...میرسد به آنجا که از خداوند میخواهد سینهاش را وسیع کند و کارش را آسان کند و گره از زبانش باز کند تا حرف و هدایتش را بفهمند. خداوند هم میگوید باشد! خواسته ات را اجابت کردم. بعد یادآوری میکند که بار دیگر بر تو منت نهادیم. و بعد ماجرای تولد موسییش را یادآور میشود و اینکه به مادرش وحی کردیم و رود نیل و بزرگ شدن موسی و رسالتش. و به زیبایی به پیامبرش میگوید تو را برای خودم پروراندم! برای خود ِ خودم! (وَاصطَنَعتُکَ لِنَفسِی) بعد میگوید با برادرت هارون٬ به سمت فرعون برو که راه طغیان پیش گرفته. موسی و هارون میگویند خدا! ما میترسیم که به ما آسیبی بزند یا سرکشی کند(قَالَا ربّنا إِنّنَا نَخَافُ أَن یَفرُطَ عَلَینَا أَو أَن یَطغَى). خدا هم یک جوری این دو را آرام میکند که آب در دلشان تکان نخورد! میگوید: نترسید! من همراه شما ام! میشنوم! میبینم! (قَالَ لَا تَخَافَا إِنّنِی مَعَکُمَا أَسمَعُ وأَرَى)
... میرسد به آنجا که موسی و فرعون مناظرهی مفصلی با هم میکنند و ماحصل این مناظره٬ میشود قرار گرفتن موسی در مقابل ساحران! روز موعود میرسد و ساحران٬ بعد از اندکی تعلل در مقابل حرفهای حق گرایانهی موسی٬ به دستور فرعون٬ عصاها و چوبها و ریسمانهای خودشان را زمین میاندازند و به صورتی این کار را انجام میدهند که گویی دارند با شتاب میخزند!
همه ی این آیات زیبا را گفتم برای اینجا:
موسی٬ در دلش خوف احساس کرد. بیمناک شد(فَأَوجَسَ فِی نَفسهِ خِیفَة مّوسَى) تصور کردن ِ آن فضا و شرایط، کار ِ سختی نیست! لابد همهی بزرگان و مردم جمع بوده اند و همه٬ ناظر داستان! چراکه فرعون به خیال خودش میخواسته جلوی همه٬ کار موسی را تمام کند. و یحتمل بعد از حرکت ساحران٬ همه لب به تحسین گشوده اند و فضا کاملا به ضرر موسی پیش میرفته است.
اما خدا گفت: مترس! که تو خود برتری! (قُلنَا لَا تَخَف إِنّکَ أَنتَ الأعلَى) توی اون شرایط سخت٬ پیامبر و حبیبش را چنان دلداری میدهد که موسی٬ استوار و با شکوه٬ جواب جادوگران را به گونهای که خودتان میدانید٬ میدهد.
......................................................
وقتی با استیصال تمام از مسائل گوناگون٬ قرآن ِ خدا را باز میکنی و این آیات می آید٬ باید بفهمی که او٬ هست. همیشه هست!
وقتی از مسائل دانشگاه و حق و ناحق هایی که مثل همیشه آخر ِ هر ترم گریبانت را میگیرد٬ خسته ای و به قرآنش پناه میبری٬ باید بفهمی که او٬ هست. همیشه هست!
وقتی از مشغله های دنیوی و زنجیرهایش٬ ناخودآگاه خیابان پاسداران را پیاده طی میکنی تا خانهی مادربزرگ و مدت زیادی طول میکشد تا برسی و همه نگرانت اند و تو لبخند به لب داری٬ شاید فهمیده ای که او٬ هست. همیشه هست!
بعد لابد پشت پا میزنی به هرچه پیش آمده و قرار است پیش آید و قاه قاه میخندی و در دلت میگویی: نترس! خدای موسی (ع) هست! خدای محمد(ص) هست! خدای تو هست! خودش ناظر است و شنوا...