تسنیم

آنگاه که حضرت حق در کتابش فرمود: و مزاجه من تسنیم...(و می چشند شراب طهور تسنیم را...)

۵ مطلب با موضوع «اندر حکایات دانش گاهی» ثبت شده است

وَ زِدنى‏ مِن فَضلِکَ یا کَریم

 

 

قضیه گراسمن رو یادم باشه بخونم... قضیه توسیع به پایه رو هم باید مرور کرد... چنتا مثال از فصل ۱ رو باید حل کنم... فصل ۲ هم چنتا سوال مونده... چقدر وقت کمه برای امتحان فردا... باید زود برم به سمت ماشین...

 

از دانشکده بیرون می‌آیم و ذهنم مشغول است و شاید نگرانم. باد ِ خوشی می‌وزد و عطر ِ گلهای اطراف دانشکده در فضا پخش شده است. دم غروب است. کسی این اطراف نیست. صدای قرآن می‌آید. دلم آرام می‌شود. قدم‌هایم به‌وضوح آرام برداشته می‌شوند. مسیرم هم عوض می‌شود... دلم می‌خواهد در این فضا قدم بزنم. تا مسجد راه بروم. آرام ِ آرام... لبانم به دعا باز می‌شوند...

یا مَن اَرجُوهُ لِکُلِّ خَیْر وَ آمَنُ سَخَطَهُ عِندَ کُلّ شَر یا مَن یُعطِى الکَثیرَ بِالْقَلیل...

 

می‌دانی مصطفا٬ یاد دم سحر افتادم که گفتی:

خوش به حال اونایی که با خدا اند. کم نیستند. غمگین نیستند. حتی توی روز واقعه هم تنها نیستند.

گریه را به مستی بهانه کردم / شکوه ها ز دست زمانه کردم...

آره برادر. حالشان لابد خیلی خوب است...

 

.............................................

رجبت آمد. کاش همیشه پر از تو باشیم. مطمئن از تو باشیم. کاش همیشه مثل غروب امروز کسی را جز تو نخواهیم و حالمان را کسی جز تو خوب نکند. کاش جز تو کسی را نبینیم و جز تو کسی را نخواهیم...

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

تصور کن

 

 

کلاس ِ پر شور و نشاطی داشتیم. علاوه بر اینکه استاد مباحث رو شیوا و مفهوم توضیح می‌داد٬ رغبت و اشتیاق بچه‌ها به یادگرفتن درس هم بالا بود. به طوری که بچه ها توی جواب دادن به سوالات استاد از همدیگه سبقت می‌گرفتند. و این سبقت گرفتن هم جنبه‌ی روکم‌کنی یا رقابت نداشت! همه‌مون برای حضور در کلاس شوق داشتیم به‌طوری که اگر جلسه ای رو به اجبار غایب می‌شدیم٬ گویی غم ِ عالم روی سرمون خراب می‌شد! از شما چه پنهون که کلاس٬ حضور-غیاب هم نداشت!

استادمون همیشه سعی می‌کرد کاربردی و به‌درد‌بخور درس بده. اگر فصلی رو تدریس می‌کرد٬ باید مطمئن می‌شد که همه یاد گرفته‌اند. وگرنه انقدر یک مبحثی رو توضیح می‌داد تا اطمینان پیدا کند همه یاد گرفته اند! اگر هم کسی مشکلی داشت٬ "وقت اضافه" رو که خدا ازمون نگرفته بود..! راستی نگفته بودم بهتون: بعد از کلاس٬ اتاق ِ استاد در طبقه‌ی پنجم٬ مهیا بود برای دانشجویان. ماها اسم ِ این رو گذاشته بودیم "وقت ِاضافه"! استاد می‌نشست پشت ِ میزش و وقتش رو اختصاص می‌داد به دانشجویان. هر سوالی از هرجایی رو هم با روی خوش جواب می‌داد. حتی چند باری هم برای بچه ها چای ریخته بود! صدای خنده و شوخی دانشجویان و استادمحبوبشان فضای طبقه‌ی پنجم رو پر می‌کرد...

پیوند صنعت و علم در تفکر استاد جایگاه مهمی داشت. به یاری استاد و همراهی دانشجویان٬ در طول ترم چند بازدید مفید از کارخانه های بزرگ صنعتی داشتیم که مرتبط با درسمون بود. کارخانه ها هم استقبال گرمی از ما کردند. خودشان می‌گفتند شما دانشجویان برتر کشورید و مدیران آینده‌ی این کارخانه ها شمایید و ...

امتحانات کلاسمون هم سبک قشنگی داشت! مرحله‌ی اول امتحان گروهی بود. یعنی برگه ها بین گروه های ۳ نفره تقسیم می‌شدند و بچه ها با مشورت همدیگه مسائل رو حل می‌کردند. بعد از اتمام امتحان٬ جوابهای گروه‌های مختلف مطرح می‌شدند و با مدیریت استاد٬ جواب درست انتخاب می‌شد. در مرحله دوم٬ امتحان به صورت انفرادی گرفته می‌شد. مسائل قبلی با کمی تغییر دوباره پرسیده می‌شدند. این می‌شد نمره‌ی ما. امتحان میان ترم و پایان ترم هم به همین صورت! اینطوری مفاهیم و فصل ها در ذهنمون ملکه می‌شدند. اکثرا هم نمره‌ی بالا می‌گرفتند!

 

...................................................................

می‌نشینم و این چند سطر ِ بالا را به دقت می‌نویسم. بعضی جاهایش را مکث می‌کنم تا دقیقا آنچیزی که دوست دارم باشد را به تصویر بکشم. مثل  "وقت ِاضافه" که بیشتر برایم یک رویاست تا یک واقعیت! یا مثل نحوه‌ی امتحان گرفتن که یحتمل شما هم مثل خود من متعجبید و پر از حسرت که ای کاش واقعا امتحانات اینگونه بود! دیگر نه تقلبی٬ نه استرسی٬ نه عدم یادگرفتنی٬ نه چک و چونه برای گرفتن نمره ای...

نوشته های بالا هرچقدر برای شما شیرین است٬ برای خودم تلخ است! چراکه نه بنده در چنین کلاسی بوده ام٬ نه جایی شنیده‌ام! اما چه کنم که این رویای بلندپروازانه٬ آرمان شهر ِ دانشگاهی را اینگونه تصویر می‌کند! چه کنم که همه‌ی ما مستاصلیم از این نظام آموزشی و کاری جز رویا پردازی نمی‌توان کرد...

 

(:

۳ نظر
آسمان دریا

۲۰؟

 

 

شب امتحان است و شاد و قدح در دست٬ همی مرور کنم مباحث درس تحقیق در عملیات را! روابط و تحلیل ها را بسی شادمانه خوانم و گاه ذوق کنم و گاه تعمق. مسائل را موشکافی کنم و خوش یاد آورم که برخی‌شان را چقدر به مشورت و کارگروهی حل کردیم! امشب را ماننده‌ی دیشب نباشم که به وقت ِ یازده و نیم شب٬ عزم ِ کتابخانه‌ی دانش‌گاه کرده و مضطر و دست‌پاچه٬ تا حوالی صبح همی خواندم و خواندم و صبح٬ بعد از امتحان٬ که به جنازه‌ای می‌ماندم٬ به کاشانه‌ی مادربزرگ ِ گرام آمده و خُفتم. امتحان ِامروز را آشنایی و ارادتی نبود و در طول ترم٬ حضوری به هم نیاورده بودم جلسات استاد را. اما امتحان فردا را توفیری‌ست بس زیاد. که جمله جلساتشان را حضور یافته بودم و با استاد تعامل داشتم و با همکلاسی جماعت تفاهم! تکالیف را همی با شوق انجام داده و مباحث را با رغبت فرامی‌گرفتم! حال هنگامه‌ی برداشت از این مزرعه است...

 

 

......................................

نمی‌شود چند خط ِ بالا را بنویسی و ذهنت به سمت دین و دنیای خودمان نرود. نمی‌شود. با خودت می‌نشینی و فکر می‌کنی که دروس ِ مهمتر از این فضیلت‌های دانشگاهی را خوانده‌ام آیا؟ اهمیت‌شان داده‌ام؟! تکلیفانم را چه کرده‌ام؟ آماده شده‌ام برای این امتحان‌های بعضا سخت ِ دنیوی؟! از امتحانات قبلی نمره‌ی قبولی گرفته‌ام؟! و باران ِ سوال است که به کویر ذهنت می‌بارد. اینجاست که آرزو می‌کنی طوری آماده شوی که مثل امتحان فردا٬ حداقل وظیفه‌ات را تمام و کمال انجام داده باشی...

 

امام هادی(ع) فرمود: ان الله جَعَلَ الدنیا دار بلوی و الآخرة دار عقبی...

(همانا که خداوند دنیا را سرای امتحان و آزمایش، و آخرت را سرای رسیدگی قرار داده است...)

 

۵ نظر
آسمان دریا

هیزم

 

 

فصل امتحانات که شروع می‌شود٬ مثل همیشه با چالشی روبه‌رو می‌شویم به نام تقلب.

سیئه ای که نه امروز٬ از دیرباز وجود داشته است و عموم را علاقه بوده است به انجام آن. یادم آید استادمان٬ دبیرستان که بودیم٬ می‌فرمود: یادم نمی‌آید حتی سفیدی ِ برگه‌ی کناری ام را دیده باشم! چه رسد به نوشته هایش! چه رسد به انجام تقلب! و من یادم نمی‌آید تقلبی را در دبیرستان.

حکایت تکراری جلسات امتحان: کاغذهای کوچکی که قبل از امتحان تعبیه شده اند... نوشته‌هایی که روی دست ها و بعضا روی مچ پاها درج شده اند... مردمک‌هایی که مدام در کاسه‌ی چشم‌ها می‌گردند به دنبال برگه های درسخوان‌ها... برگه‌هایی که تعویض می‌شوند... پچ پچ‌هایی که از رد و بدل شدن پاسخ‌ها حکایت می‌کنند... و غضب ِ من و شما.

شنیده ام از بعضی از دوستان درسخوان و بعضا مذهبی٬ که اگر هم این فعل اشکال دارد٬ ما که سهیم نیستیم در آن! حتی اگر دستمان را باز بگذاریم و از برگه‌مان محافظت نکنیم٬ ما را چه به حرمت ِ فعل او؟! سوالی کنید از آنها: اگر کسی خواست برود دزدی و از تو نردبام خواست٬ تو به او می‌دهی؟! عقلا و شرعا نباید کسی را در انجام کار بدی یاری کنی دیگر! که اگر یاری کنی٬ که حتی اگر در ظاهر و باطن با او همراه باشی٬ گویی تو هم آن کار را انجام داده‌ای! اصلا بحث فقهی و فلسفی مفصلی هست در باب عدم اعانه به اثم و عدوان. حضرت آقا مجتبی تهرانی٬ در کتاب سلوک عاشورایی (منزل اول) مفصل به شرح آن پرداخته اند و مرا اذن ترویج آن نیست در این فضا.

عده ای می‌گویند تقلب حرام یامکروه نیست وجواب دادن به این مسئله خیلی راحت است!کمترین درجه اش این است که این کار٬ دروغ گفتن است. تو٬ آنچه می‌نویسی٬ به نام خودت می‌نویسی در حالی که از خودت نیست! مسئله‌ی پیچیده ای نیست! مراتب بعدی این کار بماند... که تو به غلط نمره ات بهتر می‌شود... معدلت بهتر می‌شود... اگر برای انتخاب شغل٬ گزینشی در کار باشد که فیلتر معدل داشته باشد و تو را به سبب معدل ِ دروغت گزینش کنند٬ کسب و کارت هم مشکل دارد و...!

اگر امروز افراد را جرات بسیاری‌ست برای انجام این کار٬ شاید از کم‌کاری من و شما باشد! حتی یک غضب و یک اخم کافی است که حداقل فرد٬ با سختی تقلب کند! چه بسا کسی که خجل شود و سرش را پایین اندازد! و من دوباره به فکر می‌روم و آرمان شهر اسلامی را تصور می‌کنم که هیچ جلسه‌ی امتحانی٬ مراقب نداشته باشد...!


.........................................

حمل بر خودستایی نیست. که اگر اینطور فکر کردید٬ وای به حال عرفی که در جامعه اسلامی به این سمت رفته است که اعلام ِتنفر از فعل حرام٬ اسمش می‌شود خودستایی! زنده کنیم این نهی از منکر را.

 

 

۱۰ نظر
آسمان دریا

گزارش یک جریان

 

 

وقتی داشتم از اون شیشه به داخل اتاق نگاه میکردم، همون شیشه ای که مثل اتاق بازجویی، از داخل مثل آیینه بود، و از بیرون، مثل شیشه، همون موقع که بچه های اون وری (که خودشان تقسیم بندی کردند این ور و اون ور را) مثل من داخل رو نگاه میکردند، همون موقع که به نیش و کنایه میگفتند: جای بچه بسیجی ها توی کانون نیست، همون موقع که رد میشدند و به من و بچه حزب اللهی ها تیکه مینداختند، نه از روی اینکه کار از کار گذشته و رای گیری به نفع آنها رو به اتمام بود. نه! بلکه از خستگی، میخواستم انتخابات کانون تئاتر تمام شود و به نفع آنها. که بماند این کانون برای خودشان!

 

همه چیز از ماه پیش شروع شد. وقتی با همفکری رفقا بنا بر این شد که کانون منحله و پوکیده و درب داغون تئاتر را زنده کنیم به برکت حضور چندی از یاران با استعداد و ارزشی. لازم به ذکر میدانم که فضای کنونی کانون های فرهنگی دانشگاه ما، اصلا مناسب نیست. و به همین دلایل ِفرهنگی است که چند سالی ست هیچ فعالیتی از این مجتمع کانونها مجوز نگرفته است. هر فعالیتی که هست، یا از بسیج است، یا از دفاتر فرهنگی، یا از مجمع حزب الله و یا از انجمن های علمی. این حرکت ما میتوانست شروعی برای فعالیت و به نمایش گذاشتن استعداد های همه باشد. البته با محوریت و قوانینی که افراد مورد نظر ما، در چهارچوب اسلام و انقلاب پایه گذاری میکردند.

سرتان درد نیاید هیچ وقت. بنا شد به صورت چراغ خاموش، تعدادی از رفقا عضو کانون شوند و از آنها، تعدادی کاندیدا شوند که اعضا، به کاندیداها رای دهند و وارد شورای ۵ نفری کانون تئاتر شوند. این قانون بود. یعنی تعدادی(نامحدود) عضو شوند، و بتوانند به کاندیداها رای دهند.

همه چیز خوب پیش میرفت. تا اینکه ماجرا توسط مدیریت فرهنگی لو رفت و دوستانی که قبلا کانون را در دست داشتند، رگ غیرت همی باد کردند و میان دوستانشان چو انداختند که: بدوید کانون را دریابید که مشتی بسیجی قصد تصاحبش را دارند! این خبر مثل بمب در میان دانشجویان پیجید. درصورتی که هیچکدام از ما چند نفر، برچسب هیچ نهادی را نداشتیم. سابقه عضویت در هیچکدام را هم. تاریخ معین انتخابات فرا رسیده بود و دبیر قبلی کانون تئاتر، به بهانه های مختلف، تاریخ انتخابات را عقب می انداخت. اصلا از نظر قانونی، آنها ٣ ماه در کانون فعالیت نداشته اند و حق برگزاری انتخابات را هم نداشتند! اما ما کوتاه آمده بودیم. که تشنج ایجاد نشود. که فضا ملتهب نشود. مدیریت فرهنگی هم که همراه بود کلا! هروقت سراغشان میرفتی، موافقت بودند و به ظاهر استقبال میکردند از بدنه ی بچه حزب اللهی ها. اما همراه ِآن طرف بودند در عقب انداختن انتخابات. نتیجه اش چه شد؟! حدود هشتاد نفر از آن طرف ریختند و ثبت نام کردند و...!

اینکه میگویم: "آن طرف"، خواست آنها بود. بنای ما حقیقتا بر تعامل بود. اما آنها از قبل هم سر سازش نداشتند. ٨٨ هم ماجرا همین بود! تنفر، توهم. آنها خواستند ما بسیجی باشیم و خودشان آدمهای مظلوم قصه. ما چماق به دست باشیم و بخواهیم با زور کانون را بگیریم، خودشان در مقابل ظلم(!) بایستند و ما را شکست دهند! این توهم آنها بود.

 

داخل اتاق، رای ها را میشمردند و من نظاره گر تابلویی بودم که رای ها را روی آن مینوشتند. وقتی داشتم از آن شیشه به داخل اتاق نگاه میکردم، همان شیشه ای که مثل اتاق بازجویی، از داخل مثل آیینه بود، و از بیرون، مثل شیشه، داشتم اتفاقات ماه اخیر را مرور میکردم. داشتم "علمدار!علمدار!" گفتن های محمد رضا را دوره میکردم که با شوق خاصی به من میگفت. و هربار به خودم نهیب میزدم که تو کاره ای نیستی! داشتم نیش و کنایه های اینها را که کنارم ایستاده بودند میشنیدم. میخواستم زودتر همه چیز تمام شود. نه از روی اینکه کار از کار گذشته و رای گیری به نفع آنها رو به اتمام بود. نه! بلکه از خستگی، میخواستم انتخابات کانون تئاتر تمام شود و به نفع آنها. که بماند این کانون برای خودشان!

صادق و شهاب و امیرحسین از اتاق بیرون آمدند. اینها نمایندگان گروه ما بودند برای نظارت بر انتخابات. صادق با اطمینان خاصی گفت:"بازی بچه حزب اللهی ها، بازی ٢ سر برد است. حضرت ابراهیم، آن وقت که فرمان آمد سر فرزندت را با آن چاقو ببُر، دچار بازی ای بود که اگر چاقو می بُرید، بازی را برده بود و اگر نمی بُرید، باز هم برده بود! ... چاقوی ما امروز نبرید! اما بگذار فکر کنند که ما باختیم!"

داشتم فکر میکردم ما که وظیفه مان را انجام دادیم. اخلاق را هم همه جوره رعایت کردیم. خیر است هرچه خدا پیش رویمان گذاشت. اما کاش یکی از آنها از این طرفها رد شود و این متن را بخواند. باشد که کمی تامل کند...

 

 

(:

 

..............................

گزارشی از انتخابات کانون تئاتر دانشگاه علم و صنعت


۱۹ نظر
آسمان دریا