دم دمای اذون ِ ظهر بود. با روح‌الله از دَم دانشکده می‌رفتیم تا مسجد دانشگاه. وضعیت روح‌الله عادی نیست و پاش رو تازه عمل کرده. با عصا راه می‌ره. قدم به قدم. آهسته آهسته. توی مسیر٬ افراد ِ زیادی از کنارمون رد می‌شدند. آشناها احوال‌پرسی می‌کردند و دعایی می‌کردند و می‌گذشتند. تا به حال اینقدر آروم از این مسیر رد نشده‌بودم. با خنده می‌گفت: الان می‌فهمم اون پیرمردهایی که آروم راه می‌رن و بقیه از کنارشون رد می‌شن٬ چه حسی دارن!

با خودم فکر کردم که شاید بعضی وقت‌ها باید آروم راه رفت. شاید بعضی‌وقت‌ها باید تکرار رو کنار گذاشت. حتی اگر افراد زیادی از کنارت رد بشن و مثلا ازت جلو بزنن! حتی‌تر اگر دیرت شده باشه. اینکه قدم به قدم‌ات رو فکر کنی٬ می‌تونه آدم رو رشد بده. نمی‌دونم زیر ِ این گنبد ِ دوار٬ چند قدمم حق بوده و چند قدمم سوی باطل. فقط می‌دونم امروز که آروم راه می‌رفتم٬ گل‌های کنار ِ مسیر رو بهتر و قشنگ‌تر می‌دیدم. فقط می‌دونم امروز فهمیدم درخت‌های دانشگاه چقدر بلند و پربار اند. شاید بعضی وقتها باید آروم راه رفت...

 

............................................

راه که مشخصه حکما. تو  روبه‌راهم  نگه دار!

و اِنّی اَعتَقِدُ که این سفر٬ هم‌سفر می‌خواهد...