تسنیم

آنگاه که حضرت حق در کتابش فرمود: و مزاجه من تسنیم...(و می چشند شراب طهور تسنیم را...)

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

امام ِ هشت‌ام

 

 

از یادگاری‌های قدیمی‌هاست که نقل به نقل٬

ماجرای آهو و ضمانت ِ امام را اینقدر در ذهنمان برجسته کرده‌اند.

که بفهمانند بهمان که آن آقایی که آهو را ضامن شد٬

ما را ضامن نیست؟!

 

 

... هست!

 

 

.............................................

میلادتان مبارک حضرت شمس الشموس!

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

با لباس‌های خاکی

 

 

مادرش٬ دستش را محکم گرفته بود. داشتند به سمت پلی حرکت می‌کردند. دستش را از دست مادرش جدا کرد و به سمت دیگری شروع به دویدن کرد. مادرش گفت: ندو! میخوری زمین...! کمی که جلوتر رفت٬ پایش گیر کرد به سنگی و خورد زمین. با صورت. محکم! صدای گریه‌اش٬ کل خیابان را برداشته بود...

دلم خیلی سوخت. به مادرش نگاه کردم. هیچ کاری نکرد. مادری را بلد بود! صبر کرد تا پسرش دوان دوان٬ این‌دفعه به سمت او آمد. با صورتی خیس و لباس‌های خاکی٬ رفت در آغوش ِ مادرش. مادرش می‌گفت: گفتم‌ که ندو. گفتم‌ که دور نشو. اشکالی نداره حالا... چیزی نشده...

 

 

...مدتهاست دستانم را محکم گرفته‌ای و هوایم را داری. و من چه بی‌معرفتم که مدام می‌روم و تا به زمینی نخورم٬ برنمی‌گردم. چه فراموش‌کارم. وقت‌هایی که برمی‌گردم و آغوشت برایم باز است٬ تا گذشت می‌کنی٬ تا دردم تمام می‌شود٬ دوباره به سمت دیگری می‌دوم و این چشمان ِ همیشه‌منتظر ِ توست که مرا جسورتر کرده است. حکایت ِ صورت ِ خیس و لباس‌های خاکی٬ تکراری‌شده برای من و تو. کاش خاک‌های لباسم را بتکانی و آسمانی‌ام کنی. کاش همیشه در حریم ِ امن‌ات٬ مومن باشم و هیچ راه ِ دیگری را به راه تو ترجیح ندهم...

 

 

 

....................................

قبل‌تر در جایی دیگر نقلش کرده‌بودم. اگر برای بعضی عزیزان تکراری بود٬ معذرت.

 

 

۷ نظر
آسمان دریا

چند روایت ِ چهره‌ در هم بر

 

 

روایت اول.

تقصیر ِ این جیب ِ حجیم ِ شلوار کردی نیست. تقصیر از آقای راننده‌ی تراکتور هم نیست. تقصیر از من و پوریا و محمدرضا هم نیست که قرار است همراه تراکتور٬ بلوک‌های سیمانی را تا روستای دده‌خان ببریم. تقصیر از این جاده‌ی ناهموار و خاکی هم نیست که لابد مدت‌هاست قرار است آسفالت شود. هرچه هست٬ گوشی‌ام توسط لرزش‌های تراکتور٬ از جیب ِ شلوارم می‌افتد روی یکی از این بلوک‌های سیمانی و صفحه‌ی تاچش می‌شکند. تا رسیدن به تهران باید صبر کنم تا ببرمش تعمیرگاه. می‌آییم تهران. زنگ می‌زنم نمایندگی. می‌گوید می‌شود ۶۲۰ تومان! با خودم فکر می‌کنم که مگر خودش چند است؟! می‌برمش مجتمع پایتخت. یکی می‌گوید ۲۱۰ تومان. یکی می‌گوید ۱۴۰ تومان. هردو هم قسم و آیه که جنسمان اصل است و نمایندگی گران می‌گیرد. اعتماد می‌کنم. می‌دهم به آقای ۱۴۰ تومانی. فردایش گوشی آماده است. می‌آیم خانه و می‌بینم مدام هنگ می‌کند. فردایش می‌برم پیش آقای ۱۴۰ تومانی و قبول نمی‌کند مشکل را. می‌گوید گوشی باید فلش شود و مشکل٬ نرم‌افزاری‌ست. می‌برم فلشش کنم. یکی می‌گوید ۵۰ تومان. یکی می‌گوید ۳۰ تومان -بماند که بعدا می‌فهمم اصلا فلش کردن کاری ندارد!- فلش می‌کنم و باز درست نمی‌شود. آقای ۱۴۰ تومانی هنوز هم قبول نمی‌کند مشکل را. می‌گوید یک صفحه‌ی دیگر می‌اندازم به قیمت خریدم. ۸۰ تومان. چاره‌ای ندارم. فردایش گوشی را می‌گیرم و فعلا که درست است. سوالی گوشه‌ی ذهنم است: قیمت ِ نجومی ِ نمایندگی را چگونه می‌شود توجیه کرد؟ قیمت‌های پَرت ِاین مجتمع را چطور؟ با تجربه‌های قبلی و این تجربه٬ دیگر از این مجتمع جنسی نخرم لابد.

 

روایت دوم.

چهره‌های مردم خسته است و سکوت٬ بر مترو حاکم است. صدای آهنگین و تکراری سکوت را می‌شکند: آموزش زبان ِ انگلیسی با سی‌دی‌های نصرت. هم توی کامپیوتر اجرا می‌شه هم توی موبایل. قیمت ِ اصلیش ۸۵۰۰ هست که من می‌دم ۳ تومان. یعنی کمتر از نصف! ۱۰۰ درصد تضمینی و امتحان‌شده... آموزش زبان ِ انگلیسی با سی‌دی‌های نصرت. هم توی کامپیوتر اجرا می‌شه هم... دارم فکر می‌کنم آیا انگلیسی را می‌شود با ۳ تومان -پول یک ساندویچ ِ سوسیس بندری- یادگرفت؟! ۱۰۰درصد تضمینی و امتحان‌شده؟ پس فلان رفیقم که ۷۰۰ - ۸۰۰ تومان هزینه کرد٬ باخت؟!

 

روایت سوم.

طبقه‌ی اول یک قیمتی‌ست٬ طبقه‌ی دوم یک قیمتی‌ست٬ و طبقه‌ی ششم قیمتی دیگر! ۳ گارانتی برای این مدل موبایل وجود دارد که هرکسی یک نظری می‌دهد درباره‌شان! یکی می‌گوید آن دوتای دیگر کشک است٬ یکی می‌گوید هیچ فرقی بین این‌ها نیست٬ یکی می‌گوید اصلا گارانتی مهم نیست بالام جان! بدون گارانتی بخر. تمام ِ علاء الدین را گشته‌ام و بعضی‌وقت‌ها تفاوت قیمت به ۳۰۰ تومان هم می‌رسد! مستاصل و گیج٬ زنگ می‌زنم به ابَوی و شرح واقعه می‌گویم. زنگ می‌زند به یکی از آشنایان و آدرسش را می‌گیرد و من هم می‌روم به مغازه‌اش. خودم را معرفی می‌کنم و مرا می‌برد بیرون مغازه. دور از همکاران و مشتری‌ها٬ همه‌چیز را برایم مشخص می‌کند: گارانتی‌دار با بدون‌گارانتی هیچ فرقی ندارند. گوشیت ضربه بخوره٬ آب بخوره٬ ال‌سی‌دی اش بپره٬ تاچش خراب شه٬ هیچ گارانتی‌ای نداره. ببین! سود ِ من توی اینه که با گارانتی‌ش بدم بهت! اما احتمال ِ خراب‌شدنی که بهش گارانتی بخوره٬ نزدیک ِ صفره! نمی‌ارزه هزینه بدی. قیمت ِ بدون گرانتی چند داری؟ می‌گویم: فلان تومان. می‌گوید: چرته! این قیمت بهت می‌گه٬ ولی زیر ِ قیمت ِ خریدشه. به‌جاش برات برنامه می‌ریزه و قاب می‌ده و ... خلاصه سودش رو درمیاره! شما ببین قیمت ِ خرید ِ من رو... نشانم می‌دهد. راست می‌گوید. رفته‌رفته خسته‌تر می‌شوم و چهره‌ام در هم می‌رود. می‌نشینم. مدتی‌ست سوالی ذهنم را مشغول خود کرده: چرا یجوری شده همه‌چی...

 

 

۴ نظر
آسمان دریا

ما بدا

 

 

عزیزی اومده‌بود برای تحقیق درباره‌ی عزیزی دیگر! امر ِ خیری در پیش بود. با خودم فکر کردم و هرچی از او می‌دونستم گفتم. از عقایدش٬ از وضعیت درسی‌ش٬ از اخلاق‌های اجتماعی‌ش... توی اینجور مسائل٬ باید هرچی می‌دونی رو به زبون بیاری. بحث ِ یه عمر زندگیه. حتی می‌گن یکی از جاهایی که ذکر ِ بدی‌ها٬ غیبت محسوب نمی‌شه٬ همین‌جاست. حقیقتش هرچی درباره‌ی این رفیقمون فکر کردم٬ سیئه‌ای به ذهنم نرسید! البته زیاد به هم نزدیک نیستیم. اما برای خودم جالب بود که جز خوبی چیزی ازش ندیدم!

داشتم فکر می‌کردم اگر درباره‌ی من تحقیق بشه٬ بقیه چی‌ می‌گن؟! چنتا خوبی دارم که بهشون ببالم؟ چنتا بدی دارم که ازشون شرمگین باشم؟ بقیه به کنار اصلا. بدی‌ها و خوبی‌های ظاهری هم به کنار کُلّهُم. دارم به این فکر می‌کنم که اون روز ِ موعود٬ اعضا و جوارحم چه‌ها که نخواهند گفت! چه شهادت‌ها که نخواهند داد...

 

.......................................................

یَومَ تُبلَى السَّرَائِرُ

آن روز که رازها٬ همه فاش شود

فَمَا لَهُ مِن قُوّةٍ ولَا نَاصِر

پس او را نه نیرویى ماند و نه یارى

سوره مبارکه طارق٬ آیات ۹ و ۱۰

 

۱ نظر
آسمان دریا

نفحات جهادی (۲)

 

 

از سالهای قبل هم شنیده‌بودیم تعریف ِ مراسم‌شان را. امسال توفیق شد و زمان ِ برگزاری مراسم٬ مقارن شده بود با حضور ما در منطقه. به همراه ِ ۳ نفر از رفقا و آقای شفیق٬ بخش‌دار ِ همیشه دلسوز و همراه٬ عازم ِ مرقد ِ امام‌زاده زکریا (ع) شدیم. آنطور که ما مطلع شدیم٬ آنجا مرقد امام‌زاده‌ای بود که چون به سبک کشته شدن حضرت زکریا (ع) کشته شده است٬ نامش را گذاشته اند: زکریای پیغمبر. عده‌ای اینگونه استدلال می‌کنند و بسیار روی عقیده‌شان پافشاری می‌کنند و می‌گویند مردم باید بدانند ایجا مرقد امامزاده است و نه یک پیامبر! البته برخی هم می‌گویند اینجا مرقد همان زکریای پیغمبر اصلی می‌باشد. الله اعلم. اما همه‌شان بر این باورند که شخص بزرگی اینجا دفن شده‌است. چون از اینجا٬ معجزات و کرامات زیادی دیده اند اهل این دیار. بعضی‌شان که می‌فهمیدند عازم آنجاییم٬ با حسرت نگاهمان می‌کردند و می‌گفتند: خوش به حالتان. التماس دعا!

به قول خارجکی‌ها٬ ما خیلی VIP رفتیم آنجا. با ماشین شاسی بلند و از راهی که وزارت اطلاعات درست کرده‌بود (چون لب مرز بود) بالا رفتیم و زیاد زحمتی نشد! اما از مردم آنجا شنیدیم که پای پیاده٬ حدود ۱ ساعت و نیم باید راه برویم و ده‌ها پیچ را رد کنیم تا برسیم این بالا! چندین خانم را دیدم که بچه‌های شیرخواره‌شان را به کمر گرفته بودند و این مسیر را بالا می‌آمدند! پیرمرد و کودک و جوان٬ همه و همه آمده بودند! برایم خیلی جالب بود که چرایی ِ انجام این مراسم را بدانم. پرس‌وجویی کردیم و فهمیدیم از قدیم٬ مردم ِ روستاهای اطراف امام‌زاده٬ بعد از برداشت محصول٬ برای انجام فریضه‌ی شکرگزاری٬ گوسفندان خود را نذر امام‌زاده می‌کنند و می‌آیند بالای کوه و بعد از ذبح گوسفندان٬ غذا می‌پزند و هم‌سفره می‌شوند. در کنارش٬ جوانان ِ این دیار٬ ذکر مصیبتی برای سید الشهدا به راه می‌اندازند و فضا٬ بیشتر و بیشتر رنگ و بوی خدایی می‌گیرد. این مراسم هرسال برگزار می‌شود و جمعیتش هرسال بیشتر می‌شود. جدیدا هم مسئولین ِ استان خراسان شمالی هم‌پای مردم شده‌اند و این روز را با مردم سپری می‌کنند. نشست و برخواستی و گپ و گفتی و حل مشکلی و... از هر طرف که به قضیه نگاه کنی٬ تحسینش می‌کنی! پر از برکت و تحیت بود آن روز!

مراسم تمام شده بود و نشسته بودیم در چادر ِ مسئولین. به محسن گفتم: خیلی دارد خوش می‌گذرد ها!! دیدم بیشتر از من دارد تایید می‌کند. حال ِ همه‌مان خوب بود. باز هم در فکر فرو رفتم و یک‌بار دیگر به خودم نهیب زدم که معنی ِ خوش گذشتن چیست؟! تعریف‌هایمان را باید عوض کنیم لابد...

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

نفحات ِ جهادی (۱)

 

 

بانوی روستایی٬ بعد از اینکه نان‌هایش را در تنور پخت٬ آمد پیشم و چنتایش را برای دهونه۱ داد. نمی‌شود نان ِ داغ در دستت بگیری و کمی از آن را نخوری! خاصه اگر محلی باشد! تکه‌ی کوچکی از آن را کندم و در دهان گذاشتم. چقدر تازه بود! چقدر طبیعی و خوشمزه بود! کار را تعطیل کردیم و سفره را پهن کردیم و برایمان پنیر و کره‌ی محلی آوردند. چای نعنای تازه‌دم هم! آقا حیدر۲ با ذوق و شوق سفره را می‌چید. بچه‌ها را صدا زد و همه دور سفره نشستیم...

خیلی داشت خوش می‌گذشت. خیلی! به فکر فرو رفتم. تعریف‌هایمان از خوش‌گذرانی را باید عوض کنیم لابد! خوش‌گذرانی به این است که برویم در فلان رستوران ِ گران ِ تهران و غذایی بخوریم به قاعده‌ی هفت وعده؟! یا به این است که با دوستان برویم سینما و ۲ ساعتی در مکانی تاریک چشم بدوزیم به صفحه‌ای بزرگ و از لحظاتش لذت ببریم مثلا؟!

شاید خوش گذشتن به این باشد که بعد از چند ساعت کار کردن برای محرومان٬ کنار دوستانت بنشینی و برایت نان و پنیر و کره و روغن و چای محلی بیاورند و تو لقمه لقمه محبت و تحیت بخوری از این سفره‌ی پر برکت...!

 

 

...........................................

۱: وعده‌ای صبحانه‌مانند که در اردوهای جهادی حدود ساعت ۱۰ می‌خوریم

۲: پیرمرد ِ دوست‌داشتنی روستای امیرخان در خراسان‌شمالی

پی‌نوشت: نویسنده کم ظرفیت‌تر از این حرف‌هاست! مانده بود میان ِ اینکه مطلبی درج کند از این سفر یا نه. هرچه با خودش کلنجار رفت٬ متوجه نشد که ریا می‌شود یا نه! اما مشتاق است که شیرینی ِ لحظه‌هایش را تا حد امکان برایتان بازگو کند. باشد که دعایش کنید که مخلصانه بنویسد...

 

 

۳ نظر
آسمان دریا