بانوی روستایی٬ بعد از اینکه نانهایش را در تنور پخت٬ آمد پیشم و چنتایش را برای دهونه۱ داد. نمیشود نان ِ داغ در دستت بگیری و کمی از آن را نخوری! خاصه اگر محلی باشد! تکهی کوچکی از آن را کندم و در دهان گذاشتم. چقدر تازه بود! چقدر طبیعی و خوشمزه بود! کار را تعطیل کردیم و سفره را پهن کردیم و برایمان پنیر و کرهی محلی آوردند. چای نعنای تازهدم هم! آقا حیدر۲ با ذوق و شوق سفره را میچید. بچهها را صدا زد و همه دور سفره نشستیم...
خیلی داشت خوش میگذشت. خیلی! به فکر فرو رفتم. تعریفهایمان از خوشگذرانی را باید عوض کنیم لابد! خوشگذرانی به این است که برویم در فلان رستوران ِ گران ِ تهران و غذایی بخوریم به قاعدهی هفت وعده؟! یا به این است که با دوستان برویم سینما و ۲ ساعتی در مکانی تاریک چشم بدوزیم به صفحهای بزرگ و از لحظاتش لذت ببریم مثلا؟!
شاید خوش گذشتن به این باشد که بعد از چند ساعت کار کردن برای محرومان٬ کنار دوستانت بنشینی و برایت نان و پنیر و کره و روغن و چای محلی بیاورند و تو لقمه لقمه محبت و تحیت بخوری از این سفرهی پر برکت...!
...........................................
۱: وعدهای صبحانهمانند که در اردوهای جهادی حدود ساعت ۱۰ میخوریم
۲: پیرمرد ِ دوستداشتنی روستای امیرخان در خراسانشمالی
پینوشت: نویسنده کم ظرفیتتر از این حرفهاست! مانده بود میان ِ اینکه مطلبی درج کند از این سفر یا نه. هرچه با خودش کلنجار رفت٬ متوجه نشد که ریا میشود یا نه! اما مشتاق است که شیرینی ِ لحظههایش را تا حد امکان برایتان بازگو کند. باشد که دعایش کنید که مخلصانه بنویسد...