام شده پنداشته‌بود٬ چند باری هم تصنعی احیا کرده‌بود تا خیال پدر و مادر٬ از بابت زحمتشان راحت شود. حالا تنها امیدشان که مانیتور ِ علائم حیاتی بود٬ خط صافی را نشان می‌داد. صاف ترین خط دنیا. حالا دستگاه‌ها در حال قطع شدن بودند... در را برای پدر و مادر باز کردند تا وارد اتاق شوند. تیم پزشکی نمی‌دانست چرا. اما می‌خواست واکنش این‌دو را ببیند. صدایی از کسی درنمی‌آمد. پرستاران چشمانشان پر شده‌بود.

مادر٬ دست فرزندش را گرفته‌بود و بوسه می‌زد. پدر٬ خم‌ترین ِ قامت‌ خود را تجربه می‌کرد. مادر٬ با پسرش حرف می‌زد... رفتی؟ چه زود رفتی... بعد از تو چی‌کار دارم توی این دنیا... پسرم...... پدر٬ جملات مادر را با هق هق‌اش همراهی می‌کرد. زندگی‌اش٬ حاصل ِ عمرش٬ عزیز ِ‌دلش دیگر کنارشان نبود. حالا همه٬ سرهایشان را پایین انداخته‌بودند. حالا همه چشمانشان پر از اشک شده‌بود. پزشکان٬ کمتر شده‌بود چنین فضایی را تجربه کنند.۱

 

 

روضه‌ام گرفته‌بود.

نمی‌شد سخت‌ترین وداع ِ عالم را یادم نیاید.

نمی‌شد یادم نیاید که یک پدری هم بود٬

که وقتی به بالای بدن ِ‌ پسرش رسیده‌بود٬

صورت گذاشته بود روی صورت ِ بی‌جان ِ پسرش 

و گفته بود: علی الدّنیا بعدَک العفا.  (بعدِ تو خاک بر سرِ دنیا) 

همان پسری که از همه‌ی پسرهای دنیا، شبیه‌تر بود به پیام‌برِ خدا...

بالاتر نوشته‌ام به بالای "بدن" ِ پسرش رسیده‌بود. درست نوشته‌ام؟


 

 

 

 

..........................................

۱: نقلی بود از یکی از بستگان٬ که به تحریر درآمد.

 

۳ نظر
آسمان دریا

دو واره آسمانه دیل پورابو

 

 

چشمم ثابت مانده‌است بر روی برگه‌ها. پُرشان نمی‌کنم حتما. نمی‌شناسم‌شان. اگر هم می‌شناختم٬ رغبتی برای انتخابشان نبود. کسی هم نیست در این همکف ِ همیشه خلوت. فقط مسعود٬ پشت میز ِ انتخابات ِ دفتر فرهنگی٬ مثل همیشه به موبایلش ور می‌رود. لابد دارد شعری پیدا می‌کند که برایم بخواند. چند نفری نزدیک می‌شوند. سرم را بالا نمی‌آورم. می‌فهمم دارند زیر چشمی نگاهم می‌کنند. یکی‌شان سلامم می‌کند. پاسخ می‌دهم. می‌گوید خوبی؟ چه خبر؟ چشمم دوباره برمی‌گردد روی برگه‌ها. چه بگویم که دروغ نشود. مسعود نجاتم می‌دهد...

سید پیداش کردم! گوش کن ببین چی گفته:

فصل بهار آمد و رنگ بهار نیست
اردی‌جهنم است زمانی که یار نیست


چند بار تکرارش می‌کنم. مسعود از استقبالم متعجب می‌شود. معمولا بعد از شعر‌هایی که می‌خوانَد٬ تیکه‌ای می‌اندازم٬ خنده‌ای به راه می‌کنم... اما این‌بار فرق می‌کرد. شعر٬ همان بود که باید خوانده می‌شد. از تکرارش سیر نمی‌شوم. نمی‌فهمم آن چند نفر کی رفته‌اند. حتا یادم نمی‌آید جواب خداحافظی‌شان را دادم یا نه. علی وارد دانشکده می‌شود. دلم شاد می‌شود. چهره‌ام باز می‌شود. می‌خواهم احساسم را با او به اشتراک بگذارم. نمی‌شود. می‌گویم ماه رجبه... یاد منم باش... مثل همیشه لبخند می‌زند.

در مسیر مسجد٬ به بهاری نگاه می‌کنم که اسمش بهار است. به رز های راست‌قامتی نگاه می‌کنم که قد و بالایشان را مدیون ِ پدرانه‌های باغبان‌های عاشق ِ‌ دانشگاه‌اند. به درخت‌ها و بوته‌هایی نگاه می‌کنم که مامن ِ گنجشک‌ها و پروانه‌ها شده‌اند. به اردی‌بهشتی نگاه می‌کنم که هرچند جلوه‌ای از حق تعالی‌ست... اما من شعری را جرعه جرعه نوشیده‌ام که مدام می‌گویدم:

یک چیزی کم است...

 

 

 

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

ماه٬ ماه ِ‌من است...

 

 

صدای آمدنت٬ همه جای شهر پیچیده...

نوای "یا من ارجوه لکل خیر" بار دیگر طنین انداز شده...

گوشی‌ها هم به صدا درآمده‌اند و آمدنِ تو را نوید می‌دهند!

استاد می‌گفت این ماه -در عین بزرگی- مقدمه‌ایست برای شعبان و رمضان.

دلمان شور می‌زند. همه‌ی مفاتیح را بالا و پایین می‌کنیم که یادمان بیاید بعد از نماز‌هایمان چه بگوییم... در طول ماه چه بکنیم... باز یادمان بیاید خدا در توصیف این ماه عزیز چه فرموده و چطور بر بندگانش در رحمت را گشوده! یادمان بیاید که از شب تا سحر به بندگانش می‌گوید: "من هم‌نشین آنم که هم‌نشینم باشد... من مطیع آنم که اطاعتم کند... غفورم برای آنکه استغار کند... ماه٬ ماه ِ‌من است..." 

 

 

 

.......................................... 

و مگر نه آنکه همه‌چیز -حتی ماه‌ها- برای خود اوست؟!

واضح‌تر از این می‌شود گفت؟!

نمی‌شنوید که می‌گوید "بیایید! منتظرتانم..."  ؟!!

 


۰ نظر
آسمان دریا

پرکاهی

 

 

سعی نابرده در این ره به جایی نرسی

مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر...

 

اصلا از همان اولش هم شما با بقیه فرق می‌کردید! طرز برخوردهایتان٬ سخت‌گیری‌هایتان٬ صحبت‌های عمومی و خصوصی‌تان... شاید باید زمانی می‌گذشت تا بلندای نگاهتان را بیابیم. باید زمانی می‌گذشت تا بفهمیم هرچه می‌گویید٬ هرچه انجام می‌دهید٬ هر اخم و هر لبخندی که می‌زنید٬ به صلاحمان است و شما مثل همیشه٬ دل ِ نگران اما بزرگتان را میان این اخم‌ها و لبخندها پنهان می‌کردید...!

با "الناس ثلاثه..." هایتان رشد کردیم و چه شیرین بود تصور "متعلم علی سبیل نجاه..." در مکتب معلمی چون شما! با "الهی عظم البلاء..." هایتان پر می‌گشودیم در صحن امام رئوف‌(ع) و چه شیرین بود شهد زیارت‌هایی که شما یادمان داده بودید...

حالا سا‌ل‌ها گذشته است از آن روزها... اما نمی‌شود زیارتی برویم٬ دعایی بخوانیم و یاد شما نباشیم. سال‌ها گذشته است از آن روزها... اما مفتخریم به اینکه محبت شما در دل و جانمان روز به روز افزون گشته و از یادتان نمی‌کاهیم...


صمیمانه ترین و خالصانه ترین تبریک ما را بپذیرید!

پیشاپیش روزتان مبارک معلم همیشگی‌مان۱!

 

 

 

...................................

۱: جناب آقای جواهری

 


۳ نظر
آسمان دریا

بی عنوان

 

 

آن روز هم ابراهیم٬

بت‌ها را به دور از چشم همه٬

شکست.

الا بت ِ بزرگ...

تبر را گذاشت روی دوشش.

 

 

کاش آن روز٬

آن بت ِ بزرگ را هم می‌شکستی.

تبر٬

روی دوشم٬

بد سنگینی می‌کند...

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

حبل

 

 

ظهرش که اون‌طوری سپری شده‌بود. پر از خوشی و صفا. امام‌زاده ابراهیم و کوه و طبیعت و دیزی و... برکت هم اگه خودش بخواد٬ توی لحظه‌هامون جاری می‌شه. خنده‌ت هم با برکت می‌شه. نفس که می‌زنی. راه که می‌ری. فقط کافیه خودش بخواد. فقط کافیه یه نگاهی به شما چنتا داشته باشه. نخ کجا و حبل ِ‌ناگسستنی‌ کجا؟!

...عصرش هم که اون‌طوری سپری شده‌بود. بعد از مدت‌ها تنی به آب بزنی و هم‌نفس بشی با دوتا از معلم‌های خوب و دوست‌داشتنی دوران دبیرستان.

مونده‌بود شب. پیامکش رو که خوندم٬ خنده‌ام گرفته‌بود! فقط نوشته بود کجایی که بیام دنبالت؟! بهش گفتم ترافیکه و شاید دیر بشه. گفت: راه افتادم! هرچی خستگی بود از تنم بیرون رفت...

کهف‌الشهدا٬ یک زیارت شیرین٬ تهران زیر پایت٬ ۲ تا چایی گرم٬ چنتا شیرینی و خرما٬ باد خنکی که اردی‌بهشت٬ بهشتی‌ش کرده‌بود؛ و من و تو که روی گونی‌های سنگر نشسته‌بودیم و از زمین و زمان می‌گفتیم! از تشکل‌ها و دغدغه‌هامون بگیر تا زندگی و قرار برای جمعه‌صبح‌ها و ... آخرش هم هدیه‌ای که حسن ختام ِ روز ِ با برکتم باشه... تابلویی که خودت ساخته باشی٬ هنرمندانه و بی‌بدیل٬ مزین به همان شعر‌ها و نوحه‌هایی که در رثای بانوی سه ساله با هم می‌خواندیم... نخ کجا و حبل ِ‌ناگسستنی‌ کجا؟!

 

 

........................................

این تویی که اگر بخواهی٬ رابطه‌هایی که در سستی به نخ می‌ماند را به حبل ِ ناگسستنی تبدیل می‌کنی.

و این تویی که این حبل را نگه می‌داری... باز محکم‌ترش می‌کنی... باز محکم‌ترش می‌کنی...

آنقدری که دیگر حبلی هم میان من و هم‌نفس‌هایم نباشد...

 


۰ نظر
آسمان دریا