"نابینایی کباب خرید. رفت توی مزرعه‌ایی، نشست کنار جوی آبی، بنا کرد به کباب خوردن.

بوی پونه، زمزمه جویبار، آواز پرندگان، نسیم نرم، کباب داغ و نان نرم و گرم... کیف داشت!

مرد تکه‌ای از نان می‌کند و لقمه‌ای از کباب می‌گذاشت روی نان‌، تا می‌کرد و می‌گذاشت تو دهان‌، می‌جوید و قورت می‌داد .

یک بار که لقمه‌ای درست کرد و خواست به دهان بگذارد ، لقمه جنبید و قورقور صدا کرد .

مرد نابینا گفت : قورقورت را نمی‌شنوم . دارم کباب می خورم. همین.

لقمه‌ی جنبان را گذاشت توی دهانش و بنا کرد به جویدن.

لقمه زیر دندان‌های مرد تسلیم شد و مرد به هیچ چیز جز کباب و نان تازه فکر نکرد.

زندگی یعنی این!

زندگی، قورباغه زنده‌ای است که مرد نابینایی آن را با اشتها می‌خورد..."




........................................

ممنون آقای مرادی کرمانی! شما زندگی را خوب می‌دانید...

متن از کتاب "ته خیار"