تسنیم

آنگاه که حضرت حق در کتابش فرمود: و مزاجه من تسنیم...(و می چشند شراب طهور تسنیم را...)

۵ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

فرجه

 

 

حالا که امتحاناتت شروع شده٬

حالا که هفته‌های سخت دارد می‌گذرد٬

با خودت که فکر می‌کنی٬ عمیق‌تر که می‌شوی٬

می‌بینی آمار و برنامه‌نویسی و hse و همه‌ی اینها که بچه‌بازی‌ست...!

اقرَأْ کتابَکَ! برای امتحانات ِ اصلی‌ات چه کرده‌ای؟!

 

 

و تمام ِ روزهای زندگی٬

فرجه‌ی امتحانی بود...

 

 

...............................................

قبل‌تر: +

 

۹ نظر
آسمان دریا

کمی هم متقی باشیم

 

 

اینا همون جماعتی اند که وقتی یه سوتی توی تلویزیون اتفاق می‌افته٬ موبایل‌هاشون فعال می‌شه و نشرش می‌دن. اینا همون جماعتی اند که وقتی یه سری مسائل خصوصی درباره‌ی یه مجری مطرح می‌شه٬ شایعه‌اش رو فارق از اینکه درسته یا نه٬ پخش می‌کنند و اون بحث٬ میشه نقل‌ونبات مجلس‌هاشون. جماعتی که حریم خصوصی افراد٬ براشون اهمیتی نداره و دیوار ِ شیشه‌ای درست می‌کنند از زندگی بقیه و حکما هم موضوعی برای صحبت کردن پیدانمی‌کنند جز این مزخرفات. از سیاست بگیر تا هجویات ِ شایعه‌پراکنان.

این جماعت٬ حالا هم باید راجع به یه مداح صحبت بکنند دیگه! خب تو چی کار داری بهشون؟! اگر از تیراندازی ِ اون مداحه نگن٬ از چی بگن؟! تو میری توی مجلسشون شعبه‌بازی دربیاری که سرگرم باشند؟! اصلا به تو و امثال ِ تو چه‌ربطی داره که بگی: "آقا! هیچی معلوم نیست هنوز! حکمی داده نشده هنوز! اینقدر زود قضاوت نکنید!"

 

.........................................

قصدم اصلا نفی یا تایید ِ خبری که جدیدا از یک مداح منتشر شده نیست. ولی فکر کنم خیلی ظالمانه است که در مورد چیزی که نمی‌دونیم اینقدر راحت اظهار نظر کنیم و نشرش بدیم...

 

 

۸ نظر
آسمان دریا

سایه‌سار ِ ستارگان

 

 

بیا "نجم" بخوانیم.

دل ِ این روزهای من و تو٬ مأمنی جز قرآن و سوره‌هایش ندارد! برای دلمان٬ بیا "نجم" بخوانیم.

من هم مثل تو٬ مثل ده‌ها نفر دیگر از رفقا٬ دل‌تنگ آن روزهای هفته‌ی شهدایم. دل‌تنگ ِ روزها و شب‌هایی هستم که خوش می‌گذشت. دل‌تنگ ِ یک‌بار چای خوردن از دست ِ مسئول ِ برگزاری ِ هفته‌ی شهدا ام که خستگی در تنش و در تنم موج می‌زد اما٬ خوش می‌گذشت بهمان! دل‌تنگ ِ‌ آن سفره‌های یک‌رنگ و بی‌ریا ام که می‌نشستیم دورش و غذا می‌خوردیم و می‌خندیدیم و دوباره به کارهایمان می‌رسیدیم. دستمان در گِل بود٬ اما گُل از گلمان می‌شکفت. پایمان خسته بود٬ اما بالمان برای پرواز آماده بود... من هم دلم لک زده‌است برای آن اتاقی که سردرش نوشته بودیم: طوبی للغربا۱! من هم دلم لک زده‌است برای روزهایی که در دریای عنایات شهدا می‌گذشت... من هم دریایم آرزوست...

نه برای غم‌نامه‌های تو. بلکه مدت‌هاست که دلم٬ تنگ ِ برگزاری ِ یک هفته‌ی شهدا است! چه کنیم من و تو. گویا قرار نیست آنچه ما می‌خواهیم برگزار شود.

 

 

شهدا ستاره‌اند...

بیا "نجم" بخوانیم.

 

 

..........................................

پ.ن: پیرو درد دل‌های یکی از رفقایی که در هفته‌ی شهدای دبیرستان مفید٬ خدمت می‌کردیم.

۱: +

 

۲ نظر
آسمان دریا

محمد ِ امین

 

 

بعضی شب‌ها٬ وقتی آقا محمدامین رو می‌بینم که دم ِ در ِ خونه٬ داره راه می‌ره و مشغول نگهبانی از ماشین‌ها و امنیت ِ خونه‌ست٬ با خودم فکر می‌کنم که چه خلوت قشنگی داره. شب تا صبح توی خیابون قدم می‌زنه و خروس‌خون٬ بعد از نماز٬ می‌ره توی اتاقش که توی پارکینگه و جدیدا رنگ شده و نونوار شده٬ تا بعد از ظهر می‌خوابه و باز میاد توی کوچه. جدیدا٬ به همت حضرت مادر و همراهی همسایه‌ها٬ یه کیوسک ِ نگه‌بانی براش دم ِ در گذاشته‌ایم که شب‌ها سردش نشه!

...

از ماشین که اومدم بیرون٬ در رو قفل کردم و زودی خودش رو رسوند به ماشین. جدیدا خجالت می‌کشم وقتی این‌کار رو می‌کنه. چون این اواخر چندین بار شده که زنگ زده به خونمون٬ که آقا حسام در ِ ماشینت رو قفل نکردی! (بماند که من هر دفعه مطمئنم قفل کرده‌ام و ماشینم برای جلب توجه این کارا رو می‌کنه. البته چون کسی باور نمیکنه٬ به محمد امین و خانواده نگفته‌ام. شما باور می‌کنید لابد!) القصه! یه نیگاه ِ اجمالی انداخت و همه‌چی رو چک کرد و وقتی مطمئن شد قفله و چیزی توی ماشین جا نذاشتم٬ اومد کنارم و مثل همیشه٬ خیلی آروم شروع کرد حرف زدن. بنده‌خدا گوشش سنگینه و وقتی ما خیلی بلند باهاش حرف می‌زنیم٬ اون آروم جوابمون رو می‌ده. این‌که خودت نشنوی چی می‌گی سخته. نیست؟! ...اومد کنارم و مثل همیشه٬ خیلی آروم شروع کرد حرف زدن... "آقا حسام چند وقتیه حواست جمع نیست‌ها... من حواسم بهت هست! زن می‌خوای آقا حسام؟! با آقای دکتر صحبت کنم؟!"

نه اینکه چون گوشش سنگینه بلند بخندم. نه! از ته دل بلند خندیدم و صدایم کل کوچه رو گرفت! کمی خوش و بش کردیم و بهش فهموندم حالم خوبه و چیزی نیست. توی فاصله‌ی دم ِ در تا آسانسور٬ داشتم فکر می‌کردم که چقدر رفتارهامون روی بقیه تاثیرگذاره. بنظرم مسئول باشیم.

 

 

۴ نظر
آسمان دریا

لبیک

 

 

صدایت که می‌آمد٬ صدای آن مداح ِ عرب هم می‌آمد که با دسته‌اش در خیابان مشغول عزاداری بودند. همان خیابانی که لابد هتلی در آن بوده و اینترنتی داشته که بتوانیم صحبتی کنیم. صدای همهمه‌ی مردم هم می‌آمد. من در این اتاق ِ خلوت٬ تو در آن شهر شلوغ.

...

بهت گفته‌بودم گل و می و معشوق به کام‌تان است. صحبت که می‌کردی٬ از صدایت می‌فهمیدم این کام‌ ِ شیرین را. گفتی ان‌شاءالله سال دیگر قسمت بشود با هم برویم. گفتم ان‌شاءالله روزی هرساله‌مون باشد. می‌دانی مصطفا٬ شاید بشود گفت این نیامدن من٬ با رفتن ِ تو جبران شد. نیامدن "من" ها٬ با رفتن ِ "تو" ها جبران شده‌است. ما چه می‌خواستیم جز یک "لبیک" گفتن در صحن یار؟! مگر شما‌ها نگفتید؟! پس ما را چه غم؟!

 

 

۴ نظر
آسمان دریا