تسنیم

آنگاه که حضرت حق در کتابش فرمود: و مزاجه من تسنیم...(و می چشند شراب طهور تسنیم را...)

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

در حسرت قافله

 

 

آدم یک مدت آرزو دارد مثلا٬ امید دارد یه‌جورایی٬ مثلا ۱ سال! بعد نزدیکای رحیل که می‌شود٬ می‌بیند ای دل غافل! نمی‌شود که با قافله همراه شود! بعد در ذهنش غوغایی می‌شود و نمی‌شود یادش نیاید چند سال پیش هم چقدر میان رفتن و ماندن نگه‌اش داشتند تا آخر بردنش! امیرحسین یادش هست. آن روزهایی که صبح زود می‌رفتیم دنبال کارهای رفتن٬ تا بعد از ظهر میان خوف و رجا می‌گذشت و فردا صبحش حکایت روز قبل تکرار می‌شد! و ما میان این تکرار٬ مکدر می‌شد خاطرمان و سرمان بالا می‌کردیم و زیر لب می‌گفتیم: چی‌می‌شه حالا ما هم بیاییم؟!

این روزهاگوشی‌ام هم بی‌سعادتی‌ام رافریاد می‌زند!پیامک‌ها می‌آیندکه مهمان ِاربعین ِ اربابیم وحلال کنید واینها... زنگ می‌زنند و می‌گویند یک جا اضافه داریم! میای؟ و چقدر سخت است کلماتی که از زبانم می‌شنوند.

توی مصاحبه‌های هفته‌‌ی شهدا٬ یکی از سوالاتی که از هم‌رزمان ِ شهدا  می‌پرسیدیم٬ این بود که درباره‌ی کلمه‌ی "جا ماندن" برایمان بگویند. می‌دیدیم گوشه‌ی چشمشان خیس می‌شود و سعی می‌کردیم بفهمیم حالشان را. حکایت جا ماندن٬ حکایتی  نیست  که بشود از زبان انتقالش  داد. قافله٬ به نور عزیمت کرد  و حال ِ ظلمت‌نشینان را  که می‌فهمد جز خدا. حال ِ ما٬ حال ِ کیان و مختار است. خوش به حال حبیب‌ها و زهیرها...


مختار : ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻋﺸﻖ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﯼ؟
ﮐﯿﺎﻥ : ﺭﺍﻩ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺑﻮ ﺍﺳﺤﺎﻕ....
ﻣﺨﺘﺎﺭ : ﺭﺍﻩﺑﻠﺪﯼ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﻨﺪ، ﻧﺎ ﺑﻠﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﮔﻨﺎﻩ؟
ﮐﯿﺎﻥ : ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺮﺍﻫﻪ ﺭﻓﺘﻢ، ﻫﺮ ﭼﻪ ﺗﺎﺧﺘﻢ ﻣﻘﺼﺪ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﻓﺘﻢ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻧﯿﻨﻮﺍ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﺮ ﻧﯿﺰﻩ ﺑﻮد...
ﻣﺨﺘﺎﺭ : ﺷﺮﻁ ﻋﺸﻖ ﺟﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ! ﻣﺎ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻧﺒﻮﺩﯾﻢ...

 

 

۵ نظر
آسمان دریا

استاد رمضان نیا

 

 

قبل‌تر گفته‌بودید کارم دارید. فکر کردم برای طراحی سوال و یا مثلا حل تمرین از بنده کمک می‌خواهید. کلاس که تمام‌شد٬ به محسن گفتم برود. آمدم پیش‌تان. برایم از وظیفه گفتید. از اینکه هرکسی به فراخور ظرفیتش٬ باید خیلی تلاش کند. خیلی بدود. از درس و کار و زندگی. از تجربیات دانشگاه و کار خودتان. به موها و ریش‌های سیاهم اشاره کردید و گفتید دیری نمی‌گذرد که مثل من٬ موسپید میشی! طوری زندگی کن که فردا حسرت نخوری. گفتید بعضی‌ها مثل الماس‌ اند که رویش را گرد و غبار گرفته. گفتید با برنامه‌ریزی و تلاش٬ گرد و غبار را کنار بزنم. اشک در چشمانتان جمع شده‌بود. گفتید مثل پسرتان هستم و زندگی و عمرم برایتان مهم است.

شما می‌گفتید و می‌گفتید و من باورم نمی‌شد که استادی دارم که زندگی و عمرم این‌قدر برایش مهم است. نشسته‌بودم روبه‌رویتان٬ به ریش‌ها و موهای سپیدتان نگاه می‌کردم که آیینه‌ی تجربه و تلاشتان بود. فکر کنم بچه‌های کلاس خیلی به این دلسوزی و مهربانی‌تان مدیون باشند...

 


۴ نظر
آسمان دریا