تسنیم

آنگاه که حضرت حق در کتابش فرمود: و مزاجه من تسنیم...(و می چشند شراب طهور تسنیم را...)

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

لِتَسکنُوا إِلَیهَا وَجَعَلَ بَینَکُم مَوَدَّة وَرَحمَة

 

 

توی شب عروسی‌ش٬۱ وقتی اومد برای سر زدن به میز‌های مهمون‌ها٬ وقتی به ما رسید٬ ۱۵ سال رفاقتمون اومد جلوی چشمام. وقتی بغلش کردم٬ تنها جمله‌ای که به ذهنم رسید این بود: "قبول باشه!" چهره‌اش یه جور دیگه‌ای شده بود...

توی مسجد ِ دانشگاه که نشسته بودیم٬ منتظر بودم بیاد داخل. شب قبلش مراسم عقدش بود. اومد۲ داخل و ۱۰ سال رفاقتمون اومد جلوی چشمام. وقتی بغلش کردم٬ اون‌قدر خوشحال شده بودم که هرچی به زبونم اومد بهش گفتم. صورتش رو بوسه بارون کردم و براش آرزوی خوشبختی کردم. چهره‌اش یه جور دیگه‌ای شده بود...

توی کوچه‌مون که داشتیم از هم جدا می‌شدیم٬ گفت۳ آستینی بالا زده و موردی پیش اومده و داره اقدام می‌کنه. خیلی جا خوردم. رابطه نزدیک‌تر از این حرفهاست که توی قالب سال بگنجه. به عمق چشماش نگاه کردم و براش با تمام وجودم آرزوی خوشبختی کردم. چهره‌اش یه جور دیگه‌ای شده بود...

 

..............................................

لِتَسکنُوا إِلَیهَا وَجَعَلَ بَینَکُم مَوَدَّة وَرَحمَة...

۱: محسن احمدوند

۲: سید امید جلالی

۳: امیر حسین افهام

 

 

۸ نظر
آسمان دریا

چشم‌هایش

 

 

همراه امام باقر (ع) وارد مسجد النبی شدند. مردم در رفت و آمد بودند و امام فرمود: ابوبصیر! از مردم بپرس آیا مرا می‌بینند؟! از هرکس سوال کرده بود پاسخ شنیده بود ابوجعفر را نمی‌بینم! در این حال٬ یکی از دوستان حقیقی امام که نابینا بود و ابوهارون نام داشت به مجلس آمد. امام فرمود: از او نیز بپرس. پاسخ داد: مگر کنار تو تشریف ندارند؟! چگونه ندانم در حالی که او نور ِ درخشنده و تابان است...

 

 

............................................

هرچه قلم زدم نشد.

مدتی‌ست نشسته‌ام روبه‌روی این مانیتور و حرف‌هایم را می‌نویسم و پاک می‌کنم. برای غوغای درونم٬ تسنیم را ظرف ندیدم. خواستم از گم‌گشتگی‌ هایمان بنویسم٬ از بی‌راهه رفتن‌هایمان٬ از غفلت‌هایمان٬ از ندیدن‌هایمان...

خواستم بنویسم چشمانی نورانی٬ چشم به راهمان مانده‌است. خیلی بی‌معرفتی‌ست که با چشم‌های دیگر معاوضه‌اش کنیم... کاش شویم مثل آن نابینایی که چشم ظاهر نداشت و با چشم باطنش امامش را دید...

 


۲ نظر
آسمان دریا

پاییز

 

 

بعضی وقت‌ها هم آدم دوست داره یکی بیاد دستش رو بگیره و زل بزنه توی چشماش و بهش بگه:

چیزی نیست رفیق! من باهاتم...

 

 

.......................................

همین.

 

 

۵ نظر
آسمان دریا

یا رب نظر تو برنگردد

 

 

از تمیز شدن قلب گفتید۱. از سینه‌ی بی‌کینه گفتید که محل الهام ذکر است. بعدش حدیث معراج به خاطرتان آمد و نگاهی به بخشی از آن کردید. صفات کسی را می‌گفتید که به گفته‌ی خدا٬ به عیش گوارا رسیده است. قبلش گفتید که معراج جایی است که آدمی هیچش نمی‌فهمد. قبل‌ترش هم از اهمیت حدیث معراج گفتید. رسیدید به صفات٬ که یکی از آنها این بود: ...آن کسی به عیش گوارا رسیده است که نعمت ما را فراموش نمی‌کند و حق ما را می‌شناسد. مثل همیشه٬ نگاهتان را از کتاب برداشتید و با کمی مکث٬ چشم‌هایتان را بالاتر از عینک قرار دادید و به چهره‌های ما خیره شدید و آرام گفتید: ماها غرق نعمتیم! غرق نعمت. سرتان را تکان دادید و ذهنمان را به اطرافمان معطوف کردید. هرکداممان٬ دریای نعمتی که در آن غرق هستیم را متذکر می‌شدیم...

 

می‌دانی حضرت حق! دارم فکر می‌کنم مگر قوم عاد بجز کفر نعمتت، چه کرده بودند که چنان به طوفانی نابودشان کردی. دارم فکر می‌کنم مگر قوم سبا٬ بجز کفر نعمتت و به جز فراموشی از یاد تو٬ چه کرده بودند که به سِیلی تمام نعمت‌هایت را ازشان گرفتی. نکند تو هم مثل آن پدر مادرهایی هستی که به بچه‌های اولشان سخت می‌گیرند و کاری به بچه‌های آخرشان ندارند...

نیک می‌دانم که چنین نیستی. ما را عفو کن که چشمانمان در استمرار ِ روزمرگی‌٬ به روی نعمت‌هایت تنگ شده‌است و فراموش می‌کنیم نعمت‌هایت را نفس به نفس شکر گوییم...

 

 

.......................................

۱: حاج آقا جاودان

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

آرام تر قدم بزن

 

 

دم دمای اذون ِ ظهر بود. با روح‌الله از دَم دانشکده می‌رفتیم تا مسجد دانشگاه. وضعیت روح‌الله عادی نیست و پاش رو تازه عمل کرده. با عصا راه می‌ره. قدم به قدم. آهسته آهسته. توی مسیر٬ افراد ِ زیادی از کنارمون رد می‌شدند. آشناها احوال‌پرسی می‌کردند و دعایی می‌کردند و می‌گذشتند. تا به حال اینقدر آروم از این مسیر رد نشده‌بودم. با خنده می‌گفت: الان می‌فهمم اون پیرمردهایی که آروم راه می‌رن و بقیه از کنارشون رد می‌شن٬ چه حسی دارن!

با خودم فکر کردم که شاید بعضی وقت‌ها باید آروم راه رفت. شاید بعضی‌وقت‌ها باید تکرار رو کنار گذاشت. حتی اگر افراد زیادی از کنارت رد بشن و مثلا ازت جلو بزنن! حتی‌تر اگر دیرت شده باشه. اینکه قدم به قدم‌ات رو فکر کنی٬ می‌تونه آدم رو رشد بده. نمی‌دونم زیر ِ این گنبد ِ دوار٬ چند قدمم حق بوده و چند قدمم سوی باطل. فقط می‌دونم امروز که آروم راه می‌رفتم٬ گل‌های کنار ِ مسیر رو بهتر و قشنگ‌تر می‌دیدم. فقط می‌دونم امروز فهمیدم درخت‌های دانشگاه چقدر بلند و پربار اند. شاید بعضی وقتها باید آروم راه رفت...

 

............................................

راه که مشخصه حکما. تو  روبه‌راهم  نگه دار!

و اِنّی اَعتَقِدُ که این سفر٬ هم‌سفر می‌خواهد...

 

۲ نظر
آسمان دریا

سطح ِ فانی

 

 

نگاهش رو یواشکی میندازه به کسی که مدت زیادی نیست عاشقش شده.

از هزاران عشق قبلی٬ تنها تمثال‌هایی بی‌رمق توی ذهنش مونده‌.

کاش می‌شد رابطه‌ای پزشکی بین ِ گره خوردن ِ نگاهشان با خالی شدن ِ دلش تعریف کرد!

سرش رو سریع میندازه پایین و زمین ِ سنگی ِ زیر ِ پاش رو نگاه می‌کنه.

باید نزدیک بشه.

باید توی دلش جا باز کنه. حالا می‌تونه با یه لبخند باشه... باز شدن ِ یه موضوع پیش پا افتاده باشه...

کاش پرسیدن ِ خوب بودن ِ هوا٬ اینقدر تکراری نبود!

کاش الان اولین بار بود که چنین پرسشی از طرف فردی عاشق‌پیشه مطرح می‌شد...

تنها چیزی که مهمه٬ کوچک نشدن ِ من ِ اوست.

باید جوری رفتار کنه که انگار نه انگار که آتشی درونش زبونه می‌کشه.

واسه همین هم باید معمولی رفتار کنه و تا می‌تونه خودش رو خوب و دوست‌داشتنی جلوه بده.

تا او دلبسته بشه نه او !

تا او عاشق بشه نه او !

 

.... مدتی نگذشته‌بود.

مثل هزاران هزار عشق قبلی٬ آخرین صحنه‌ی ذهنش٬ تمثالی بی‌رمق از عشقش بود.

اونجا رو! یه عشق دیگه...!!!

 

 

....................................................

... و عشق می‌تونه هرچیزی باشه.

خاکی یا آسمونی‌ش رو ته دلمون می‌شه مشخص کرد...

 

 

۰ نظر
آسمان دریا