(شاید تا به حال خستهشدهاید از خواندن. یا شاید هم حالتان مساعد نباشد برای خواندن ادامه سفرنامه. برای این بخش که بخش نهایی هم میباشد، کمی با خودم کلنجار رفتم که بنویسمش یا نه. آخرش گفتم یک از هزاران را شاید بشود به خواننده چشاند. پس لطفا خوب بخوانیدش! هرطور خودتان میدانید، خوب بخوانیدش! التماس دعا)
از خانهها و مغازهها پیدا بود که به حومهی شهر کربلا رسیدهام. شانه و کتفم به علت سنگینی کوله بدجوری درد میکرد. یکی از انگشتان پایم تاول زدهبود و قدمهایم را آرامتر کردهبود. موهایم از اجتماع گرد و خاک و حرارت سر، بههم چسبیدهبود. به بلواری رسیدم که بعد از چند کیلومتر منتهی میشد به بین الحرمین. فکر میکردم حالا که به شهر رسیدهایم شاید موبایل آنتن دهد که نداد. به دنبال سیمکارت، هر مغازهای را میگشتم که نبود. میخواستم به خانواده خبر دهم رسیدهام کربلا و ازشان بخواهم هرجوری هست، از طریق خانوادهی دوستانم، بهشان اطلاع دهند که یکجوری همدیگر را پیدا کنیم. از چند پلیس عراقی پرسیدم تلفنخانهای چیزی دارند یا نه؟! متوجه نمیشدند و راه حرم را نشان میدادند! از یکی از ایرانیانی که در آن بلوار موکب داشت، تقاضا کردم موبایلش را بدهد که با روی خوش آن را در اختیارم گذاشت. با مادرم تماس گرفتم. صدا قطع و وصل میشد و اصلا امکان صحبت کردن نبود. اما همین که خبر از سلامتیام یافتهبودند کافی بود.
عصر پنجشنبه بود و الحمدلله به شب جمعهی کربلا رسیدم. نزدیک بین الحرمین شدهبودم. در یکی از خیابانهایی بودم که پر از هتل بود. وای فای گوشیام را روشن کردهبودم. پر از شبکه بود اما همهشان قفل بودند! به اسم شبکه نگاهمیکردم و هتل را پیدا میکردم. وارد میشدم و از مسوول لابی، خواهش میکردم رمزش را بدهد اما میگفتند شبکه قطع است. دروغ میگفتند به نظرم. فقط به مسافران خودشان میدادند. همهشان هم پر بودند تا هفتهی دیگر! چند هتل را پرسوجو کردم و همگی همین پاسخ را دادند. خستهشدم. همانجا، کنار خیابان، روی جدول نشستم. فکر میکنم نیمساعتی همانجا نشسته بودم و به مردم نگاه میکردم. دستفروشها کنار خیابان نشستهبودند و جنسشان را میفروختند. کمی دور و اطرافم را نگاهکردم و فهمیدم بین آنها نشستهام. آنقدری خستهبودم که هیچکدامشان کاری به من نداشتند! مردم -اکثرا هموطن- با دقت و وسواس خاصی از آنها خرید میکردند. قیمت ها را از خودشان بهتر بلد بودند. بازار چانهزنی گرم بود. گوشم پر از صدا شدهبود... خلوت میخواستم... راستی... من چیزی برای فروش نداشتم؟
به سمت بین الحرمین حرکت کردم. ماموران بازرسی، به خندهدارترین حالت ممکن لباسها را میگشتند. در حدی که حرصم گرفتهبود. اگر یک کیلو مواد منفجره هم داشتم نمیفهمیدند. وارد بینالحرمین شدم. دستههای عزاداری در حرکت بودند. از خستگی نای ایستادن نداشتم. به راهروهای کناری بین الحرمین رفتم. مردم جا انداختهبودند و استراحت میکردند. آنجا شدهبود هتلشان. کیف و چمدان و زندگیشان همانجا بود. به چند جوان ایرانی برخوردم که یک جای نسبتا خالی کنارشان بود. گفتند همینجا بنشینم. نشستم و کولهام را جدا کردم و همصحبت شدیم. جوانهای خوبی به نظر میآمدند. یکیدیگر بهشان اضافه شد که فهمیدم جایشان را تنگکردهام. اما برایشان مسالهای نبود. دو ساعت تا اذان ماندهبود. داشتم فکر میکردم اسکان در اینجا خیلی سخت است و باید هرجوری هست دوستانم را پیدا کنم. کمی به بحثان گوش کردم. همهاش درباره پولوکار و اینها بود که در این شرایط برایم خوشایند نبود. جوانی که دیرتر آمدهبود، با من همکلام شد و دربارهی مرجع تقلیدم پرسید. گفتم مرجعم آیت ا... سیستانی هستند. اما او در کمال ناباوری٬ برای تایید ایشان، به بزرگوار دیگری توهین کرد. نتوانستم تحمل کنم. کمی صبر کردم و نشستم اما در نهایت بدون خداحافظی کولهام را برداشتم و جمع را ترککردم.
از مرامشان خرسند بودم ولی از حرفها و کنایههایشان ناخرسند. ترجیح دادم موکب پیدا کنم، هرچند دور از حرم. به خیابانهای اطراف حرم رفتم. وارد یکی از موکبهای نسبتا خالی شدم که یکیشان گفت برای هیئتشان است و نمیتوانم وارد شوم. به موکب دیگری رفتم که پیرمردی عراقی بهم فهماند برای عشیرهی خودشان است. به سمت خیمهگاه رفتم. یک حیاط بزرگیبود که معلوم بود برای نگهداری دام و طیور باشد. درون حیاط دهها چادر وجود داشت که همهشان پر بودند. فقط وسط حیاطفرشی انداختهبودند که خالی هم بود. با خودم گفتم همینجا میخوابم، زیر آسمان خدا! کولهام را انداختم روی فرش و خودم هم پهن شدم روی آن. چند دقیقهای نگذشتهبود که مردی عراقی گفت: رو! رو! اذان! صلات! اینجا نماز! فهمیدم فرش را برای نمازشان، موقتی انداختهاند. دلم گرفت. کمی بهم برخوردهبود. هرجا میرفتم مرا نمیپذیرفتند. راستش را بخواهید، من آدمی نبودم که اینگونه باهام برخورد شود. همیشه و همه جا، دوستانی کنارم بودهاند که مرا قبول داشتهاند و خیلی هوایم را داشتهاند. اما حالا...
از یکی از ایرانیهای آنجا آدرس سرویس بهداشتی را خواستم. نشانی کوچهای را داد که نزدیک آنجا بود. وارد کوچه شدم و دیدم موکبی تقریبا خالی وجود دارد. وارد شدم و از یکی از ایرانیهای آنجا پرسیدم: موکب عمومی است؟! گفت: بله شمام بیا پیش ما! خوشحال شدم. موکب خوبی هم بود. سرویس و حمام هم داشت. گروهی از طلبههای اصفهانی آنجا بودند و جمعی از عراقیها. یک سیدی هم مسوول آنجا بود که پدرش آن حسینیه را مخصوص زائران کربلا راهانداختهبود. کمی استرحتکردم و اذان شد. نماز را به جماعت خواندیم و سفرهشام پهن شد: نان و گوشت. بعد از شام، طلبهها زیارت عاشورا خواندند که باعث خوشحالی صاحب موکب شدهبود. هدیه کردیم به روح پدرش که اینجا را راهانداختهبود. بعد از زیارت عاشورا، با میوه پذیرایی شدیم. رفته رفته جمعیت داخل موکب زیاد میشد. در یک لحظه احساس کردم همه دارند جایشان را میاندازند تا استراحت کنند. من هم خواستم عقب نیفتم که دیر شدهبود! یکی از هموطنان به طور کامل جایم را گرفت. لبخند خاصی هم روی لبش بود. خیلی جلوی خودم را گرفتم چیزی بهش نگویم. کولهام را برداشتم و از این موکب هم بیرون رفتم.
دیگر خستهشدهبودم. پیدا کردن یکی از دوستانم در آن جمعیت میلیونی، مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود. نزدیک خیمهگاه قدم میزدم که چشمم به بنر هیئت ثارالله افتاد که نوشتهبودند چهار شب در همین کوچه مراسم دارند. رفتم آنجا و دیدم موکبی راهانداختهاند و جلوی درش، آشپزخانهای درستکردهاند و به مردم کباب میدهند. صفش هم خیلی طولانی بود. مداح، حاج آقای طاهری بود و سخنران، استاد رائفیپور. دلم روشن شد. امیدوار شدم که محمدرضا یا امین یا عارف را میتوانم اینجا ببینم. فقط ساعت شروعش دو ساعت بعد بود. با خودم حساب کردم یک ساعت گشتبزنم که شاید موکب یا اینترنتی پیدا کنم، بعدش بیایم همینجا که ظرفیتش هم پرنشدهباشد. یک ساعتی گشتزدم. نه موکب پیدا کردم، نه اینترنت. برگشتم و دیدم جمعیت زیادی دم در ایستادهاند و در را بستهاند! خادم هیئت داد میزد و قسم میخورد ظرفیت تکمیل است و در را باز نمیکنند...
درها به رویم بسته شدهبودند. تنها شانس دیدن دوستانم از دست رفتهبود. سنگینی کوله و خستگی راه و احتیاج به خواب، صبرم را کمکردهبود. گوشهای ایستادهبودم و به مردم نگاهمیکردم. به چهرههایشان دقت میکردم تا شاید آشنایی ببینم و همراهش شوم. هرچقدر هم غریب باشی، هرچقدر هم خسته و آواره باشی، اگر همسفری با تو باشد، غمی نیست. حداقل دلت به بودن او خوش است و فکرهایتان را رویهممیگذارید و کاری میکنید. اما من، در خیابان حبیببنمظاهر، در میان خیل جمعیت عزاداران حسین(ع)، تنها ماندهبودم. به دیواری تکیه دادهبودم. نگاهی به محدودهی بین الحرمین کردم. نور گنبدهایش از بالای ساختمانها بیرونزدهبود. نذر کردم که اگر دوستی یا آشنایی پیدایم کند، صد و ده صلوات به نیت حضرت ام البنین بفرستم. غربت چقدر سخت است... بیکسی چقدر سخت است... زیر لب ذکر میگفتم: یا من یَرحَمُ مَن لا یَرحَمُهُ العِبَادُ... وَ یَا مَن یقبل مَن لاَ تقبله البِلاَدُ... روضهها یادم میآمد...
از امام سجاد پرسیدند: بزرگترین مصیبت شما چه بود؟ حضرت فرمودند: الشام... الشام... الشام... نگفتند داغ امام. نگفتند داغ برادر. نگفتند تن پارهپارهی علی اکبر. که یکی از اینها بس باشد برای اینکه بند دل آدم پاره شود. حضرت گفتند الشام. یعنی آن وقتی که کاروان اهل بیت پیامبر، وارد شام شدند. اطرافشان را با شمشیرهای برهنه و نیزهها احاطهکردند. بر آنها حمله میکردند و ساز و طبل میزدند و در میان جمعیت، بسیار نگهشان داشتند. وای از این مصیبت. وای از آن وقتی که پچ پچ اهالی شام به گوش میرسید: اینها که هستند؟! اسیران خارجی اند؟ از کدام دین اند؟ قربان دل آن آقایی بروم که اینگونه از مصیبتش سخن میگوید: زنهای شامی از بالای بامها، آب و آتش بر سر ما میریختند، آتش به عمامهام افتاد و چون دستهایم را به گردنم بستهبودند نتوانستم آن را خاموش کنم. عمامهام سوخت و آتش به سرم رسید و سرم را نیز سوزاند... از طلوع خورشید تا نزدیک غروب، در کوچه و بازار با ساز و آواز ما را در برابر تماشای مردم در کوچه و بازار گردش دادند و میگفتند: "ای مردم! بکُشید اینها را که در اسلام هیچ گونه احترامی ندارند!" ما را در مکانی جای دادند که سقف نداشت و روزها از گرما و شبها از سرما، آرامش نداشتیم و از تشنگی و گرسنگی و خوف کشته شدن، همواره در وحشت و اضطراب به سر میبردیم...
و من چه میدانم که غربت چیست. و من چه میدانم که مصیبت چیست. و من اگر لاف غربت میزنم، از ظرفیت کم است و دلم را توان غربت کشیدن نیست... غربت را آن خانمی کشید که روز اول در کربلا، با آن جلال و جبروت از مرکب پیاده شد. جوانان بنی هاشم دور محمل دختر زهرا را گرفتند. با احترام از مرکب پایین آمد. یک طرف عباس ایستاد، یک طرف علی اکبر، یک طرف قاسم و عون و جعفر... اما حالا چه... حالا خورشید، در خرابه ای ساکن شده است... با کاروانی از رقیه و فاطمه... با امام زمانش، حضرت سجاد... غربت را آن دختری کشید که صدای ناله هایش، سکوت شبهای شام را می شکست... خرابه سرد بود. رقیّه پدر را در آغوش گرفته بود. یعنی تمام چیزی که از او در خرابه ماندهبود... همان سر خونین وخاکستر نشان. رقیّه میگریست و سخن میگفت: آیا تو پدر منی؟ چه کسی رگهایت را بریده است؟ چه کسی مرا یتیم کرد؟ چه کسی تو را از من گرفتهاست؟ دیگران میگریستند. بر سر و بر سینه میزدند. وقتی صدای رقیّه قطع شد، سوز و اندوه اوج گرفت. زینب، او را در بغل گرفت و نامش را صدا زد، اما دختر، به دیدار پدر شتافتهبود...
حالم دگرگون شدهبود. باز هم خجالت میکشیدم شکایت کنم. باز هم از خستگی و غربتم خجالت میکشیدم. نگاهی به محدودهی حرم کردم و گفتم: باشد امام. قطرهای از دریای مصیبت را فهمیدم. حالا هم میروم کنار کوچهای، خیابانی، جایم را میاندازم. شکوه ای هم نیست. ملالی هم نیست! انشاءالله آخر شب میایم برای زیارت... در همین فکرها بودم که احساس کردم کسی صدایم میزند. سرم را برگرداندم. کسی را ندیدم. باز صدا آمد: حسام! حسام! محمدرضا را میان آن جمعیت پیدا کردم! دویدم به سمتش و بغلش کردم. نمیتوانستم حرف بزنم و حالم را توصیف کنم... به جمع هیئتشان اضافهشدم و به سمت محل اسکانشان حرکت کردیم...
سه غم آمد به جانم هر سه یک بار
غریبـی و اسیـری و غـم یـار
غریبـی و اسیـری چـاره دارد
غـم یـار و غـم یـار و غـم یـار ...
قصهی وصال را توان و رخصت شرح نیست. تمام سفرنامه را نوشتم تا برسم به این روضه ها. تا شما هم شریک شوید در حلاوت سفر بنده. خدا قسمتتان کند. خدا قسمتتان کند و خودتان از نزدیک ببینید چه اتفاقی در حال رخ دادن است. خدا این میدان عظیم جاذبه را قسمتتان کند... از اینجای داستان به بعد را نه من٬ نه هیچکس دیگر نمیتواند توصیف کند و حق مطلب را ادا. ببخشید به بزرگواری خودتان.