مادرش٬ دستش را محکم گرفته بود. داشتند به سمت پلی حرکت میکردند. دستش را از دست مادرش جدا کرد و به سمت دیگری شروع به دویدن کرد. مادرش گفت: ندو! میخوری زمین...! کمی که جلوتر رفت٬ پایش گیر کرد به سنگی و خورد زمین. با صورت. محکم! صدای گریهاش٬ کل خیابان را برداشته بود...
دلم خیلی سوخت. به مادرش نگاه کردم. هیچ کاری نکرد. مادری را بلد بود! صبر کرد تا پسرش دوان دوان٬ ایندفعه به سمت او آمد. با صورتی خیس و لباسهای خاکی٬ رفت در آغوش ِ مادرش. مادرش میگفت: گفتم که ندو. گفتم که دور نشو. اشکالی نداره حالا... چیزی نشده...
...مدتهاست دستانم را محکم گرفتهای و هوایم را داری. و من چه بیمعرفتم که مدام میروم و تا به زمینی نخورم٬ برنمیگردم. چه فراموشکارم. وقتهایی که برمیگردم و آغوشت برایم باز است٬ تا گذشت میکنی٬ تا دردم تمام میشود٬ دوباره به سمت دیگری میدوم و این چشمان ِ همیشهمنتظر ِ توست که مرا جسورتر کرده است. حکایت ِ صورت ِ خیس و لباسهای خاکی٬ تکراریشده برای من و تو. کاش خاکهای لباسم را بتکانی و آسمانیام کنی. کاش همیشه در حریم ِ امنات٬ مومن باشم و هیچ راه ِ دیگری را به راه تو ترجیح ندهم...
....................................
قبلتر در جایی دیگر نقلش کردهبودم. اگر برای بعضی عزیزان تکراری بود٬ معذرت.