تسنیم

آنگاه که حضرت حق در کتابش فرمود: و مزاجه من تسنیم...(و می چشند شراب طهور تسنیم را...)

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

حک شده اسم من و تو...

 

 

همیشه و همه‌‌جا٬ هرجا صحبتی از رفاقت و دوستی و اینها شده٬ از شماها گفته‌ام. همیشه توی تمام مقاطع زندگیم٬ دوستان زیادی دور و اطرافم بوده‌اند و رنگ و بوی محبت خیلی‌ها را چشیده‌ام به خاطر لطفشان. اما این چند سال اخیر٬ یک جور دیگری رفاقت کرده‌ایم. رفاقت دیده‌ایم. دوشنبه شب بر همه‌ی این حرف‌ها گواه بود.

سرم را بالا گرفته‌بودم و افتخار می‌کردم به شماها. دوشنبه توی مراسم نامزدیم٬ آن موقعی که پدرم بیرون سالن٬ قبل از ورودم با ذوق و شوق خاصی بهم گفت "حسام چقدر دوستات زیاد اومدند!" سرم را بالا گرفته‌بودم. آن موقعی که جوانان فامیل چشمانشان برق می‌زد و تحسین می‌کردند محبت شماها را. آن موقعی که وارد سالن شدم و با نگاه‌های پرمحبت و بعضا پر از اشک شما روبه‌رو می‌شدم. آن موقعی که تا دیروقت دنبال ماشین عروس آمده‌بودید و سر از پا نمی‌شناختید و هرکاری هم که از دستتان برآمد انجام دادید! 

آره محسن! من هم در آغوش تو نتوانستم چیزی بیان کنم. من هم تمام این سالها از مقابل چشمانم گذشت و نتوانستم دم بزنم. آره صادق! جدای از اینکه تو وسیله‌ی این پیوند بودی٬ من کسی نیستم که باهم بزرگ‌شدنمان از کودکی را از خاطر ببرم! آره مجتبی! زبان من هم قاصر است و نمیتوانم حس و حالم را بیان کنم. آره امین! ساکت‌تر از همه نشسته‌بودی و کمتر از همه با تو حرف زدم. پنداری هردویمان می‌خواستیم ناگفته‌ها ارزششان کم نشوند... آره امیرحسین! می‌فهمم چقدر برایم دعا کردی و چقدر آن شب خوشحال بودی. آره مصطفا! بزرگ شدم. رشید هم شده‌ام اما نه آن‌طوری که تو می‌گویی...

حالا هم لابه‌لای گذران این زندگی نوپا٬ در کنار همه‌ی خوشی‌های جدید و شیرین٬ نمی‌شود آن دوران تکرارناشدنی را فراموش کنم! به قول محسن٬ نمی‌توانم بچگی‌ها و گندزدن‌های گاه و بی‌گاه‌مان را از یاد ببرم. نمی‌توانم جهادی‌ها و هفته‌شهداها و اردوها و هیئت‌ها را از یاد ببرم. نمی‌توانم درددل‌های پسرانه و آرمان‌پردازی‌های نوجوانانه را از یاد ببرم. احساس می‌کنم خیلی کارها کردیم. خیلی باهم‌بودن‌ها را تجربه کردیم. احساس می‌کنم با هم بزرگ شدیم و خیلی به مختصات همدیگر آگاهیم. تار و پود همدیگر را بلدیم و این بلد بودن ثمره‌ی سالها رفاقت و همدلی است. تنها به دیروز فکر نمی‌کنم. به فردایی فکر می‌کنم که قرار است این مسیر را با هم ادامه دهیم و برسیم به آنجایی که باید رسید...

 

هنوز خیلی راه داریم بچه‌ها...

 

 

 


۰ نظر
آسمان دریا

که دراز است ره مقصد و ما؛ نوسفریم.

 

 

بعد از مدتها دیدارمون تازه شده‌بود و توی مسجد دانشگاه نشسته‌بودیم و صحبت می‌کردیم. بحث ازدواج شد و ازش پرسیدم خبری نیست؟! حرکتی نزدی؟! گفت نه. گفت اصلا فاز خانواده‌شون اینجوری نیست. سن ازدواج توی خانواده‌شون بالاست و او که حالا ۲۳ سالشه٬ نمی‌تونه این موضوع رو مطرح کنه. گفت البته ملاک‌های مختلفی رو درنظر داره اما حالاحالاها تصمیمی نداره. همین که می‌گفت ملاک داره٬ نشون می‌داد بی‌رغبت نیست به تشکیل خانواده. خواستم از خوبی‌ها و برکات ازدواج بگم. نمی‌تونستم. خواستم بگم توی این چند هفته چه اتفاقی توی زندگی‌م افتاده. نمی‌تونستم.

 

نمی‌تونستم و چند هفته‌ست نمی‌تونم بیان کنم. هر دفعه می‌خوام از برکات و خوشی‌های این روز‌های زندگی‌م با کسی صحبت کنم٬ قفل بزرگی به زبانم زده‌میشه و واژه‌ها در کمال لجبازی٬ تنهام می‌ذارن. خاطرات و لحظات و تجربیات از جلوی چشمام رد می‌شن اما دلم راضی نمیشه به بیان. "نگفتن‌هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرو نمی‌آورند..." شاید همینه که باعث شده در عین دلتنگی٬ دیدن ِ دوستانم اینقدر به ندیدن تبدیل بشه. شاید همینه که باعث شده اینجا -تسنیم- هم کمی سوت و کور به نظر بیاد...

"مواظب جسم و جانِ هم باشید و برای عشق نو رسیده‌تان صدقه بدهید، که به قول آن عزیز؛ بلاهای عشق از هفتاد بیشتر است." چقدر این جمله‌ی شما۱ برای زندگی‌ ما لازم بود. پر واضحه که این توصیه٬ از زندگی بابرکت و شیرین دیگری آمده که اتفاقا آن هم نورسیده و جوان است...

 

 

......................................

۱: بهارنارنج

پی‌نوشت۱: یک از هزاران را هم رخصت و توان شرح نیست.

پی نوشت۲: و خدایی که قدرت‌نمایی می‌کند.... الحمدلله

 

 

 

۷ نظر
آسمان دریا