(یک توضیح کوتاه: تا اینجا به شیوه‌ی زمانی سفرنامه نوشته‌ام. یعنی با زمان جلو رفته‌ام و با زمان پیش آمده‌اید. اما هرچه فکر کردم، دیدم خاطرات و توصیفات مسیر پیاده‌روی تا کربلا را نمیشود اینطور نوشت. از حالا، جسته وگریخته وموضوعی مینگارم. باشد که مقبول حق وشما قرار گیرد...)

 

 

اصولا نیمرو همه‌جا یک مزه دارد! یعنی شما با کمترین امکانات٬ شامل ماهیتابه و روغن و تخم مرغ و نمک، میتوانید نیمرو بپزید و به عنوان وعده‌ای غذایی٬ آن را میل کنید. اگر کسی گفت جایی نیمرو خوردیم و خیلی خوشمزه بود و فلان و بهمان، میشود فهمید او در شرایط خوب و دلپذیری نیمرو خورده‌است نه اینکه نیمرو چیز خاصی بوده‌‌باشد! حالا من اگر به شما بگویم در اوایل مسیر پیاده‌روی، یک نیمرویی خوردم که به عمرم نخورده‌بودم باور میکنید؟! نان تازه‌ی عربی، تخم‌مرغ‌های محلی و غیر‌مکانیزه، روغن حیوانی، ادویه مخصوص و دستان پر‌محبت یک جوان عراقی، از همین نیمروی ساده لحظاتی را برایم پدید آورد که در اولین کیلومترهای حرکت، تلخی ِ نبودن همسفر و گرسنگی ِ چند ساعته‌ام را جبران کرد. یک مزه‌ی دیگری بود حقا. کمی جلوتر رفتم و یکی از موکب‌های چایی ذغالی را انتخاب کردم و ایستادم به نوشیدن چایی عراقی. غلیظ و پر از شکر! یک تلفیقی از تلخی بی‌پایان و شیرینی! همه در استکان‌های کمر باریک، با نعلبکی. همشان هم٬ تشتی از آب کنارشان دارند که بعد از نوشیدن چای توسط زوار، استکان را درون آن میشویند و آبش را دوباره درون همان تشک برمیگردانند! جماعتی را که با بهداشت رابطه‌ی قوی و مستحکمی دارند، خوش نیاید این امور! شاید هر روز حدود ده تا بیست استکان چای میخوردم.

مسیر پیاده‌روی٬ شامل چند باند ماشین‌رو است که دو باند از چهار باند، مخصوص زائران کربلاست. در کنار یکی از این دو باند٬ موکب‌های مختلف با خدمات مختلف حضور دارند که اکثرشان غذا و میان‌وعده توزیع میکنند. موکب‌های استراحت هم تا بخواهید وجود دارد. عراقی‌ها اعتقادات خاصی برای پذیرایی از زائر امام حسین (ع) دارند. کنار موکب هایشان می‌ایستند و دستت را میگیرند و به سمت غذایشان میبرند تا تو از آن بخوری و به زندگی آنها برکت دهی. به سمت موکب و خانه‌‌هایشان میبرند تا تو در آنجا استراحت کنی و فضای خانه‌شان را از نفست پر کنی تا زندگی‌شان روح تازه‌ای بگیرد. هرکه این مسیر را میرود، جمله‌ی "هلابیکم یا زوار... هلابیکم یا زوار..." را دیگر یادش نمیرود. یعنی: ای زائران حسین(ع)! خوش آمدید...

یکی از همین‌ها، کنار موکبش ایستاده‌بود و مثل ابر بهار اشک میریخت. گریه‌اش دیگر به هق هق رسیده‌بود. دلیلش را از زبان خودش بشنوید: یک سال زحمت کشیدم و پول حلال درآوردم. به عشق اینکه اربعین برسه و موکب راه بندازم و زائران امام حسین رو تکریم کنم. ولی از صبح تا حالا هیچکس بهم محل نمیذاره. دست هرکسی رو میگیرم و بهش میگم بیاد یه چیزی خونه ما بخوره، میگه دیرم میشه، باید برسم کربلا. امام حسین نگاهش رو از روی ما برداشته... مولا نوکرش رو نپذیرفته... این ها را میگفت و گریه میکرد. چند نفری که کنارش بودند با دیدن این صحنه منقلب شده بودند. با افتخار اعلام آمادگی کردند تا به خانه‌ی او بروند. مرد نگاهی به آنها انداخت. باز هم گریه کرد... این بار اما از روی خوشحالی...

پیرزنی دولا شده‌بود و به نظر می‌آمد زیر پای زائران دنبال چیزی میگردد. نگران شده‌بودم که نکند میان خیل جمعیت تنه‌ای به بدنش بخورد. کمی که نزدیک‌تر شدم، فهمیدم دارد چه میکند. شیشه‌ای به دستش گرفته‌بود و خاک روی زمین را درون آن میریخت. آن هم نه هر خاکی! خاکی که پای برهنه‌ی زائری از روی آن گذشته‌باشد... اعتقاد دارند این خاک، شفاست.

یکی دار و ندارش را آورده بود وسط، یکی عبایش را انداخته بود میان راه تا زوار از رویش رد شوند، یکی مشت و مال میداد، یکی دمپایی‌های پاره شده را میدوخت، یکی بر سر پسرش داد میزد که پشت به زائران نشسته‌است و دارد بی‌ادبی میکند...

یکی هم کمی آن طرف‌تر، یکه و تنها، وسط بیابان، چفیه‌ای سبز رنگ به روی سر انداخته بود و سر به زیرافکنده و آرام آرام، قدم میزد... شانه‌هایش میلرزیدند... چند قدمی راه میرفت و چند لحظه‌ای می‌ایستاد... نگاهی به جلو می‌انداخت و صورتش را پاک میکرد و دوباره راهی میشد... کسی چه میدانست... شاید به زیارت جدش میرفت...

 

 

........................................

ان‌شاءالله ادامه دارد...