بعضی شبها٬ وقتی آقا محمدامین رو میبینم که دم ِ در ِ خونه٬ داره راه میره و مشغول نگهبانی از ماشینها و امنیت ِ خونهست٬ با خودم فکر میکنم که چه خلوت قشنگی داره. شب تا صبح توی خیابون قدم میزنه و خروسخون٬ بعد از نماز٬ میره توی اتاقش که توی پارکینگه و جدیدا رنگ شده و نونوار شده٬ تا بعد از ظهر میخوابه و باز میاد توی کوچه. جدیدا٬ به همت حضرت مادر و همراهی همسایهها٬ یه کیوسک ِ نگهبانی براش دم ِ در گذاشتهایم که شبها سردش نشه!
...
از ماشین که اومدم بیرون٬ در رو قفل کردم و زودی خودش رو رسوند به ماشین. جدیدا خجالت میکشم وقتی اینکار رو میکنه. چون این اواخر چندین بار شده که زنگ زده به خونمون٬ که آقا حسام در ِ ماشینت رو قفل نکردی! (بماند که من هر دفعه مطمئنم قفل کردهام و ماشینم برای جلب توجه این کارا رو میکنه. البته چون کسی باور نمیکنه٬ به محمد امین و خانواده نگفتهام. شما باور میکنید لابد!) القصه! یه نیگاه ِ اجمالی انداخت و همهچی رو چک کرد و وقتی مطمئن شد قفله و چیزی توی ماشین جا نذاشتم٬ اومد کنارم و مثل همیشه٬ خیلی آروم شروع کرد حرف زدن. بندهخدا گوشش سنگینه و وقتی ما خیلی بلند باهاش حرف میزنیم٬ اون آروم جوابمون رو میده. اینکه خودت نشنوی چی میگی سخته. نیست؟! ...اومد کنارم و مثل همیشه٬ خیلی آروم شروع کرد حرف زدن... "آقا حسام چند وقتیه حواست جمع نیستها... من حواسم بهت هست! زن میخوای آقا حسام؟! با آقای دکتر صحبت کنم؟!"
نه اینکه چون گوشش سنگینه بلند بخندم. نه! از ته دل بلند خندیدم و صدایم کل کوچه رو گرفت! کمی خوش و بش کردیم و بهش فهموندم حالم خوبه و چیزی نیست. توی فاصلهی دم ِ در تا آسانسور٬ داشتم فکر میکردم که چقدر رفتارهامون روی بقیه تاثیرگذاره. بنظرم مسئول باشیم.