تسنیم

آنگاه که حضرت حق در کتابش فرمود: و مزاجه من تسنیم...(و می چشند شراب طهور تسنیم را...)

۱۴ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

۲۰؟

 

 

شب امتحان است و شاد و قدح در دست٬ همی مرور کنم مباحث درس تحقیق در عملیات را! روابط و تحلیل ها را بسی شادمانه خوانم و گاه ذوق کنم و گاه تعمق. مسائل را موشکافی کنم و خوش یاد آورم که برخی‌شان را چقدر به مشورت و کارگروهی حل کردیم! امشب را ماننده‌ی دیشب نباشم که به وقت ِ یازده و نیم شب٬ عزم ِ کتابخانه‌ی دانش‌گاه کرده و مضطر و دست‌پاچه٬ تا حوالی صبح همی خواندم و خواندم و صبح٬ بعد از امتحان٬ که به جنازه‌ای می‌ماندم٬ به کاشانه‌ی مادربزرگ ِ گرام آمده و خُفتم. امتحان ِامروز را آشنایی و ارادتی نبود و در طول ترم٬ حضوری به هم نیاورده بودم جلسات استاد را. اما امتحان فردا را توفیری‌ست بس زیاد. که جمله جلساتشان را حضور یافته بودم و با استاد تعامل داشتم و با همکلاسی جماعت تفاهم! تکالیف را همی با شوق انجام داده و مباحث را با رغبت فرامی‌گرفتم! حال هنگامه‌ی برداشت از این مزرعه است...

 

 

......................................

نمی‌شود چند خط ِ بالا را بنویسی و ذهنت به سمت دین و دنیای خودمان نرود. نمی‌شود. با خودت می‌نشینی و فکر می‌کنی که دروس ِ مهمتر از این فضیلت‌های دانشگاهی را خوانده‌ام آیا؟ اهمیت‌شان داده‌ام؟! تکلیفانم را چه کرده‌ام؟ آماده شده‌ام برای این امتحان‌های بعضا سخت ِ دنیوی؟! از امتحانات قبلی نمره‌ی قبولی گرفته‌ام؟! و باران ِ سوال است که به کویر ذهنت می‌بارد. اینجاست که آرزو می‌کنی طوری آماده شوی که مثل امتحان فردا٬ حداقل وظیفه‌ات را تمام و کمال انجام داده باشی...

 

امام هادی(ع) فرمود: ان الله جَعَلَ الدنیا دار بلوی و الآخرة دار عقبی...

(همانا که خداوند دنیا را سرای امتحان و آزمایش، و آخرت را سرای رسیدگی قرار داده است...)

 

۵ نظر
آسمان دریا

۲۰؟

 

 

شب امتحان است و شاد و قدح در دست٬ همی مرور کنم مباحث درس تحقیق در عملیات را! روابط و تحلیل ها را بسی شادمانه خوانم و گاه ذوق کنم و گاه تعمق. مسائل را موشکافی کنم و خوش یاد آورم که برخی‌شان را چقدر به مشورت و کارگروهی حل کردیم! امشب را ماننده‌ی دیشب نباشم که به وقت ِ یازده و نیم شب٬ عزم ِ کتابخانه‌ی دانش‌گاه کرده و مضطر و دست‌پاچه٬ تا حوالی صبح همی خواندم و خواندم و صبح٬ بعد از امتحان٬ که به جنازه‌ای می‌ماندم٬ به کاشانه‌ی مادربزرگ ِ گرام آمده و خُفتم. امتحان ِامروز را آشنایی و ارادتی نبود و در طول ترم٬ حضوری به هم نیاورده بودم جلسات استاد را. اما امتحان فردا را توفیری‌ست بس زیاد. که جمله جلساتشان را حضور یافته بودم و با استاد تعامل داشتم و با همکلاسی جماعت تفاهم! تکالیف را همی با شوق انجام داده و مباحث را با رغبت فرامی‌گرفتم! حال هنگامه‌ی برداشت از این مزرعه است...

 

 

......................................

نمی‌شود چند خط ِ بالا را بنویسی و ذهنت به سمت دین و دنیای خودمان نرود. نمی‌شود. با خودت می‌نشینی و فکر می‌کنی که دروس ِ مهمتر از این فضیلت‌های دانشگاهی را خوانده‌ام آیا؟ اهمیت‌شان داده‌ام؟! تکلیفانم را چه کرده‌ام؟ آماده شده‌ام برای این امتحان‌های بعضا سخت ِ دنیوی؟! از امتحانات قبلی نمره‌ی قبولی گرفته‌ام؟! و باران ِ سوال است که به کویر ذهنت می‌بارد. اینجاست که آرزو می‌کنی طوری آماده شوی که مثل امتحان فردا٬ حداقل وظیفه‌ات را تمام و کمال انجام داده باشی...

 

امام هادی(ع) فرمود: ان الله جَعَلَ الدنیا دار بلوی و الآخرة دار عقبی...

(همانا که خداوند دنیا را سرای امتحان و آزمایش، و آخرت را سرای رسیدگی قرار داده است...)

 

۵ نظر
آسمان دریا

هیزم

 

 

فصل امتحانات که شروع می‌شود٬ مثل همیشه با چالشی روبه‌رو می‌شویم به نام تقلب.

سیئه ای که نه امروز٬ از دیرباز وجود داشته است و عموم را علاقه بوده است به انجام آن. یادم آید استادمان٬ دبیرستان که بودیم٬ می‌فرمود: یادم نمی‌آید حتی سفیدی ِ برگه‌ی کناری ام را دیده باشم! چه رسد به نوشته هایش! چه رسد به انجام تقلب! و من یادم نمی‌آید تقلبی را در دبیرستان.

حکایت تکراری جلسات امتحان: کاغذهای کوچکی که قبل از امتحان تعبیه شده اند... نوشته‌هایی که روی دست ها و بعضا روی مچ پاها درج شده اند... مردمک‌هایی که مدام در کاسه‌ی چشم‌ها می‌گردند به دنبال برگه های درسخوان‌ها... برگه‌هایی که تعویض می‌شوند... پچ پچ‌هایی که از رد و بدل شدن پاسخ‌ها حکایت می‌کنند... و غضب ِ من و شما.

شنیده ام از بعضی از دوستان درسخوان و بعضا مذهبی٬ که اگر هم این فعل اشکال دارد٬ ما که سهیم نیستیم در آن! حتی اگر دستمان را باز بگذاریم و از برگه‌مان محافظت نکنیم٬ ما را چه به حرمت ِ فعل او؟! سوالی کنید از آنها: اگر کسی خواست برود دزدی و از تو نردبام خواست٬ تو به او می‌دهی؟! عقلا و شرعا نباید کسی را در انجام کار بدی یاری کنی دیگر! که اگر یاری کنی٬ که حتی اگر در ظاهر و باطن با او همراه باشی٬ گویی تو هم آن کار را انجام داده‌ای! اصلا بحث فقهی و فلسفی مفصلی هست در باب عدم اعانه به اثم و عدوان. حضرت آقا مجتبی تهرانی٬ در کتاب سلوک عاشورایی (منزل اول) مفصل به شرح آن پرداخته اند و مرا اذن ترویج آن نیست در این فضا.

عده ای می‌گویند تقلب حرام یامکروه نیست وجواب دادن به این مسئله خیلی راحت است!کمترین درجه اش این است که این کار٬ دروغ گفتن است. تو٬ آنچه می‌نویسی٬ به نام خودت می‌نویسی در حالی که از خودت نیست! مسئله‌ی پیچیده ای نیست! مراتب بعدی این کار بماند... که تو به غلط نمره ات بهتر می‌شود... معدلت بهتر می‌شود... اگر برای انتخاب شغل٬ گزینشی در کار باشد که فیلتر معدل داشته باشد و تو را به سبب معدل ِ دروغت گزینش کنند٬ کسب و کارت هم مشکل دارد و...!

اگر امروز افراد را جرات بسیاری‌ست برای انجام این کار٬ شاید از کم‌کاری من و شما باشد! حتی یک غضب و یک اخم کافی است که حداقل فرد٬ با سختی تقلب کند! چه بسا کسی که خجل شود و سرش را پایین اندازد! و من دوباره به فکر می‌روم و آرمان شهر اسلامی را تصور می‌کنم که هیچ جلسه‌ی امتحانی٬ مراقب نداشته باشد...!


.........................................

حمل بر خودستایی نیست. که اگر اینطور فکر کردید٬ وای به حال عرفی که در جامعه اسلامی به این سمت رفته است که اعلام ِتنفر از فعل حرام٬ اسمش می‌شود خودستایی! زنده کنیم این نهی از منکر را.

 

 

۱۰ نظر
آسمان دریا

هیزم

 

 

فصل امتحانات که شروع می‌شود٬ مثل همیشه با چالشی روبه‌رو می‌شویم به نام تقلب.

سیئه ای که نه امروز٬ از دیرباز وجود داشته است و عموم را علاقه بوده است به انجام آن. یادم آید استادمان٬ دبیرستان که بودیم٬ می‌فرمود: یادم نمی‌آید حتی سفیدی ِ برگه‌ی کناری ام را دیده باشم! چه رسد به نوشته هایش! چه رسد به انجام تقلب! و من یادم نمی‌آید تقلبی را در دبیرستان.

حکایت تکراری جلسات امتحان: کاغذهای کوچکی که قبل از امتحان تعبیه شده اند... نوشته‌هایی که روی دست ها و بعضا روی مچ پاها درج شده اند... مردمک‌هایی که مدام در کاسه‌ی چشم‌ها می‌گردند به دنبال برگه های درسخوان‌ها... برگه‌هایی که تعویض می‌شوند... پچ پچ‌هایی که از رد و بدل شدن پاسخ‌ها حکایت می‌کنند... و غضب ِ من و شما.

شنیده ام از بعضی از دوستان درسخوان و بعضا مذهبی٬ که اگر هم این فعل اشکال دارد٬ ما که سهیم نیستیم در آن! حتی اگر دستمان را باز بگذاریم و از برگه‌مان محافظت نکنیم٬ ما را چه به حرمت ِ فعل او؟! سوالی کنید از آنها: اگر کسی خواست برود دزدی و از تو نردبام خواست٬ تو به او می‌دهی؟! عقلا و شرعا نباید کسی را در انجام کار بدی یاری کنی دیگر! که اگر یاری کنی٬ که حتی اگر در ظاهر و باطن با او همراه باشی٬ گویی تو هم آن کار را انجام داده‌ای! اصلا بحث فقهی و فلسفی مفصلی هست در باب عدم اعانه به اثم و عدوان. حضرت آقا مجتبی تهرانی٬ در کتاب سلوک عاشورایی (منزل اول) مفصل به شرح آن پرداخته اند و مرا اذن ترویج آن نیست در این فضا.

عده ای می‌گویند تقلب حرام یامکروه نیست وجواب دادن به این مسئله خیلی راحت است!کمترین درجه اش این است که این کار٬ دروغ گفتن است. تو٬ آنچه می‌نویسی٬ به نام خودت می‌نویسی در حالی که از خودت نیست! مسئله‌ی پیچیده ای نیست! مراتب بعدی این کار بماند... که تو به غلط نمره ات بهتر می‌شود... معدلت بهتر می‌شود... اگر برای انتخاب شغل٬ گزینشی در کار باشد که فیلتر معدل داشته باشد و تو را به سبب معدل ِ دروغت گزینش کنند٬ کسب و کارت هم مشکل دارد و...!

اگر امروز افراد را جرات بسیاری‌ست برای انجام این کار٬ شاید از کم‌کاری من و شما باشد! حتی یک غضب و یک اخم کافی است که حداقل فرد٬ با سختی تقلب کند! چه بسا کسی که خجل شود و سرش را پایین اندازد! و من دوباره به فکر می‌روم و آرمان شهر اسلامی را تصور می‌کنم که هیچ جلسه‌ی امتحانی٬ مراقب نداشته باشد...!


.........................................

حمل بر خودستایی نیست. که اگر اینطور فکر کردید٬ وای به حال عرفی که در جامعه اسلامی به این سمت رفته است که اعلام ِتنفر از فعل حرام٬ اسمش می‌شود خودستایی! زنده کنیم این نهی از منکر را.

 

 

۱۰ نظر
آسمان دریا

در پرتو نور ... برای محمد

 

 

لَقَد جاءکُم رَسُول مِن أنفُسکُم عَزیزٌ عَلَیه ما عَنِتم حَریصٌ عَلَیکُم بِالمُؤمِنینَ رَؤفٌ رَحیم

 

یقینا پیامبرى از جنس خودتان به سویتان آمد که به رنج و مشقت افتادنتان بر او دشوار است، اشتیاق شدیدى به [هدایت] شما دارد، و نسبت به مؤمنان رئوف و مهربان است!

(سوره مبارکه توبه آیه ١٢٨)

 

..............................................

کم است چنین در تعریفی در قرآن! آنچنان رسولش را معرفی میکند به مسلمانان، که هربار این آیه را خواندیم، متوجه شویم که پدری١داریم که برایش سخت است ما به رنج و مشقت بیافتیم!که حرص داردبرای هدایت شدن ما! که نسبت به همه و همه ی مومنان رئوف و مهربان است! حبیبش را طوری معرفی میکند که قلبا و یقینا میفهمی که وجود او، برای ما منت است و این، موهبتی ست از جانب پروردگار او! آیه را بارها و بارها میخوانی و با خودت فکر میکنی چه سخت بوده فقدان این نعمت. چه سخت بوده برای دختر و داماد و نوه هایش. چه سخت بوده برای سلمان ها و ابوذرها...

چه سخت بوده برای آنان که وجود این نعمت را از نزدیک درک کرده بودند...

 

 

 ...........................................

و ما، خوشیم به همین حَریصٌ عَلَینا بودنت! به همین رَؤفٌ رَحیم بودنت...

١: انا و علی ابوا هذه الامة.

 


۰ نظر
آسمان دریا

در پرتو نور ... برای محمد

 

 

لَقَد جاءکُم رَسُول مِن أنفُسکُم عَزیزٌ عَلَیه ما عَنِتم حَریصٌ عَلَیکُم بِالمُؤمِنینَ رَؤفٌ رَحیم

 

یقینا پیامبرى از جنس خودتان به سویتان آمد که به رنج و مشقت افتادنتان بر او دشوار است، اشتیاق شدیدى به [هدایت] شما دارد، و نسبت به مؤمنان رئوف و مهربان است!

(سوره مبارکه توبه آیه ١٢٨)

 

..............................................

کم است چنین در تعریفی در قرآن! آنچنان رسولش را معرفی میکند به مسلمانان، که هربار این آیه را خواندیم، متوجه شویم که پدری١داریم که برایش سخت است ما به رنج و مشقت بیافتیم!که حرص داردبرای هدایت شدن ما! که نسبت به همه و همه ی مومنان رئوف و مهربان است! حبیبش را طوری معرفی میکند که قلبا و یقینا میفهمی که وجود او، برای ما منت است و این، موهبتی ست از جانب پروردگار او! آیه را بارها و بارها میخوانی و با خودت فکر میکنی چه سخت بوده فقدان این نعمت. چه سخت بوده برای دختر و داماد و نوه هایش. چه سخت بوده برای سلمان ها و ابوذرها...

چه سخت بوده برای آنان که وجود این نعمت را از نزدیک درک کرده بودند...

 

 

 ...........................................

و ما، خوشیم به همین حَریصٌ عَلَینا بودنت! به همین رَؤفٌ رَحیم بودنت...

١: انا و علی ابوا هذه الامة.

 


۰ نظر
آسمان دریا

آقای ما بود آقا مجتبی...

 

 

یه مرد هایی هستند توی این دیار٬ که آدم دلگرمه به بودنشون. گویی خیالش راحته از وجودشون. یه مرد هایی هستند٬ که میشن چشم و چراغ مردم. گویی آدم به دلخوشی وجود اونهاست که شب٬ سر به بالین میذاره. یه مرد هایی هستند٬ که وقتی می‌شینی پای صحبت‌های شیرینشون٬ گویی روح و روانت زلال میشه و سیراب.

یه مردهایی هستند٬ که نمی‌شه غیر از آقا٬ پیشوندی برای اسمشون بیاری! که خدا هم آنان را که عاشق است٬ نامی نمی‌آورد! اونجا که در سوره یس فرمود: وَ جَاءَ مِن أَقصَا المَدینَةِ رَجُل یَسعَی قالَ یا قَوم اتّبعُوا المُرسَلین٬ یعنی از دور٬ مردی دوان دوان آمد و گفت مردم! ایمان بیاورید!

اسمش رو می‌دونیم چیست؟! نه! مرد اند دیگر! آقا مجتبی تهرانی رو همه صدا می‌کردند آقا مجتبی! حتی در پیام تسلیت هاشون. حتی در پوستر هاشون.

. . .

شب ۲۳ ام ماه رمضان٬ آخرین شب قدر تمام شده بود. با رفقا از مسجد جامع بازار برمی‌گشتیم و درباره‌ی صحبت‌ها و روضه‌ی عجیب آقا مجتبی صحبت می‌کردیم. داخل اتوبوس که نشستیم٬ همه‌مون ته دلمون نگران بودیم. آخه صحبت‌های آقا مجتبی هر سال رنگ و بوی ثابتی داشت. اما امسال قضیه فرق می‌کرد. تاحالا آقا مجتبی اینجوری روضه نخونده بود. مرجعیت به کنار... اجتهاد به کنار... اخلاق به کنار... عرفان به کنار... ۴۰ سال پیش نوحه‌ای شنیدم که هنوز جگرم رو سوزونده... داخل اتوبوس که نشستیم٬ همه‌مون ته دلمون نگران بودیم. سعی می‌کردیم فکرمون رو از اون‌چیزی که می‌ترسیدیم اتفاق بیفته دور کنیم...

. . .

با امیرحسین و مصطفا از مسجد جامع بازار برمی‌گشتیم. تنها صدایی که شنیده می‌شد٬ صدای قدمهای سست و لرزان ما بود. هیچکس حرفی نمی‌زد. هنوز مات بودیم. ماتِ پیکر آقا مجتبی در حیاط مسجد جامع بازار...

از راهروهای تنگ و تاریک بازار رد می‌شدیم و توی گوشم مدام صدایی از دور دست می‌آمد. صدای واسمع دعایی اذا دعوتک گفتن‌های اون مرد در شب‌های قدر. صدای روضه‌های دلنشین و پرسوز اون مرد. صدای خدایا ما بد کردیم هایی که نه برای خودش٬ که در حقیقت برای ما می‌گفت!

از کنار مغازه‌های بسته‌ی بازار رد می‌شدیم و تصویر وداع از پیکر آقا مجتبی از خاطرم بیرون نمی‌رفت. شب قبلش خبر دار شده بودیم که پیکر آقا رو ساعت ۴ صبح در حیاط مسجد جامع غسل میدن. خبر٬ خیلی خصوصی بود و اجازه‌ی نشرش را هم نداشتیم. صبح٬ در حیاط مسجد جامع٬ کسی حال خودش را نمی‌دانست. شاگردان و مریدان آقا٬ نه برای رفتن ایشان. که برای خودشان اشک می‌ریختند. آقا مجتبی که یقینا جایش خوب است! گویی به آرزویش رسیده اصلا...شب اربعین...همونی که می‌خواست!

. . .

حرم شلوغ بود. خیلی شلوغ تر از حالت عادی. این رو از مردم شهرری می‌شد فهمید. که با خودشون می‌گفتند چه خبر است حرم امروز؟! کنار ضریح حضرت عبدالعظیم شلوغ‌تر از همه جا. فرشی رو پهن کردند روی خاک ِ تازه ریخته شده بر پیکر ِ آقا مجتبی. پیکری که صبح٬ در مدرسه عالی شهید مطهری٬ با شکوه و عظمت بر آن نماز خوانده شده بود و با حضور بی‌نظیر مردم تشییع شده بود! اتفاقی که همیشه از رخ دادنش واهمه داشتیم جلوی چشمانمون بود. اتفاقی که شب قدر فکرش را نمی‌کردیم به این زودی رخ بده. اما چه باید کرد که آقا مجتبی عجله داشت! چه باید کرد که وقتی ما بالای پیکرش در حرم شاه عبدالعظیم بودیم٬ او راهی ِ کربلا بود! چه  باید  کرد که روز اربعین٬  شب جمعه٬  آقا مجتبی جایی جز کربلا نباید باشد!

. . .

خاک ِ پای کسی بودن رو چه به توصیف او؟! چطور می‌تونیم توصیف کنیم عزیزمون رو؟! که مشهور بود به کتوم بودن. مشهور بود به تواضع. این باب از حکایت رو بذاریم برای خدا. که اگر کفر نبود٬ می‌گفتم خدا هم گاهی در توصیف بعضی از مردانش می‌ماند!

حالا ما مونده ایم و حسرتی جان سوز. ما مونده ایم و اینکه دهه اول محرم٬ اون وقتهایی که دلمون می‌گیره و کسی جز آقا مجتبی نمی‌خواهیم٬ کجا بریم. ما مونده ایم و فقدان نعمتی که خوش بودیم به وجودش. ما مونده ایم و اینکه شبهای قدر کجا بریم...

 

...................................................

"سلوک عاشورایی" نام اثری است چند جلدی از بیانات آقا مجتبی تهرانی. یادگاری موندگار که با خوندنش٬ فرمایشات و منبر های ایشون توی دلمون زنده میشه...

 

 

۱۶ نظر
آسمان دریا

آقای ما بود آقا مجتبی...

 

 

یه مرد هایی هستند توی این دیار٬ که آدم دلگرمه به بودنشون. گویی خیالش راحته از وجودشون. یه مرد هایی هستند٬ که میشن چشم و چراغ مردم. گویی آدم به دلخوشی وجود اونهاست که شب٬ سر به بالین میذاره. یه مرد هایی هستند٬ که وقتی می‌شینی پای صحبت‌های شیرینشون٬ گویی روح و روانت زلال میشه و سیراب.

یه مردهایی هستند٬ که نمی‌شه غیر از آقا٬ پیشوندی برای اسمشون بیاری! که خدا هم آنان را که عاشق است٬ نامی نمی‌آورد! اونجا که در سوره یس فرمود: وَ جَاءَ مِن أَقصَا المَدینَةِ رَجُل یَسعَی قالَ یا قَوم اتّبعُوا المُرسَلین٬ یعنی از دور٬ مردی دوان دوان آمد و گفت مردم! ایمان بیاورید!

اسمش رو می‌دونیم چیست؟! نه! مرد اند دیگر! آقا مجتبی تهرانی رو همه صدا می‌کردند آقا مجتبی! حتی در پیام تسلیت هاشون. حتی در پوستر هاشون.

. . .

شب ۲۳ ام ماه رمضان٬ آخرین شب قدر تمام شده بود. با رفقا از مسجد جامع بازار برمی‌گشتیم و درباره‌ی صحبت‌ها و روضه‌ی عجیب آقا مجتبی صحبت می‌کردیم. داخل اتوبوس که نشستیم٬ همه‌مون ته دلمون نگران بودیم. آخه صحبت‌های آقا مجتبی هر سال رنگ و بوی ثابتی داشت. اما امسال قضیه فرق می‌کرد. تاحالا آقا مجتبی اینجوری روضه نخونده بود. مرجعیت به کنار... اجتهاد به کنار... اخلاق به کنار... عرفان به کنار... ۴۰ سال پیش نوحه‌ای شنیدم که هنوز جگرم رو سوزونده... داخل اتوبوس که نشستیم٬ همه‌مون ته دلمون نگران بودیم. سعی می‌کردیم فکرمون رو از اون‌چیزی که می‌ترسیدیم اتفاق بیفته دور کنیم...

. . .

با امیرحسین و مصطفا از مسجد جامع بازار برمی‌گشتیم. تنها صدایی که شنیده می‌شد٬ صدای قدمهای سست و لرزان ما بود. هیچکس حرفی نمی‌زد. هنوز مات بودیم. ماتِ پیکر آقا مجتبی در حیاط مسجد جامع بازار...

از راهروهای تنگ و تاریک بازار رد می‌شدیم و توی گوشم مدام صدایی از دور دست می‌آمد. صدای واسمع دعایی اذا دعوتک گفتن‌های اون مرد در شب‌های قدر. صدای روضه‌های دلنشین و پرسوز اون مرد. صدای خدایا ما بد کردیم هایی که نه برای خودش٬ که در حقیقت برای ما می‌گفت!

از کنار مغازه‌های بسته‌ی بازار رد می‌شدیم و تصویر وداع از پیکر آقا مجتبی از خاطرم بیرون نمی‌رفت. شب قبلش خبر دار شده بودیم که پیکر آقا رو ساعت ۴ صبح در حیاط مسجد جامع غسل میدن. خبر٬ خیلی خصوصی بود و اجازه‌ی نشرش را هم نداشتیم. صبح٬ در حیاط مسجد جامع٬ کسی حال خودش را نمی‌دانست. شاگردان و مریدان آقا٬ نه برای رفتن ایشان. که برای خودشان اشک می‌ریختند. آقا مجتبی که یقینا جایش خوب است! گویی به آرزویش رسیده اصلا...شب اربعین...همونی که می‌خواست!

. . .

حرم شلوغ بود. خیلی شلوغ تر از حالت عادی. این رو از مردم شهرری می‌شد فهمید. که با خودشون می‌گفتند چه خبر است حرم امروز؟! کنار ضریح حضرت عبدالعظیم شلوغ‌تر از همه جا. فرشی رو پهن کردند روی خاک ِ تازه ریخته شده بر پیکر ِ آقا مجتبی. پیکری که صبح٬ در مدرسه عالی شهید مطهری٬ با شکوه و عظمت بر آن نماز خوانده شده بود و با حضور بی‌نظیر مردم تشییع شده بود! اتفاقی که همیشه از رخ دادنش واهمه داشتیم جلوی چشمانمون بود. اتفاقی که شب قدر فکرش را نمی‌کردیم به این زودی رخ بده. اما چه باید کرد که آقا مجتبی عجله داشت! چه باید کرد که وقتی ما بالای پیکرش در حرم شاه عبدالعظیم بودیم٬ او راهی ِ کربلا بود! چه  باید  کرد که روز اربعین٬  شب جمعه٬  آقا مجتبی جایی جز کربلا نباید باشد!

. . .

خاک ِ پای کسی بودن رو چه به توصیف او؟! چطور می‌تونیم توصیف کنیم عزیزمون رو؟! که مشهور بود به کتوم بودن. مشهور بود به تواضع. این باب از حکایت رو بذاریم برای خدا. که اگر کفر نبود٬ می‌گفتم خدا هم گاهی در توصیف بعضی از مردانش می‌ماند!

حالا ما مونده ایم و حسرتی جان سوز. ما مونده ایم و اینکه دهه اول محرم٬ اون وقتهایی که دلمون می‌گیره و کسی جز آقا مجتبی نمی‌خواهیم٬ کجا بریم. ما مونده ایم و فقدان نعمتی که خوش بودیم به وجودش. ما مونده ایم و اینکه شبهای قدر کجا بریم...

 

...................................................

"سلوک عاشورایی" نام اثری است چند جلدی از بیانات آقا مجتبی تهرانی. یادگاری موندگار که با خوندنش٬ فرمایشات و منبر های ایشون توی دلمون زنده میشه...

 

 

۱۰ نظر
آسمان دریا

می‌شه!

 

 

داشتم تصور می‌کردم یعنی می‌شد بعد از اینکه به راننده تاکسی گفتم "آقا ببخشید! من الان یادم آمد که پول نیاورده ام"٬ او هم برگرده و با یه لبخنده خاصی به من بگه: "این چه حرفیه میزنی برادر! فدای سرت!" ؟ می‌شد ماشین رو نگه نداره و من رو از ماشینش نندازه بیرون؟! منی که کم پیش میاد کیف پولم رو خونه جا بذارم؟!

داشتم تصور می‌کردم یعنی می‌شه سر چهارراه ها و تقاطع ها٬ دعوا باشه٬نه برای اینکه کی اول بره! برعکس:برای اینکه کی در تعارف زدن و لبخند زدن برنده بشه؟!

داشتم با خودم فکر می‌کردم یعنی میشه برم توی مغازه ای و هیچ تخفیفی نگیرم؟! یعنی مطمئن باشم که قیمت واقعی جنس مورد نظر٬ دقیقا همون قیمتی هست که فروشنده عرضه می‌کنه؟! که بعدش سرم رو نندازم پایین که خرید و فروش های ما اسلامی نیست لابد!

داشتم تصور می‌کردم که می‌شد ما ۲ هفته ی پیش در خونه ی جدیدمون می‌بودیم؟! یعنی می‌شد همه ی آدمهایی که در خونه ی جدید مشغول کارند٬ کارشون رو درست و سر وقت انجام می‌دادند و به وعده شون وفا می‌کردند؟!

 

 

نمی‌خوام حکم عام بدم به رفتارهای مردم. البته که راننده تاکسی ِ جوانمرد داریم. و البته که خیلی وقتها سر چهارراه‌ها با هم خوب برخورد می‌کنیم و البته که فروشنده‌ی مسلمون داریم و البته که نجار و بنای خوش قول داریم! شکی نیست. اما کاش سبک زندگی هامون بیشتر از این جنبه‌ی اسلامی بگیرند. که خوب روشی ست برای زندگی!

 

 

۳ نظر
آسمان دریا

می‌شه!

 

 

داشتم تصور می‌کردم یعنی می‌شد بعد از اینکه به راننده تاکسی گفتم "آقا ببخشید! من الان یادم آمد که پول نیاورده ام"٬ او هم برگرده و با یه لبخنده خاصی به من بگه: "این چه حرفیه میزنی برادر! فدای سرت!" ؟ می‌شد ماشین رو نگه نداره و من رو از ماشینش نندازه بیرون؟! منی که کم پیش میاد کیف پولم رو خونه جا بذارم؟!

داشتم تصور می‌کردم یعنی می‌شه سر چهارراه ها و تقاطع ها٬ دعوا باشه٬نه برای اینکه کی اول بره! برعکس:برای اینکه کی در تعارف زدن و لبخند زدن برنده بشه؟!

داشتم با خودم فکر می‌کردم یعنی میشه برم توی مغازه ای و هیچ تخفیفی نگیرم؟! یعنی مطمئن باشم که قیمت واقعی جنس مورد نظر٬ دقیقا همون قیمتی هست که فروشنده عرضه می‌کنه؟! که بعدش سرم رو نندازم پایین که خرید و فروش های ما اسلامی نیست لابد!

داشتم تصور می‌کردم که می‌شد ما ۲ هفته ی پیش در خونه ی جدیدمون می‌بودیم؟! یعنی می‌شد همه ی آدمهایی که در خونه ی جدید مشغول کارند٬ کارشون رو درست و سر وقت انجام می‌دادند و به وعده شون وفا می‌کردند؟!

 

 

نمی‌خوام حکم عام بدم به رفتارهای مردم. البته که راننده تاکسی ِ جوانمرد داریم. و البته که خیلی وقتها سر چهارراه‌ها با هم خوب برخورد می‌کنیم و البته که فروشنده‌ی مسلمون داریم و البته که نجار و بنای خوش قول داریم! شکی نیست. اما کاش سبک زندگی هامون بیشتر از این جنبه‌ی اسلامی بگیرند. که خوب روشی ست برای زندگی!

 

 

۳ نظر
آسمان دریا

گزارش یک جریان

 

 

وقتی داشتم از اون شیشه به داخل اتاق نگاه میکردم، همون شیشه ای که مثل اتاق بازجویی، از داخل مثل آیینه بود، و از بیرون، مثل شیشه، همون موقع که بچه های اون وری (که خودشان تقسیم بندی کردند این ور و اون ور را) مثل من داخل رو نگاه میکردند، همون موقع که به نیش و کنایه میگفتند: جای بچه بسیجی ها توی کانون نیست، همون موقع که رد میشدند و به من و بچه حزب اللهی ها تیکه مینداختند، نه از روی اینکه کار از کار گذشته و رای گیری به نفع آنها رو به اتمام بود. نه! بلکه از خستگی، میخواستم انتخابات کانون تئاتر تمام شود و به نفع آنها. که بماند این کانون برای خودشان!

 

همه چیز از ماه پیش شروع شد. وقتی با همفکری رفقا بنا بر این شد که کانون منحله و پوکیده و درب داغون تئاتر را زنده کنیم به برکت حضور چندی از یاران با استعداد و ارزشی. لازم به ذکر میدانم که فضای کنونی کانون های فرهنگی دانشگاه ما، اصلا مناسب نیست. و به همین دلایل ِفرهنگی است که چند سالی ست هیچ فعالیتی از این مجتمع کانونها مجوز نگرفته است. هر فعالیتی که هست، یا از بسیج است، یا از دفاتر فرهنگی، یا از مجمع حزب الله و یا از انجمن های علمی. این حرکت ما میتوانست شروعی برای فعالیت و به نمایش گذاشتن استعداد های همه باشد. البته با محوریت و قوانینی که افراد مورد نظر ما، در چهارچوب اسلام و انقلاب پایه گذاری میکردند.

سرتان درد نیاید هیچ وقت. بنا شد به صورت چراغ خاموش، تعدادی از رفقا عضو کانون شوند و از آنها، تعدادی کاندیدا شوند که اعضا، به کاندیداها رای دهند و وارد شورای ۵ نفری کانون تئاتر شوند. این قانون بود. یعنی تعدادی(نامحدود) عضو شوند، و بتوانند به کاندیداها رای دهند.

همه چیز خوب پیش میرفت. تا اینکه ماجرا توسط مدیریت فرهنگی لو رفت و دوستانی که قبلا کانون را در دست داشتند، رگ غیرت همی باد کردند و میان دوستانشان چو انداختند که: بدوید کانون را دریابید که مشتی بسیجی قصد تصاحبش را دارند! این خبر مثل بمب در میان دانشجویان پیجید. درصورتی که هیچکدام از ما چند نفر، برچسب هیچ نهادی را نداشتیم. سابقه عضویت در هیچکدام را هم. تاریخ معین انتخابات فرا رسیده بود و دبیر قبلی کانون تئاتر، به بهانه های مختلف، تاریخ انتخابات را عقب می انداخت. اصلا از نظر قانونی، آنها ٣ ماه در کانون فعالیت نداشته اند و حق برگزاری انتخابات را هم نداشتند! اما ما کوتاه آمده بودیم. که تشنج ایجاد نشود. که فضا ملتهب نشود. مدیریت فرهنگی هم که همراه بود کلا! هروقت سراغشان میرفتی، موافقت بودند و به ظاهر استقبال میکردند از بدنه ی بچه حزب اللهی ها. اما همراه ِآن طرف بودند در عقب انداختن انتخابات. نتیجه اش چه شد؟! حدود هشتاد نفر از آن طرف ریختند و ثبت نام کردند و...!

اینکه میگویم: "آن طرف"، خواست آنها بود. بنای ما حقیقتا بر تعامل بود. اما آنها از قبل هم سر سازش نداشتند. ٨٨ هم ماجرا همین بود! تنفر، توهم. آنها خواستند ما بسیجی باشیم و خودشان آدمهای مظلوم قصه. ما چماق به دست باشیم و بخواهیم با زور کانون را بگیریم، خودشان در مقابل ظلم(!) بایستند و ما را شکست دهند! این توهم آنها بود.

 

داخل اتاق، رای ها را میشمردند و من نظاره گر تابلویی بودم که رای ها را روی آن مینوشتند. وقتی داشتم از آن شیشه به داخل اتاق نگاه میکردم، همان شیشه ای که مثل اتاق بازجویی، از داخل مثل آیینه بود، و از بیرون، مثل شیشه، داشتم اتفاقات ماه اخیر را مرور میکردم. داشتم "علمدار!علمدار!" گفتن های محمد رضا را دوره میکردم که با شوق خاصی به من میگفت. و هربار به خودم نهیب میزدم که تو کاره ای نیستی! داشتم نیش و کنایه های اینها را که کنارم ایستاده بودند میشنیدم. میخواستم زودتر همه چیز تمام شود. نه از روی اینکه کار از کار گذشته و رای گیری به نفع آنها رو به اتمام بود. نه! بلکه از خستگی، میخواستم انتخابات کانون تئاتر تمام شود و به نفع آنها. که بماند این کانون برای خودشان!

صادق و شهاب و امیرحسین از اتاق بیرون آمدند. اینها نمایندگان گروه ما بودند برای نظارت بر انتخابات. صادق با اطمینان خاصی گفت:"بازی بچه حزب اللهی ها، بازی ٢ سر برد است. حضرت ابراهیم، آن وقت که فرمان آمد سر فرزندت را با آن چاقو ببُر، دچار بازی ای بود که اگر چاقو می بُرید، بازی را برده بود و اگر نمی بُرید، باز هم برده بود! ... چاقوی ما امروز نبرید! اما بگذار فکر کنند که ما باختیم!"

داشتم فکر میکردم ما که وظیفه مان را انجام دادیم. اخلاق را هم همه جوره رعایت کردیم. خیر است هرچه خدا پیش رویمان گذاشت. اما کاش یکی از آنها از این طرفها رد شود و این متن را بخواند. باشد که کمی تامل کند...

 

 

(:

 

..............................

گزارشی از انتخابات کانون تئاتر دانشگاه علم و صنعت


۱۹ نظر
آسمان دریا

گزارش یک جریان

 

 

وقتی داشتم از اون شیشه به داخل اتاق نگاه میکردم، همون شیشه ای که مثل اتاق بازجویی، از داخل مثل آیینه بود، و از بیرون، مثل شیشه، همون موقع که بچه های اون وری (که خودشان تقسیم بندی کردند این ور و اون ور را) مثل من داخل رو نگاه میکردند، همون موقع که به نیش و کنایه میگفتند: جای بچه بسیجی ها توی کانون نیست، همون موقع که رد میشدند و به من و بچه حزب اللهی ها تیکه مینداختند، نه از روی اینکه کار از کار گذشته و رای گیری به نفع آنها رو به اتمام بود. نه! بلکه از خستگی، میخواستم انتخابات کانون تئاتر تمام شود و به نفع آنها. که بماند این کانون برای خودشان!

 

همه چیز از ماه پیش شروع شد. وقتی با همفکری رفقا بنا بر این شد که کانون منحله و پوکیده و درب داغون تئاتر را زنده کنیم به برکت حضور چندی از یاران با استعداد و ارزشی. لازم به ذکر میدانم که فضای کنونی کانون های فرهنگی دانشگاه ما، اصلا مناسب نیست. و به همین دلایل ِفرهنگی است که چند سالی ست هیچ فعالیتی از این مجتمع کانونها مجوز نگرفته است. هر فعالیتی که هست، یا از بسیج است، یا از دفاتر فرهنگی، یا از مجمع حزب الله و یا از انجمن های علمی. این حرکت ما میتوانست شروعی برای فعالیت و به نمایش گذاشتن استعداد های همه باشد. البته با محوریت و قوانینی که افراد مورد نظر ما، در چهارچوب اسلام و انقلاب پایه گذاری میکردند.

سرتان درد نیاید هیچ وقت. بنا شد به صورت چراغ خاموش، تعدادی از رفقا عضو کانون شوند و از آنها، تعدادی کاندیدا شوند که اعضا، به کاندیداها رای دهند و وارد شورای ۵ نفری کانون تئاتر شوند. این قانون بود. یعنی تعدادی(نامحدود) عضو شوند، و بتوانند به کاندیداها رای دهند.

همه چیز خوب پیش میرفت. تا اینکه ماجرا توسط مدیریت فرهنگی لو رفت و دوستانی که قبلا کانون را در دست داشتند، رگ غیرت همی باد کردند و میان دوستانشان چو انداختند که: بدوید کانون را دریابید که مشتی بسیجی قصد تصاحبش را دارند! این خبر مثل بمب در میان دانشجویان پیجید. درصورتی که هیچکدام از ما چند نفر، برچسب هیچ نهادی را نداشتیم. سابقه عضویت در هیچکدام را هم. تاریخ معین انتخابات فرا رسیده بود و دبیر قبلی کانون تئاتر، به بهانه های مختلف، تاریخ انتخابات را عقب می انداخت. اصلا از نظر قانونی، آنها ٣ ماه در کانون فعالیت نداشته اند و حق برگزاری انتخابات را هم نداشتند! اما ما کوتاه آمده بودیم. که تشنج ایجاد نشود. که فضا ملتهب نشود. مدیریت فرهنگی هم که همراه بود کلا! هروقت سراغشان میرفتی، موافقت بودند و به ظاهر استقبال میکردند از بدنه ی بچه حزب اللهی ها. اما همراه ِآن طرف بودند در عقب انداختن انتخابات. نتیجه اش چه شد؟! حدود هشتاد نفر از آن طرف ریختند و ثبت نام کردند و...!

اینکه میگویم: "آن طرف"، خواست آنها بود. بنای ما حقیقتا بر تعامل بود. اما آنها از قبل هم سر سازش نداشتند. ٨٨ هم ماجرا همین بود! تنفر، توهم. آنها خواستند ما بسیجی باشیم و خودشان آدمهای مظلوم قصه. ما چماق به دست باشیم و بخواهیم با زور کانون را بگیریم، خودشان در مقابل ظلم(!) بایستند و ما را شکست دهند! این توهم آنها بود.

 

داخل اتاق، رای ها را میشمردند و من نظاره گر تابلویی بودم که رای ها را روی آن مینوشتند. وقتی داشتم از آن شیشه به داخل اتاق نگاه میکردم، همان شیشه ای که مثل اتاق بازجویی، از داخل مثل آیینه بود، و از بیرون، مثل شیشه، داشتم اتفاقات ماه اخیر را مرور میکردم. داشتم "علمدار!علمدار!" گفتن های محمد رضا را دوره میکردم که با شوق خاصی به من میگفت. و هربار به خودم نهیب میزدم که تو کاره ای نیستی! داشتم نیش و کنایه های اینها را که کنارم ایستاده بودند میشنیدم. میخواستم زودتر همه چیز تمام شود. نه از روی اینکه کار از کار گذشته و رای گیری به نفع آنها رو به اتمام بود. نه! بلکه از خستگی، میخواستم انتخابات کانون تئاتر تمام شود و به نفع آنها. که بماند این کانون برای خودشان!

صادق و شهاب و امیرحسین از اتاق بیرون آمدند. اینها نمایندگان گروه ما بودند برای نظارت بر انتخابات. صادق با اطمینان خاصی گفت:"بازی بچه حزب اللهی ها، بازی ٢ سر برد است. حضرت ابراهیم، آن وقت که فرمان آمد سر فرزندت را با آن چاقو ببُر، دچار بازی ای بود که اگر چاقو می بُرید، بازی را برده بود و اگر نمی بُرید، باز هم برده بود! ... چاقوی ما امروز نبرید! اما بگذار فکر کنند که ما باختیم!"

داشتم فکر میکردم ما که وظیفه مان را انجام دادیم. اخلاق را هم همه جوره رعایت کردیم. خیر است هرچه خدا پیش رویمان گذاشت. اما کاش یکی از آنها از این طرفها رد شود و این متن را بخواند. باشد که کمی تامل کند...

 

 

(:

 

..............................

گزارشی از انتخابات کانون تئاتر دانشگاه علم و صنعت


۸ نظر
آسمان دریا

تو خوبی

 

 

نیک معلوم بود که همه شاکی شده اند از دستش.

نشسته بود صندلی جلو و هرچی به زبونش میومد میگفت!

از همه کس و همه جای مملکت!

حرفهای تکراری و بی اساس و چرت و پرت!

 

مسافرها و راننده تاکسی، رعایت پیرزن بودنش رو میکردند.

وگرنه معلوم بود براش جواب دارند.

 

وقتی از ماشین پیاده شد،

راننده بعد از مدتی که زیر لب لیچار بارش کرد،

گفت:

برو بابا بذار نون بربری مون رو بخوریم!!! والا!

صدای خنده، تاکسی رو پر کرده بود!

از ته دلامون می خندیدیم!

 

 

۴ نظر
آسمان دریا

تو خوبی

 

 

نیک معلوم بود که همه شاکی شده اند از دستش.

نشسته بود صندلی جلو و هرچی به زبونش میومد میگفت!

از همه کس و همه جای مملکت!

حرفهای تکراری و بی اساس و چرت و پرت!

 

مسافرها و راننده تاکسی، رعایت پیرزن بودنش رو میکردند.

وگرنه معلوم بود براش جواب دارند.

 

وقتی از ماشین پیاده شد،

راننده بعد از مدتی که زیر لب لیچار بارش کرد،

گفت:

برو بابا بذار نون بربری مون رو بخوریم!!! والا!

صدای خنده، تاکسی رو پر کرده بود!

از ته دلامون می خندیدیم!

 

 

۴ نظر
آسمان دریا