دیویدی ها رو توی سلفون ها میذاشتیم. وقت کم بود. آخه دوست داشتیم از اول توی مراسم باشیم و کلیپ ها رو دوباره و این بار با جمعیت نگاه کنیم. لِیبل ِ روی دیویدی ها انصافا قشنگ شده بودند. کار ِ نویی بود. اینکه همهی کلیپهای هفتهی شهدا رو بدیم به بچههای دبیرستان و خانوادههاشون و همرزمها٬ کار ِ بعید و دور از انتظاری بود! اما همت و رغبت ِ بچه های سمعی-بصری ِ دبیرستان٬ معادلات ِ همه رو به هم زده بود!
وقت کم بود. به خاطر همین سرعت کار زیاد بود! ۳ - ۴ نفر داشتند کار میکردند. آقای جواهری هم با یکی از بچههای سمعی بصری داشتند روی مقاله کار میکردند. به فکر فرو رفتم... سرعت کارم کم شد. دیویدی روی دست راستم مونده بود و سلفونش روی دست چپ. درونم غوغایی شده بود... راستی راستی داره تموم میشه؟! آره دیگه! مگه آخرین مرحلهی این یک ماه٬ تحویل کلیپ ها به حضار نبود؟! راستی راستی تموم شد؟! چشمام پر شده بود. دستم به کار نمیرفت. سرعتم به وضوح کم شده بود. فکر کنم جواد فهمیده بود...
خاطرات این مدت مثل باد از جلوی چشمام میگذشت. روزهای اول٬ فضای بینمون خیلی قاعدهمند بود. من به عنوان فارغ التحصیل و بچه ها به عنوان دانشآموز. رفته رفته روابطمون خیلی صمیمی شد و خاطرات زیبایی رقم زدیم! برای همین برامون سخت بود که این دوران رو به اتمامه. سینا میگفت یعنی از شنبه٬ ساعت چهار به بعد باید بریم خونه؟! نمیتونم درکش کنم! جواد ساکت بود. اما میشد همهی اینها رو از چشماش خوند...
آخرای کار بود. آخرین دیویدی رو میخواستم وارد سلفون کنم که یکی از بچهها گفت: کار را که کرد؟! آنکه تمام کرد!! خراب شدم. حالم گرفته شد. دادم دست یکی دیگه و گفتم: کار٬ کار ِ شماها بود. یکی دیگه کار رو تموم کنه. رومو کردم اونور که کسی نبیندم...
مراسم تموم شده بود. نشسته بودیم توی اتاق سمعی-بصری. من و جواد و سینا. هرکی هم میومد داخل میگفت چرا نمیرید؟! چیزی نمیگفتیم. لابد توی دل ِ هر سهمون غوغایی شده بود. نمیشد دل کند. این اتاق و خاطراتش رو نمیشد رها کرد. چند بار خواستم بلند شم اما پاهام یاری نمیکردند. به جواد نگاه کردم. غم عالم روی سرمون خراب شده بود...
....................................................
ترجمه عنوان: همانا در طول عمر شما، نسیم های الهی وزیدن می گیرد، پس بیدار باشید و خود را در معرض این نسیم ها قرار دهید.