تسنیم

آنگاه که حضرت حق در کتابش فرمود: و مزاجه من تسنیم...(و می چشند شراب طهور تسنیم را...)

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

جای خوبی ایستاده‌ایم من و تو

 

 

توی کوچه‌ پس‌ کوچه‌های قدیمی و اصیل درکه که قدم می‌زدیم٬ تو را نمی‌دانم مصطفا. اما من که جرعه‌جرعه خوشی می‌نوشیدم. تو لابد بیشتر و بهتر از من! معماری خواندن و ذوق‌های اینچنینی‌ات را هم که بگذارم کنار٬ خوب بلدیم خوش ببینیم یک چینه را. دالان ورودی ِ یک خانه را. گلدان‌های شمعدانی ِ روی بالکنش را.

اصلا خوش‌گذرانی را خوب بلدیم ما. باهم‌بودن و بی‌دلیل دل‌خوش بودن را خوب بلدیم ما! بلدیم ساعت‌ها کنار هم بنشینیم و از زمین و زمان بگوییم و گذر وقت را احساس نکنیم. بلدیم ناگفته‌های هم‌دیگر را از حدیث‌های مجمل بخوانیم و مفصل‌شان‌ کنیم. باغچه‌های باصفای درکه و بال‌کبابی و بافت سنتی‌ محله و ذوق‌کردن‌های معماریمان را هم که بگذاریم کنار٬ دل‌صاف‌بودن گوهری نیست که به‌ این زودی‌ها نصیب دو نفر بشود.

حالا سال‌ها گذشته از برادری من و تو. و هنوز دلمان صاف است با هم. خوش گذرانی را خوب بلدیم ما٬ چون نیت‌مان معلوم است. شرح نیت را هم اینجا ظرف نیست...!

 

 

....................................

دلمان‌صاف است با هم و چه نعمتی از این بهتر. چه لطفی از این با ارزش‌تر.

فرمود در کتابش: وَ اذْکُرُوا نِعْمَةَ اللّه‏ِ عَلَیکُم...

من ذاکرش هستم و خداکناد شاکرش هم باشم. جای خوبی ایستاده‌ایم من و تو...

 

 

۳ نظر
آسمان دریا

میدونی چرا رمق توو زانوهام نبود؟ .... عمو نبود

 

 

آری

تو راست بگویی خدا کند

که نبوده آن دختری که

خرابه‌ها را ویران می‌کرده نیمه‌های شب

با ناله‌هایش...

 

که نامی نیست از آن دختری که

در محله‌ی یهودی‌ها

آخر پدرش

با "سر" می‌آید به دیدنش...

 

 

تو راست بگویی خدا کند.

ما از خدایمان هست.

اما چه کنیم؟

بزرگانمان چیز دیگری می‌گویند...

 

...................................

هفتم ِ امام گذشت و

من روضه‌ام گرفته‌است...

 

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

علی ِ بزرگتر

 

 

من

اگر بخواهم از کربلای تو یک نقاشی بکشم٬

وداع تو با علی‌اکبرت را می‌کشم.

 

اگر بخواهم از کسی با کربلای تو سخن بگویم٬

وداع تو با علی‌اکبرت را واگویه می‌کنم.

 

اگر بخواهم روضه‌ای بخوانم٬ اشکی بگیرم٬ درسی بدهم٬

وداع تو با علی‌اکبرت را میخوانم.

 

می‌دانی امام؟!

تمام جهان می‌ایستد در آن لحظه‌ای که می‌گویی

جلویم راه برو

بعد پسرت را می‌بینی که شبیه‌تر هم شده به جدت.

نگاهت گره می‌خورد به نگاهش و آهی...

 

قصه آنجا ناگفتنی می‌شود که می‌گویی

علی الدنیا بعدک العفا

روضه‌خون‌ها نمی‌دانم چطور می‌توانند واقعه را بازگو کنند.

لابد خدا بهشان توانی می‌دهد٬ یا بعضی‌هاشان متوجه نمی‌شوند چه می‌گویند...

مگر می‌شود بدن...

ماجرای عبا را که می‌تواند تاب بیاورد...

 

 

....................................................

فقط همین را بگویم:

بچه های حرم٬

دیدند از دور٬

خواهری دست برادرش را به گردن انداخته و

تا خیمه ها می‌آوردش.

برادرش داغ پسر دیده بود...

چه داغی هم...

 

 

 

۲ نظر
آسمان دریا