تیم احیا دست به کار شده بود. جوان ِ زیر دستشان حالا جانی در بدن نداشت. از پشت ِ شیشهی اتاق٬ پدر و مادرش نظارهگر جنب و جوش ِ تیم پزشکان بودند. دل توی دلشان نبود. تن و بدنشان میلرزید. چشمانشان سرخ بود. از اشک یا از خستهگیاش را پرستاران بهتر میدانستند. هرچه بود٬ سختترین لحظات زندگیشان را سپری میکردند. شاید تمام ِ قابهای زندگی ِ پسرشان را در گذر زمان میدیدند. شاید شببیداریها و خوشیها و ناخوشیهای زندگی ِ کمزمان ِ فرزندشان را مرور میکردند. حالا این شیشهی سرتاسری ِ اتاق عمل٬ نمودار ِ شکستهشدن ِ شیشهی عمر ِ پسرشان شدهبود.
تیم پزشکی٬ طبق معمول٬ وقتی کار را تمام شده پنداشتهبود٬ چند باری هم تصنعی احیا کردهبود تا خیال پدر و مادر٬ از بابت زحمتشان راحت شود. حالا تنها امیدشان که مانیتور ِ علائم حیاتی بود٬ خط صافی را نشان میداد. صاف ترین خط دنیا. حالا دستگاهها در حال قطع شدن بودند... در را برای پدر و مادر باز کردند تا وارد اتاق شوند. تیم پزشکی نمیدانست چرا. اما میخواست واکنش ایندو را ببیند. صدایی از کسی درنمیآمد. پرستاران چشمانشان پر شدهبود.
مادر٬ دست فرزندش را گرفتهبود و بوسه میزد. پدر٬ خمترین ِ قامت خود را تجربه میکرد. مادر٬ با پسرش حرف میزد... رفتی؟ چه زود رفتی... بعد از تو چیکار دارم توی این دنیا... پسرم...... پدر٬ جملات مادر را با هق هقاش همراهی میکرد. زندگیاش٬ حاصل ِ عمرش٬ عزیز ِدلش دیگر کنارشان نبود. حالا همه٬ سرهایشان را پایین انداختهبودند. حالا همه چشمانشان پر از اشک شدهبود. پزشکان٬ کمتر شدهبود چنین فضایی را تجربه کنند.۱
روضهام گرفتهبود.
نمیشد سختترین وداع ِ عالم را یادم نیاید.
نمیشد یادم نیاید که یک پدری هم بود٬
که وقتی به بالای بدن ِ پسرش رسیدهبود٬
صورت گذاشته بود روی صورت ِ بیجان ِ پسرش
و گفته بود: علی الدّنیا بعدَک العفا. (بعدِ تو خاک بر سرِ دنیا)
همان پسری که از همهی پسرهای دنیا، شبیهتر بود به پیامبرِ خدا...
بالاتر نوشتهام به بالای "بدن" ِ پسرش رسیدهبود. درست نوشتهام؟
..........................................
۱: نقلی بود از یکی از بستگان٬ که به تحریر درآمد.