تسنیم

آنگاه که حضرت حق در کتابش فرمود: و مزاجه من تسنیم...(و می چشند شراب طهور تسنیم را...)

۲۳ مطلب با موضوع «مصابیح الهدایه» ثبت شده است

حیدریه (۱)

 

 

شهر و مردمش تازه فهمیدند

آن کسی که هرشب در ِ خانه‌ها می‌رفت٬

آن کسی که با پیرمرد جذامی هم‌غذا می‌شد٬

آن کسی که یتیمان٬ از بدن ِ خسته‌اش بالا می‌رفتند٬

که بود.

 

انگار همیشه حکایت شما و خانواده‌ی شما چنین است که خوبی کنید و بدی ببینید...

 

۰ نظر
آسمان دریا

حیدریه (۲)

 

 

امشب نه فقط یتیمان کوفه٬ نه فقط صحابه‌ی شما

همه‌ی کروبیان امشب پشت در خانه‌تان جمع شده‌اند.

کاسه‌های گدایی در دستانمان٬

منتظر ایستاده‌ایم تا در را به‌رویمان باز کنید...

 

......................................

آیا شود که گوشه‌ی چشمی به ما کنند؟!

 

۰ نظر
آسمان دریا

حیدریه (۳)

 

 

 

قصه‌ی چاه و درد دل علی(ع) با آن را می‌شنوم و

نمی‌شود گوشه‌ی ذهنم نیاید:

 

نکند امام زمان ِ تو هم چاهی دارد و ... ؟!

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

حتی اگر مسئلت٬ در خفایای ذهنمان باشد...

 

 

کریما!

قبل از این می‌پنداشتم

باید مسئلتی بیان شود تا اجابتی پیش آید.

 

... اما شما معنی کردید واژه‌ی کریم را.

 

 

..................................

یا امام حسن مجتبی(ع).

 

۰ نظر
آسمان دریا

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

 

 

صدای همیشه آرامتان٬۱ جمله‌ای بر دلم نشاند:

تا وقتی زنده‌ای٬ راه بسته نیست! تا همت کنی٬ می‌توانی برگردی! فقط همت کن. همتی بلند...

داشتید از توبه و مسیر الی‌الحق و جدا شدن برخی از مسیر می‌گفتید. گفتید عده‌ای از راه منحرف می‌شوند و بسمت گناه می‌روند. گفتید در قرآن هم فرموده شده که آزمایش می‌شوید و اگر سربلند بیرون نیایید٬ باید جبران کنید و برگردید۲. مکثی کردید و نگاهی به جمع انداختید و آرام آرام گفتید: گناه نحس است. جنگ با خداست. درد است. دردی که درمانش استغفار است... دردهایمان را درمان کنیم این شب‌ها...

 

...دارم فکر می‌کنم به راهی که تا وقتی زنده‌ام٬ بسته نیست.

...دارم فکر می‌کنم به "و انّ الرّاحِلُ قَرِیبُ المَسافَه"۳. اینکه مسافر ِ راه تو٬ راهش کوتاه است!

 

 

.......................................

۱- حاج آقا جاودان

۲- سوره مبارکه توبه آیه ۱۲۶

۳- دعای ابوحمزه ثمالی

 

 

۳ نظر
آسمان دریا

چه کنم گر سخن ِ پیرِ مغان ننیوشم...

 

 

بی‌پاسخ ماند آخر. سوال ِ چند ماهه‌ی ما.

حالا رسیده‌ایم به قلب ِ ماه‌های سال وداریم می‌رسیم به‌قلب ِ روزهای این ماه.حالا داریم می‌رسیم به شب‌قدر اما...  بی‌پاسخ ماند آخر. سوال ِ چند ماهه‌ی ما. حالا دیگر نمی‌شود این سوال به ذهنمان بیاید و مثل روزهای پیشین٬ از ذهنمان بیرونش کنیم: شب قدر کجا برویم؟

 

دغدغه‌ی تازه‌ایست انگار. داغ دلمان تازه شده‌است انگار. غبار بر دل‌هایمان نشسته و چون تویی را می‌خواهد که با نفس ِ گرمت٬ بزدایی گرد و خاک ِ غفلت را. آرام و شیوا٬ مثل هر سال برایمان بگویی حکایت ِ بخشندگی معبود را و مثل هرسال٬ به رویمان بیاوری که آخدا بد کردیم. همه‌مون بد کردیم. مثل هرسال از رمضان و رحمت‌هایش بگویی و مثل همیشه٬ تقدیر یکساله‌مان را با دعای خیر تو رقم بزنیم. بیا و بخوان دعای همیشگی‌ات را. بیا و بگو منبرهای دلنشین‌ات را. در و دیوار مسجد جامع بازار دلتنگِ واسمع دعایی اذا دعوتک گفتن‌های توست. ستون‌های مسجد جامع به صلابت ِ تو است که استوار و با شکوه مانده‌اند...

بیا و واسطه باش. بیا و مثل همیشه واسطه باش بین ما و خدایمان...

 

حاج آقا مجتبی! التماس دعا...

 


۴ نظر
آسمان دریا

و این حکایتی تکراریست...

 

 

ضریح تو٬

دست‌های مرا خوش‌بو می‌کند...

دست‌های من٬

ضریح تو را سیاه...

 

 

....................................

انگار خواب بود.

درست یادم نیست کجا بودم.

فقط گاهی حس می‌کنم

جوراب‌هایم بوی بال فرشته می دهد...

 

۳ نظر
آسمان دریا

أَتَیتُکَ زَائِرا وَافِدا ...

 

 

دلم یک بره آهوی نجیب است

که از مهر و نوازش بی‌نصیب است

به سویت آمده، تنها و خسته

دلم ای ضامن آهو، غریب است...

 

 

.....................................................

شعر از سید احمد میرزاده

 

۰ نظر
آسمان دریا

صاحب ِ زمان

 

 

دارم فکر می‌کنم این سال‌های مهم و این جوانی‌مان٬ تند و تند دارد می‌گذرد در نبود ِ شما! دلم خالی می‌شود وقتی فکر می‌کنم با گذر زمان٬ ما رفته رفته پیرتر می‌شویم و احتمال درک ظهور شما کمتر می‌شود! نکند نبینیمتان؟! نکند آن روز که می‌آیید٬ آن قدر دور شده باشیم که نشناسیمتان؟! نکند این حجاب‌های پیچیده و مختلف نفسانی٬ رخصت نظارت ِ رویتان را ندهند؟!

 

طرمّاح* فقط چند روز از ابی‌عبدالله وقت خواست. رفت و وقتی برگشت، کار از کار گذشته بود. سرها بالای نیزه بود.

...من سال‌هاست دارم وقت می‌خواهم. سال‌هاست کریمانه فرصت می‌دهید. برنگشته‌ام هنوز... خواستم بگویم از من ناامید نشوید. دعا کنید برگردم. دعا کنید تا کار از کار نگذشته برگردم.

 

........................................

*طرمّاح بن عدی؛ از نوادگان حاتم طایی و از محبین اهل بیت و ابی‌عبدالله (ع).

 

۶ نظر
آسمان دریا

دعایی مادر

 

 

شما٬

محدثه ای هستید که در رحم مادر٬ با خدیجه (س) سخن می‌گفتید٬ و او را به صبر و شکیبایی در مقابل گفتار ِ ناشایست ِ بدگویان دعوت می‌نمودید و موجبات آرامش او را فراهم می‌نمودید.

 

و من٬

چه می‌فهمم از خلقت شما؟ چه می‌فهمم از همراهی ِ ساره و آسیه و مریم و کلثوم (سلام خدا بر همشان) در وضع حمل خدیجه (س)؟ چه می‌فهمم از خلقت نوری‌تان؟! چه می‌فهمم از نوری که در کل زمین و آسمان منتشر شد...؟!

 

و ما٬

هرسال این روز را به عنوان روز مادر جشن می‌گیریم. تقدیم هدیه ای و بیان تشکری از مادرانمان. دعای خیری از جانب آنها و لابد لبخند رضایتی. اما٬ راستی چه هدیه ای برای شما مناسب است؟! دوباره اینجاست که کم می‌آورم. دوباره اینجاست که ناتوان می‌شوم. دوباره اینجاست که این دستانم در تایپ کردن هم کم می‌آورند پنداری! فکر می‌کنم و عاجز بودنم را دوباره و هزار باره به خود یادآوری می‌کنم! که مرا چه به بیان مقام شما! مرا چه به هدیه دادن!

 

اما... چه کنیم که به سبب مقام و منزلتتان٬ چشممان به عنایت‌تان مانده است.

دعایی مادر.

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

الصدیقه الشهیده

 

 

شب بود و شهر خاموش.

رو به مزار پیامبر ایستاده بود و با چشمانی خیس، با او حرف می‌زد...

ای پیامبر خدا! از من و دخترت بر تو درود باد. همان که به دیدار تو آمده و در کنار تو به زیر خاک خفته است. مرگ زهرا٬ ضربتی بود که دلم را خسته و اندوهم را پیوسته کرد. و چه زود از میان ما رفت... شکایت خود را به خدا می‌برم و دخترت را به تو می‌سپارم...


سالها پیش بود که با آن حجب و حیا به محضر پیامبر رسیده بود و گفته بود:

مرا رغبت افتاده است در فاطمه.

وقتی فاطمه این خبر را شنید٬ سرش را به زیر انداخته و بر لبان پدرش لبخند شیرینی نشانده بود! که علی دامادم شده است! و اگر علی نبود٬ فاطمه هم همسری برنمی‌گزید! عروسی ِ ساده‌ای برگزار شد و زندگی‌شان هم ساده‌تر...

 

شب بود و شهر خاموش.

رو به مزار پیامبر ایستاده بود و با چشمانی خیس، با او حرف می‌زد...

... ای پیامبر خدا! به زودی با تو خواهم گفت که امتت پس از تو٬ با فاطمه‌ات چه ستم‌ها کردند... خدا گواه است که دخترت پنهانی بخاک می‌رود. هنوز روزی‌چند از مرگ تو نگذشته و نام تو از زبانها نرفته که حق ِ او را بردند و میراث او را خوردند. درد دلم را با تو در میان می‌گذارم و دلم را با یاد تو خوش می‌دارم...

 

 

۳ نظر
آسمان دریا

در پرتو نور ... ام ابیها

 

 

إنّا أَعطَیناکَ الکَوثَرَ (۱)

فَصَلّ لِرَبکَ وَ انحَر (۲)

إنّ شانِئَکَ هُوَ الْأَبتَرُ (۳)

(سوره مبارکه کوثر)


............................................................

 

 

بعد از اینکه فرزندان پیام‌برش (قاسم و عبدالله) در کودکی از دنیا رفتند٬ کفار به طعنه می‌گفتند نسل محمد(ص) قطع شده و او ابتر و بی‌دنباله است. به غیرتش برخورد. خدا را عرض می‌کنم. سوره‌ای نازل کرد در پاسخ کفار. کوثر به معنی ِ خیر کثیر است. مفسران و روایات می‌گویند مراد از کوثر٬ ذریه فاطمه زهرا(س )هستند. چون در این خانواده خیر و برکت کثیر قرار داد و هم از لحاظ تعداد و هم از لحاظ باطن و حقیقت٬ واسطه فیض الهی در عالم وجود اند.

 

پیامبرش را که برد٬ این کوثر تنها شدند.

پیامبرش را که برد٬ اندوه و بلا بود که بر سر این خاندان٬ این خیر ِ کثیر فرو می‌آمد.

 

...پیامبرش را که برد٬ طاقت نیاورد. فاطمه‌اش را هم برد.

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

در پرتو نور ... برای محمد

 

 

لَقَد جاءکُم رَسُول مِن أنفُسکُم عَزیزٌ عَلَیه ما عَنِتم حَریصٌ عَلَیکُم بِالمُؤمِنینَ رَؤفٌ رَحیم

 

یقینا پیامبرى از جنس خودتان به سویتان آمد که به رنج و مشقت افتادنتان بر او دشوار است، اشتیاق شدیدى به [هدایت] شما دارد، و نسبت به مؤمنان رئوف و مهربان است!

(سوره مبارکه توبه آیه ١٢٨)

 

..............................................

کم است چنین در تعریفی در قرآن! آنچنان رسولش را معرفی میکند به مسلمانان، که هربار این آیه را خواندیم، متوجه شویم که پدری١داریم که برایش سخت است ما به رنج و مشقت بیافتیم!که حرص داردبرای هدایت شدن ما! که نسبت به همه و همه ی مومنان رئوف و مهربان است! حبیبش را طوری معرفی میکند که قلبا و یقینا میفهمی که وجود او، برای ما منت است و این، موهبتی ست از جانب پروردگار او! آیه را بارها و بارها میخوانی و با خودت فکر میکنی چه سخت بوده فقدان این نعمت. چه سخت بوده برای دختر و داماد و نوه هایش. چه سخت بوده برای سلمان ها و ابوذرها...

چه سخت بوده برای آنان که وجود این نعمت را از نزدیک درک کرده بودند...

 

 

 ...........................................

و ما، خوشیم به همین حَریصٌ عَلَینا بودنت! به همین رَؤفٌ رَحیم بودنت...

١: انا و علی ابوا هذه الامة.

 


۰ نظر
آسمان دریا

آقای ما بود آقا مجتبی...

 

 

یه مرد هایی هستند توی این دیار٬ که آدم دلگرمه به بودنشون. گویی خیالش راحته از وجودشون. یه مرد هایی هستند٬ که میشن چشم و چراغ مردم. گویی آدم به دلخوشی وجود اونهاست که شب٬ سر به بالین میذاره. یه مرد هایی هستند٬ که وقتی می‌شینی پای صحبت‌های شیرینشون٬ گویی روح و روانت زلال میشه و سیراب.

یه مردهایی هستند٬ که نمی‌شه غیر از آقا٬ پیشوندی برای اسمشون بیاری! که خدا هم آنان را که عاشق است٬ نامی نمی‌آورد! اونجا که در سوره یس فرمود: وَ جَاءَ مِن أَقصَا المَدینَةِ رَجُل یَسعَی قالَ یا قَوم اتّبعُوا المُرسَلین٬ یعنی از دور٬ مردی دوان دوان آمد و گفت مردم! ایمان بیاورید!

اسمش رو می‌دونیم چیست؟! نه! مرد اند دیگر! آقا مجتبی تهرانی رو همه صدا می‌کردند آقا مجتبی! حتی در پیام تسلیت هاشون. حتی در پوستر هاشون.

. . .

شب ۲۳ ام ماه رمضان٬ آخرین شب قدر تمام شده بود. با رفقا از مسجد جامع بازار برمی‌گشتیم و درباره‌ی صحبت‌ها و روضه‌ی عجیب آقا مجتبی صحبت می‌کردیم. داخل اتوبوس که نشستیم٬ همه‌مون ته دلمون نگران بودیم. آخه صحبت‌های آقا مجتبی هر سال رنگ و بوی ثابتی داشت. اما امسال قضیه فرق می‌کرد. تاحالا آقا مجتبی اینجوری روضه نخونده بود. مرجعیت به کنار... اجتهاد به کنار... اخلاق به کنار... عرفان به کنار... ۴۰ سال پیش نوحه‌ای شنیدم که هنوز جگرم رو سوزونده... داخل اتوبوس که نشستیم٬ همه‌مون ته دلمون نگران بودیم. سعی می‌کردیم فکرمون رو از اون‌چیزی که می‌ترسیدیم اتفاق بیفته دور کنیم...

. . .

با امیرحسین و مصطفا از مسجد جامع بازار برمی‌گشتیم. تنها صدایی که شنیده می‌شد٬ صدای قدمهای سست و لرزان ما بود. هیچکس حرفی نمی‌زد. هنوز مات بودیم. ماتِ پیکر آقا مجتبی در حیاط مسجد جامع بازار...

از راهروهای تنگ و تاریک بازار رد می‌شدیم و توی گوشم مدام صدایی از دور دست می‌آمد. صدای واسمع دعایی اذا دعوتک گفتن‌های اون مرد در شب‌های قدر. صدای روضه‌های دلنشین و پرسوز اون مرد. صدای خدایا ما بد کردیم هایی که نه برای خودش٬ که در حقیقت برای ما می‌گفت!

از کنار مغازه‌های بسته‌ی بازار رد می‌شدیم و تصویر وداع از پیکر آقا مجتبی از خاطرم بیرون نمی‌رفت. شب قبلش خبر دار شده بودیم که پیکر آقا رو ساعت ۴ صبح در حیاط مسجد جامع غسل میدن. خبر٬ خیلی خصوصی بود و اجازه‌ی نشرش را هم نداشتیم. صبح٬ در حیاط مسجد جامع٬ کسی حال خودش را نمی‌دانست. شاگردان و مریدان آقا٬ نه برای رفتن ایشان. که برای خودشان اشک می‌ریختند. آقا مجتبی که یقینا جایش خوب است! گویی به آرزویش رسیده اصلا...شب اربعین...همونی که می‌خواست!

. . .

حرم شلوغ بود. خیلی شلوغ تر از حالت عادی. این رو از مردم شهرری می‌شد فهمید. که با خودشون می‌گفتند چه خبر است حرم امروز؟! کنار ضریح حضرت عبدالعظیم شلوغ‌تر از همه جا. فرشی رو پهن کردند روی خاک ِ تازه ریخته شده بر پیکر ِ آقا مجتبی. پیکری که صبح٬ در مدرسه عالی شهید مطهری٬ با شکوه و عظمت بر آن نماز خوانده شده بود و با حضور بی‌نظیر مردم تشییع شده بود! اتفاقی که همیشه از رخ دادنش واهمه داشتیم جلوی چشمانمون بود. اتفاقی که شب قدر فکرش را نمی‌کردیم به این زودی رخ بده. اما چه باید کرد که آقا مجتبی عجله داشت! چه باید کرد که وقتی ما بالای پیکرش در حرم شاه عبدالعظیم بودیم٬ او راهی ِ کربلا بود! چه  باید  کرد که روز اربعین٬  شب جمعه٬  آقا مجتبی جایی جز کربلا نباید باشد!

. . .

خاک ِ پای کسی بودن رو چه به توصیف او؟! چطور می‌تونیم توصیف کنیم عزیزمون رو؟! که مشهور بود به کتوم بودن. مشهور بود به تواضع. این باب از حکایت رو بذاریم برای خدا. که اگر کفر نبود٬ می‌گفتم خدا هم گاهی در توصیف بعضی از مردانش می‌ماند!

حالا ما مونده ایم و حسرتی جان سوز. ما مونده ایم و اینکه دهه اول محرم٬ اون وقتهایی که دلمون می‌گیره و کسی جز آقا مجتبی نمی‌خواهیم٬ کجا بریم. ما مونده ایم و فقدان نعمتی که خوش بودیم به وجودش. ما مونده ایم و اینکه شبهای قدر کجا بریم...

 

...................................................

"سلوک عاشورایی" نام اثری است چند جلدی از بیانات آقا مجتبی تهرانی. یادگاری موندگار که با خوندنش٬ فرمایشات و منبر های ایشون توی دلمون زنده میشه...

 

 

۱۶ نظر
آسمان دریا

دعوت ِ آخر

 

 

ایستاده بود و به دشت نگاه می‌کرد.

تنها٬

خسته٬

تشنه.

 

تمام یارانش رفته بودند. یکی یکی جلوی چشمانش پر پر شده بودند.

برادر ِ عزیزش٬ پسرانش٬ برادر زاده هایش٬ اصحاب با وفایش...

هرکس هم طوری رفته بود!

امیر٬ حالا دیگر تنها شده بود.

 

ایستاده بود و به دشت نگاه می‌کرد.

تماشا می‌کرد جهان ِ روبه رویش را که در آتش می‌سوخت.

لباسش خیس بود از خون ِ زخم ها... از باران ِ چشم‌هایش...

اما همچنان پسر ِ علی بود! همچنان با صلابت و اطمینان ایستاده بود.

نفس ِ مطمئنه ی قرآن بود دیگر!

...چشمانش سرخ بود. لابد از خستگی. لابد از کم خوابی. شاید هم از اشک.

 

این لحظات ِ آخر٬ مرور می‌کرد اتفاقات اخیر را.

از نامه هایی که برایش فرستادند که بیا! نوه‌ی پیامبر!

از کاروانی که به سمت کوفه روانه کرده بود و حالا چیزی از آن کاروان نمانده بود!

از اتفاقاتی که از صبح برایش افتاده بود و هر دم قسمتی از وجودش را از دست می‌داد...

امیر٬ حالا دیگر تنها شده بود.

 

تنهای تنها که نه.

خواهرش می‌گفت هنوز من را داری! هنوز تو را دارم!

اصلا نگرانی ِ امیر هم از همین بود.

از حرم. از زنها و بچه ها...

اما چه باید کرد...

 

ایستاده بود و به دشت نگاه می‌کرد.

لحظات ِ آخر بود.

می‌خواست داد بزند: کسی هست که بخواهد کمکش کنم؟ از این جهنم خارجش کنم؟!

اما نگفت.

باید طوری میگفت که آتش بزند بر همه ی عالم.

که حتی نفهم‌ ترین‌ها هم بفهمند حرفش را!

که حتی سیاه‌ترین دل‌ها هم بلرزند!

که دیگر کسی جا نماند.  تا ابد.

 

رو به دشمنانش فریاد زد:

کیست مرا یاری کند؟

 

 

 

.............................................................

از آن موقع تا امروز٬  این ندا در عالم پیچیده است.

و شاید باید هر روز به خودمان یادآور شویم درخواست امام را.

که البته نشاید اسمش درخواست باشد. درخواست در صورتی است که نیازی در کار باشد.

اما او را نیازی به اجابت ِ ما نیست!

از کرمشان است درخواست ِ سعادتمندی ِ ما. عاقبت به خیری ما.

فتأمل.

 

۱۱ نظر
آسمان دریا

وقتی ادب می‌کنی...

 

 

از خیمه ها که نگاه می‌کردند٬

مردی قوی هیکل٬

پیاده و پا برهنه به سمتشان می‌آمد.

سرش پایین٬ دو دستش بر سر٬ کشان کشان و گریه کنان.

 

از خیمه ها که نگاه می‌کردند٬

باورشان نمی‌شد سردار ِ دشمن٬ همو که راه را به رویشان بسته بود٬ اینچنین به سمتشان می‌آید!

 

به غیرت و مردانگی امیر برخورد.

به عباسش گفت: بروید و او را با احترام بیاورید! او٬ "حر" شده است...!

 

 

..............................................

از همان موقع که ادب کرده بود در پاسخ ندادن به شما٬ پندارم محبتش در دلتان افتاده بود...

 

 


۱ نظر
آسمان دریا

بی تو ای صاحب زمان

 

 

شمایی و اینهمه دعا که برای شیعیانت می‌کنی

ماییم و این بار گناهانمان که روی دوش می‌کشیم...

 

شمایی و اینهمه جمعه که آمد و رفت

ماییم و اینهمه جمعه که به سردرگمی و غفلت گذشت...

 

شمایی و انتظاری سخت! انتظاری که برای یارانت می‌کشی

ماییم و ادعای منتظر بودن! انتظاری که بیشتر برای اغیار می‌کشیم تا برای شما...

 

شمایی و نوای دلنشین ِ دعای سحرت که برای ما می‌خوانی۱

ماییم و خواب آلودگی ِ سحرهایمان و تردید های همیشگی بین خفتن یا دعای عهد خواندن...

 

شمایی و مداومت در نظارت بر احوال ما بیچارگان

ماییم و شاید غروب ِ جمعه و شاید نوای بی تو ای صاحب زمان ِ جواد مقدم...

 

شمایی و غربت و انتظار قربت

ماییم و خجلت و انتظار رخصت...

 

 

..................................................

۱: دعای حضرت(عج) برای من و شما

 

۱ نظر
آسمان دریا

عمویم

 

 

آبی نبود اگر که تو دریا نمی‌شدی

مشکی نبود اگر که تو سقا نمی‌شدی

 

این تیر با نگاه٬ نظر میزند تو را

حالا نمی‌شد این همه زیبا نمی‌شدی؟

 

می‌خواستی که تیر نگیرد تن تو را

کاری نداشت! خوش قد و بالا نمی‌شدی...

 

 

...

 

۲ نظر
آسمان دریا

مفتخرم به پدری چون تو

 

 

به نان جو بسنده کرده بود و از نان گندم نمی خورد.

تا آنجا که مردم از تعجّب می پرسیدند:

پسر ابوطالب با این غذا و خوراک اندک٬ چگونه قوای بدنش کم نمیشود و هیچ مبارزی بر او غالب نیست؟!

 

علی (ع) در پاسخشان سخنی فرموده بود که نقل به نقل گشته بود و همگان را به تحسین وادار کرده بود:

بدانید آن درختی را که در بیابان خشک می روید، شاخه اش سخت تر باشد.

ولی سبزه ها و گیاهان خوش نما را پوست نازک تر باشد!

آری! خارها و بوته های صحرایی را آتشی افروخته تر باشد و خاموشی آنها دیرتر رخ دهد،

ولی گیاهی که در ناز و نعمت روییده باشد، چون بیدی به هر بادی بلرزد...!

 

مردم پاسخشان را گرفته بودند.

 

۳ نظر
آسمان دریا

منمشتعلعشقعلیم

 

 

می‌شد همه‌ی شب‌های شعب نخوابد توی بستر پیامبر

می‌شد جانش را سپر بلای رسول نکند

فقط یکی از آیه‌های قرآن کم می‌شد؛

وَ مِن النّاس مَن یشری نفسه ابتغاء مَرضات الله

 

می‌شد توی رکوع، انگشترش را به آن فقیر انفاق نکند

فقط شاید یکی از آیه‌های قرآن نازل نمی‌شد؛

انّما ولیّکم الله… و یؤتون الزّکوه و هُم راکعون

 

می‌شد این‌قدر عزیز نباشد برای پیامبر

که قرآن نگوید أنفسنا

که همه نگویند «انفسنا»ی ماجرای مباهله،

علی بود؛ جانِ پیامبر

 

می‌شد خودش و همسر و بچه‌هایش،

آن سه روز، افطارشان را به مسکین و یتیم و اسیر ندهند

فقط قرآن دیگر «هَل اَتی» نداشت

 

می‌شد آن‌قدر شجاعانه و دلیرانه نجنگد

که قرآن حتی به ضربه‌ی سم اسبش قسم بخورد؛

و العادیات ضبحاً. فالموریات قدحاً

 

می‌شد باب مدینه‌ی علم نبوی نباشد

که دوست و دشمن بگویند

مَن عِنده عِلم الکتاب٬

علی‌ست

 

می‌شد این‌قدر ولایتش مهم نباشد

که توی حج ِ  آخر٬ آیه بیاید:

بلِّغ ما اُنزل الیک من ربک فاِن لَم تفعل فَما بلّغت رسالته

که عزیزی دستش را بالا ببرد و بگوید:

مَن کُنت مَولاه فهذا علیٌّ مَولاه

که خدا جبرییل را دوباره روانه کند؛

الیوم أکملت لکُم دینکُم و اتممتُ علیکُم نعمتی…

 

 

امشب، شب ِ ولایت ِ کسی است،

که اگر نمی‌آمد،

اقلّش، سیصد تا از آیه‌های قرآن کم می‌شد...

 

 

................................

از "برای خاطر آیه ها"

عزم آن دارم که امشب نیم مست

پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

 

۴ نظر
آسمان دریا