تسنیم

آنگاه که حضرت حق در کتابش فرمود: و مزاجه من تسنیم...(و می چشند شراب طهور تسنیم را...)

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

مسافر

 

 

در فقه می‌گویند

هروقت دیواره‌های شهر از دید تو پنهان شد، باید نماز را شکسته بخوانی.

هروقت صدای موذن را نشنیدی٬ آن وقت مسافری!

مسافر!

 

مسافر٬ بار و بُنه دارد.

مسافر٬ به شهر خودش پشت کرده است.

تویی که در شهر خودت متوقف شده‌ای٬ اسمت مسافر نیست.

شاید بشود گفت

هروقت پشت کردی به هرچه تو را مشغول کرده و از حقیقت بازداشته‌است٬

هروقت دیواره‌های شهر ِ تعلقاتت را ندیدی٬

هروقت دل‌بریدی٬

آن‌وقت مسافری.

مسافری که مقصدش هم زیاد دور نیست...!

 

 

 

.................................

ما هنوز راه نیفتاده‌ایم

 

۸ نظر
آسمان دریا

گر نکته‌دان عشقی٬ بشنو تو این حکایت

 

 

تیم احیا دست به کار شده بود. جوان ِ زیر دستشان حالا جانی در بدن نداشت. از پشت ِ شیشه‌ی اتاق٬ پدر و مادرش نظاره‌گر جنب و جوش ِ تیم پزشکان بودند. دل توی دل‌شان نبود. تن و بدنشان می‌لرزید. چشمانشان سرخ بود. از اشک یا از خسته‌گی‌اش را پرستاران به‌تر می‌دانستند. هرچه بود٬ سخت‌ترین لحظات زندگی‌شان را سپری می‌کردند. شاید تمام ِ قاب‌های زندگی‌ ِ پسرشان را در گذر زمان می‌دیدند. شاید شب‌بیداری‌ها و خوشی‌ها و ناخوشی‌های زندگی ِ کم‌زمان ِ فرزندشان را مرور می‌کردند. حالا این شیشه‌ی سرتاسری ِ اتاق عمل٬ نمودار ِ شکسته‌شدن ِ شیشه‌ی عمر ِ پسرشان شده‌بود.

تیم پزشکی٬ طبق معمول٬ وقتی کار را تمام شده پنداشته‌بود٬ چند باری هم تصنعی احیا کرده‌بود تا خیال پدر و مادر٬ از بابت زحمتشان راحت شود. حالا تنها امیدشان که مانیتور ِ علائم حیاتی بود٬ خط صافی را نشان می‌داد. صاف ترین خط دنیا. حالا دستگاه‌ها در حال قطع شدن بودند... در را برای پدر و مادر باز کردند تا وارد اتاق شوند. تیم پزشکی نمی‌دانست چرا. اما می‌خواست واکنش این‌دو را ببیند. صدایی از کسی درنمی‌آمد. پرستاران چشمانشان پر شده‌بود.

مادر٬ دست فرزندش را گرفته‌بود و بوسه می‌زد. پدر٬ خم‌ترین ِ قامت‌ خود را تجربه می‌کرد. مادر٬ با پسرش حرف می‌زد... رفتی؟ چه زود رفتی... بعد از تو چی‌کار دارم توی این دنیا... پسرم...... پدر٬ جملات مادر را با هق هق‌اش همراهی می‌کرد. زندگی‌اش٬ حاصل ِ عمرش٬ عزیز ِ‌دلش دیگر کنارشان نبود. حالا همه٬ سرهایشان را پایین انداخته‌بودند. حالا همه چشمانشان پر از اشک شده‌بود. پزشکان٬ کمتر شده‌بود چنین فضایی را تجربه کنند.۱

 

 

روضه‌ام گرفته‌بود.

نمی‌شد سخت‌ترین وداع ِ عالم را یادم نیاید.

نمی‌شد یادم نیاید که یک پدری هم بود٬

که وقتی به بالای بدن ِ‌ پسرش رسیده‌بود٬

صورت گذاشته بود روی صورت ِ بی‌جان ِ پسرش 

و گفته بود: علی الدّنیا بعدَک العفا.  (بعدِ تو خاک بر سرِ دنیا) 

همان پسری که از همه‌ی پسرهای دنیا، شبیه‌تر بود به پیام‌برِ خدا...

بالاتر نوشته‌ام به بالای "بدن" ِ پسرش رسیده‌بود. درست نوشته‌ام؟


 

 

 

 

..........................................

۱: نقلی بود از یکی از بستگان٬ که به تحریر درآمد.

 

۳ نظر
آسمان دریا

دو واره آسمانه دیل پورابو

 

 

چشمم ثابت مانده‌است بر روی برگه‌ها. پُرشان نمی‌کنم حتما. نمی‌شناسم‌شان. اگر هم می‌شناختم٬ رغبتی برای انتخابشان نبود. کسی هم نیست در این همکف ِ همیشه خلوت. فقط مسعود٬ پشت میز ِ انتخابات ِ دفتر فرهنگی٬ مثل همیشه به موبایلش ور می‌رود. لابد دارد شعری پیدا می‌کند که برایم بخواند. چند نفری نزدیک می‌شوند. سرم را بالا نمی‌آورم. می‌فهمم دارند زیر چشمی نگاهم می‌کنند. یکی‌شان سلامم می‌کند. پاسخ می‌دهم. می‌گوید خوبی؟ چه خبر؟ چشمم دوباره برمی‌گردد روی برگه‌ها. چه بگویم که دروغ نشود. مسعود نجاتم می‌دهد...

سید پیداش کردم! گوش کن ببین چی گفته:

فصل بهار آمد و رنگ بهار نیست
اردی‌جهنم است زمانی که یار نیست


چند بار تکرارش می‌کنم. مسعود از استقبالم متعجب می‌شود. معمولا بعد از شعر‌هایی که می‌خوانَد٬ تیکه‌ای می‌اندازم٬ خنده‌ای به راه می‌کنم... اما این‌بار فرق می‌کرد. شعر٬ همان بود که باید خوانده می‌شد. از تکرارش سیر نمی‌شوم. نمی‌فهمم آن چند نفر کی رفته‌اند. حتا یادم نمی‌آید جواب خداحافظی‌شان را دادم یا نه. علی وارد دانشکده می‌شود. دلم شاد می‌شود. چهره‌ام باز می‌شود. می‌خواهم احساسم را با او به اشتراک بگذارم. نمی‌شود. می‌گویم ماه رجبه... یاد منم باش... مثل همیشه لبخند می‌زند.

در مسیر مسجد٬ به بهاری نگاه می‌کنم که اسمش بهار است. به رز های راست‌قامتی نگاه می‌کنم که قد و بالایشان را مدیون ِ پدرانه‌های باغبان‌های عاشق ِ‌ دانشگاه‌اند. به درخت‌ها و بوته‌هایی نگاه می‌کنم که مامن ِ گنجشک‌ها و پروانه‌ها شده‌اند. به اردی‌بهشتی نگاه می‌کنم که هرچند جلوه‌ای از حق تعالی‌ست... اما من شعری را جرعه جرعه نوشیده‌ام که مدام می‌گویدم:

یک چیزی کم است...

 

 

 

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

ماه٬ ماه ِ‌من است...

 

 

صدای آمدنت٬ همه جای شهر پیچیده...

نوای "یا من ارجوه لکل خیر" بار دیگر طنین انداز شده...

گوشی‌ها هم به صدا درآمده‌اند و آمدنِ تو را نوید می‌دهند!

استاد می‌گفت این ماه -در عین بزرگی- مقدمه‌ایست برای شعبان و رمضان.

دلمان شور می‌زند. همه‌ی مفاتیح را بالا و پایین می‌کنیم که یادمان بیاید بعد از نماز‌هایمان چه بگوییم... در طول ماه چه بکنیم... باز یادمان بیاید خدا در توصیف این ماه عزیز چه فرموده و چطور بر بندگانش در رحمت را گشوده! یادمان بیاید که از شب تا سحر به بندگانش می‌گوید: "من هم‌نشین آنم که هم‌نشینم باشد... من مطیع آنم که اطاعتم کند... غفورم برای آنکه استغار کند... ماه٬ ماه ِ‌من است..." 

 

 

 

.......................................... 

و مگر نه آنکه همه‌چیز -حتی ماه‌ها- برای خود اوست؟!

واضح‌تر از این می‌شود گفت؟!

نمی‌شنوید که می‌گوید "بیایید! منتظرتانم..."  ؟!!

 


۰ نظر
آسمان دریا

پرکاهی

 

 

سعی نابرده در این ره به جایی نرسی

مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر...

 

اصلا از همان اولش هم شما با بقیه فرق می‌کردید! طرز برخوردهایتان٬ سخت‌گیری‌هایتان٬ صحبت‌های عمومی و خصوصی‌تان... شاید باید زمانی می‌گذشت تا بلندای نگاهتان را بیابیم. باید زمانی می‌گذشت تا بفهمیم هرچه می‌گویید٬ هرچه انجام می‌دهید٬ هر اخم و هر لبخندی که می‌زنید٬ به صلاحمان است و شما مثل همیشه٬ دل ِ نگران اما بزرگتان را میان این اخم‌ها و لبخندها پنهان می‌کردید...!

با "الناس ثلاثه..." هایتان رشد کردیم و چه شیرین بود تصور "متعلم علی سبیل نجاه..." در مکتب معلمی چون شما! با "الهی عظم البلاء..." هایتان پر می‌گشودیم در صحن امام رئوف‌(ع) و چه شیرین بود شهد زیارت‌هایی که شما یادمان داده بودید...

حالا سا‌ل‌ها گذشته است از آن روزها... اما نمی‌شود زیارتی برویم٬ دعایی بخوانیم و یاد شما نباشیم. سال‌ها گذشته است از آن روزها... اما مفتخریم به اینکه محبت شما در دل و جانمان روز به روز افزون گشته و از یادتان نمی‌کاهیم...


صمیمانه ترین و خالصانه ترین تبریک ما را بپذیرید!

پیشاپیش روزتان مبارک معلم همیشگی‌مان۱!

 

 

 

...................................

۱: جناب آقای جواهری

 


۳ نظر
آسمان دریا

بی عنوان

 

 

آن روز هم ابراهیم٬

بت‌ها را به دور از چشم همه٬

شکست.

الا بت ِ بزرگ...

تبر را گذاشت روی دوشش.

 

 

کاش آن روز٬

آن بت ِ بزرگ را هم می‌شکستی.

تبر٬

روی دوشم٬

بد سنگینی می‌کند...

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

حبل

 

 

ظهرش که اون‌طوری سپری شده‌بود. پر از خوشی و صفا. امام‌زاده ابراهیم و کوه و طبیعت و دیزی و... برکت هم اگه خودش بخواد٬ توی لحظه‌هامون جاری می‌شه. خنده‌ت هم با برکت می‌شه. نفس که می‌زنی. راه که می‌ری. فقط کافیه خودش بخواد. فقط کافیه یه نگاهی به شما چنتا داشته باشه. نخ کجا و حبل ِ‌ناگسستنی‌ کجا؟!

...عصرش هم که اون‌طوری سپری شده‌بود. بعد از مدت‌ها تنی به آب بزنی و هم‌نفس بشی با دوتا از معلم‌های خوب و دوست‌داشتنی دوران دبیرستان.

مونده‌بود شب. پیامکش رو که خوندم٬ خنده‌ام گرفته‌بود! فقط نوشته بود کجایی که بیام دنبالت؟! بهش گفتم ترافیکه و شاید دیر بشه. گفت: راه افتادم! هرچی خستگی بود از تنم بیرون رفت...

کهف‌الشهدا٬ یک زیارت شیرین٬ تهران زیر پایت٬ ۲ تا چایی گرم٬ چنتا شیرینی و خرما٬ باد خنکی که اردی‌بهشت٬ بهشتی‌ش کرده‌بود؛ و من و تو که روی گونی‌های سنگر نشسته‌بودیم و از زمین و زمان می‌گفتیم! از تشکل‌ها و دغدغه‌هامون بگیر تا زندگی و قرار برای جمعه‌صبح‌ها و ... آخرش هم هدیه‌ای که حسن ختام ِ روز ِ با برکتم باشه... تابلویی که خودت ساخته باشی٬ هنرمندانه و بی‌بدیل٬ مزین به همان شعر‌ها و نوحه‌هایی که در رثای بانوی سه ساله با هم می‌خواندیم... نخ کجا و حبل ِ‌ناگسستنی‌ کجا؟!

 

 

........................................

این تویی که اگر بخواهی٬ رابطه‌هایی که در سستی به نخ می‌ماند را به حبل ِ ناگسستنی تبدیل می‌کنی.

و این تویی که این حبل را نگه می‌داری... باز محکم‌ترش می‌کنی... باز محکم‌ترش می‌کنی...

آنقدری که دیگر حبلی هم میان من و هم‌نفس‌هایم نباشد...

 


۰ نظر
آسمان دریا