تسنیم

آنگاه که حضرت حق در کتابش فرمود: و مزاجه من تسنیم...(و می چشند شراب طهور تسنیم را...)

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

این نیز گذشت...

 

 

از همان آغاز کار هم از بقیه آزادتر و راحت‌تر بودم. کار توی کارگاه ساختمانی٬ علاوه بر پیچیدگی‌های مسئولیتی و اجرایی٬ یک سری قواعدی دارد که اگر رعایتش نکنی٬ باید بعد از چند روز آنجا را ترک بگویی! هرچقدر هم که پاک‌بازی کنی٬ هرچقدر هم که خوب باشی٬ اگر قواعد ِ بین ِ آدم‌ها را رعایت نکنی٬ موفق نمی‌شوی به ادامه. به رشد. به تجربه‌اندوزی. مدتی زمان برد تا روابط را شناختم. مدتی زمان برد که بفهمم برای ریزترین چیزها٬ برای کوچکترین کارها٬ باید چطور رفتار کنم. 

اما٬ از همان آغاز کار هم از بقیه آزادتر و راحت‌تر بودم. می‌دانستم احتمال ِ کنار گذاشتن ِ این کار برایم هست. دانشگاه و سال آخری را هم که بگذاریم کنار٬ مدرسه و وظیفه‌ی سنگین و شیرین معلمی را هم که بگذاریم کنار٬ می‌خواستم زندگی کنم. نه اینکه کار کنم. می‌خواستم کار٬ جزءای از زندگی‌ام باشد. نه اینکه تمام وقت کار کنم. به خاطر همین بود که راحت‌تر بودم. دروغ‌ها و مرموز‌کاری‌ها در رفتار برخی مهندسان موج می‌زد. آن‌ها٬ می‌خواستند فقط کار کنند. می‌خواستند زندگی‌٬ جزءای از کارشان باشد. شاید هیچ‌کدامشان فکرش را نمی‌کردند روزی مهندس کنترل پروژه‌ای در طبقه‌ی ۳- آوازی سر دهد که در طبقات اکو شود: به شب وصلت جانا دیوانه شدم... به شمع رویت جانا پروانه شدم... یا شاید شعر خواندن و کمی خندیدن و از زندگی گفتن٬ آن هم در دفتر فنی٬ کمی بعید بود...

تجربه کسب کردم. روابط را شناختم. زمان‌بندی‌ها را تا حدودی فهمیدم. فهمیدم یک جوشکار شاید در ماه پول خوبی بگیرد. اما در معرض همه‌ی خطر‌هاست. فهمیدم می‌شود بنا باشی و صبح تا شب کار کنی و بچه‌هایت را با عزت به دانشگاه و خانه‌ی بخت بفرستی. فهمیدم کارفرما دائما اخم می‌کند و ایراد می‌گیرد و پیمان‌کار٬ دائما از کارش تعریف می‌کند و پول می‌خواهد و دفترفنی٬ در این جدال٬ سردرگم و گاه٬ به منافع‌اش عمل می‌کند. 

امروز روز آخر بود. بعد از انجام کارهای معوقه و خداحافظی از مهندسان٬ به سمت درب حیاط می‌رفتم که حسین آقا را دیدم. حسین آقا اپراتور آسانسور کارگاهی بود که هرروز٬ زحمتش می‌دادم که تا بالای طبقات همراهی‌ام کند. از کنارش رد شدم و خداحافظی کردم و گفتم حلالم کند. چند قدمی دور نشده بودم که صدا زد: مهندس؟ گفتم بله حسین آقا! گفت کجا داری می‌ری مگه؟ قیافه‌اش یجوری شده‌بود. جدی٬ چشمان ِ گردشده٬ و... کمی مبهوت. گفتم: حسین آقا زحمت رو کم می‌کنیم. برنامه‌ی دانشگاه و اینها باعث می‌شه نتونم بیام پروژه. گفت: مگه قبلش دانشگاه نداشتی خب؟ گفتم: توی تابستون که نه! سرش را انداخت پایین و چی‌بگم‌والایی بر لبش نشست و...

 

 

................................................

و تو با خودت زمزمه کن:

هیچ چیزی به هیچ کسی وفا نکرده.

جز خدا و اولیای او.

 


۲ نظر
آسمان دریا

بل نحن محرومون

 

 

نشسته است روبه روی من. میگویم بیاید جلوتر. می‌آید. اما با تعلل. گویی می‌ترسد. حق هم دارد. دستکش‌های پلاستیکی وگاز استریل٬ هر بچه‌ای رامی‌ترساند. و من٬ این را خوب می‌دانم. سعی میکنم بهش بفهمانم نه دردی دارد ونه سوزشی. بهش می‌فهمانم که فقط می‌خواهم روی دندان‌هایش داروبزنم تامحکم وتمیز شوند. می‌دانم ته دلش راضی نمی‌شود. اما سعی می‌کنم خوش‌رو باشم تا ترسش بریزد. روستایشان محروم است. خیلی محروم است. آب ندارند. گاز ندارند. برقشان گاهی هست و بسیار نیست. وضعیت بهداشتی‌شان نا امید کننده است...

با خودم فکر میکنم چه چیزی بنده‌ی مهندس را نشانده روبه روی این بچه ها که دندانهایشان را فلوراید بزنم. دلیل اولی که به ذهن می‌رسد این است که در این بخش نیرو کم بود و لازم بود بنده بخش فرهنگی را ترک کنم و اینجا خدمت کنم. اما دلیل همین بود؟

نشسته است روبه روی من. میگویم بیاید جلوتر. می‌آید. اما با تعلل. اسمش را می‌پرسم. می‌گوید علی‌رضا. به صورتش دقیق می‌شوم. خشک شده. خاک ِ روی صورتش٬ دارد در دلم غوغا می‌کند. می‌گویم دهانت را باز کن عزیزم... باز می‌کند. بوی بدی بیرون می‌زند. دندان‌هایش خراب اند. دهانم تلخ می‌شود. چندمین بار است که در این چند روز٬ تلخ شدن دهانم را تجربه می‌کنم. گلویم پر می‌شود. چشمانم ثابت می‌مانند. چند لحظه‌ایست متوقف شده‌ام. دلم می‌سوزد. کارم تمام می‌شود و نمی‌توانم نوازشش نکنم. روی موهایش دست می‌کشم. از میان موهایش خاک بلند می‌شود. از انتهای دلم آه بلند می‌شود. چشمانم پر می‌شود و او٬ لبخند می‌زند...

 

ما٬

آنجا٬

شکستیم.

دلیل٬ همین بود.

 

.............................

ناگفتنی زیاد است. قلم٬ تاب درج آنچه در دل‌های ما گذشت را ندارد.

پی‌نوشت: خاطره‌ای بود از اردوی جهادی گروه سبط اکبر/شهریور ۹۳

 

۳ نظر
آسمان دریا