آدم یک مدت آرزو دارد مثلا٬ امید دارد یهجورایی٬ مثلا ۱ سال! بعد نزدیکای رحیل که میشود٬ میبیند ای دل غافل! نمیشود که با قافله همراه شود! بعد در ذهنش غوغایی میشود و نمیشود یادش نیاید چند سال پیش هم چقدر میان رفتن و ماندن نگهاش داشتند تا آخر بردنش! امیرحسین یادش هست. آن روزهایی که صبح زود میرفتیم دنبال کارهای رفتن٬ تا بعد از ظهر میان خوف و رجا میگذشت و فردا صبحش حکایت روز قبل تکرار میشد! و ما میان این تکرار٬ مکدر میشد خاطرمان و سرمان بالا میکردیم و زیر لب میگفتیم: چیمیشه حالا ما هم بیاییم؟!
این روزهاگوشیام هم بیسعادتیام رافریاد میزند!پیامکها میآیندکه مهمان ِاربعین ِ اربابیم وحلال کنید واینها... زنگ میزنند و میگویند یک جا اضافه داریم! میای؟ و چقدر سخت است کلماتی که از زبانم میشنوند.
توی مصاحبههای هفتهی شهدا٬ یکی از سوالاتی که از همرزمان ِ شهدا میپرسیدیم٬ این بود که دربارهی کلمهی "جا ماندن" برایمان بگویند. میدیدیم گوشهی چشمشان خیس میشود و سعی میکردیم بفهمیم حالشان را. حکایت جا ماندن٬ حکایتی نیست که بشود از زبان انتقالش داد. قافله٬ به نور عزیمت کرد و حال ِ ظلمتنشینان را که میفهمد جز خدا. حال ِ ما٬ حال ِ کیان و مختار است. خوش به حال حبیبها و زهیرها...
مختار : ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻋﺸﻖ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﯼ؟
ﮐﯿﺎﻥ : ﺭﺍﻩ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺑﻮ ﺍﺳﺤﺎﻕ....
ﻣﺨﺘﺎﺭ : ﺭﺍﻩﺑﻠﺪﯼ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﻨﺪ، ﻧﺎ ﺑﻠﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﮔﻨﺎﻩ؟
ﮐﯿﺎﻥ : ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺮﺍﻫﻪ ﺭﻓﺘﻢ، ﻫﺮ ﭼﻪ ﺗﺎﺧﺘﻢ ﻣﻘﺼﺪ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﻓﺘﻢ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻧﯿﻨﻮﺍ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﺮ ﻧﯿﺰﻩ ﺑﻮد...
ﻣﺨﺘﺎﺭ : ﺷﺮﻁ ﻋﺸﻖ ﺟﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ! ﻣﺎ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻧﺒﻮﺩﯾﻢ...