حاجی فریاد میزد...
بپر! ۱۰شماره! یالا! حالا برو شنا شکم! ۲۰شماره! برو پرس! ۱۰شماره! حالا بپر! بدو تنبل! حالا شنا شکم...
قطرههای عرق صورتمان مثل ِ بارون روی تشک ِ زیر ِ پامون میریخت. فشار ِ ورزش زیاد شده بود. خیلی بیشتر از هرچی تاحالا تمرین کرده بودیم. صدای اذان بلند شد...
میشود در این شرایط به یاد تو نیفتم؟! ورزش٬ اذان... مرا یاد چه کسی میاندازد جز تو ابراهیم؟!
مقاومت عراقیها روی تپهای ادامه داشت. فرماندگان جلسهای گذاشتند تا راه حلی پیدا کنند. نزدیک اذان صبح بود. ابراهیم از سنگر خارج شد و ایستاد روبهروی عراقیها٬ روی تپهای. شروع کرد به اذان گفتن. صدایش در تمام دشت و کوه میپیچید. فرماندگان با فریاد از او میخواستند پایین بیاید تا تیر نخورد.صدای شلیک عراقیها خاموش شد. اما تیری به گلوی ابراهیم اصابت کرد و او را عقب بردند. لحظاتی بعد٬ در میان بهت ِ فرماندگان٬ ۲۰ نفر ازعراقیها بادستانی بالاگرفته به سمت نیروهای خودی میآمدند.بابغضی سرشار از خجالت.که ما نمیدانستیم باکه میجنگیم. به ما گفته بودند ایرانی ها آتش پرستند! اما صدای شیوا و گیرای موذنتان٬ ما را به خود آورد که ما را چه شده است که با برادرانمان میجنگیم؟!
تمامشان توبه کردند و مقابل عراق ایستادند و... همشان شهید شدند!
قطرههای عرق صورتمان مثل ِ بارون روی تشک ِ زیر ِ پامون میریخت. فشار ِ ورزش زیاد شده بود. خیلی بیشتر از هرچی تاحالا تمرین کرده بودیم. صدای اذان بلند شد...
حاجی گفت همه به حالت نرمال. نفس نفس میزدیم. صدای اذان میآمد.
حاجی گفت: به اذان گوش کنید... دقت کنید... چقدر قشنگه نه؟!
قهرمان کشتی بود. والیباش هم حرف نداشت. شده بود چند نفر از اعضای هیئت والیبال تهران یک طرف زمین ایستاده باشند و ابراهیم یک طرف و آنها را تکنفری با اختلاف زیادی ببرد! حالا همین ابراهیم٬ یک روز با بچههای کمسن ِ محلهشان٬ با وجود پایی مجروح٬ والیبال بازی میکرد. صدای اذان بلند شد. توپ را متوقف کرد. گفت: بچهها بریم مسجد نماز بخونیم؟! بچهها اهل مسجد نبودند... اما شدند!
حاجی گفت همه به حالت نرمال. نفس نفس میزدیم. صدای اذان میآمد.
حاجی گفت: به اذان گوش کنید... دقت کنید... چقدر قشنگه نه؟!
...
خدا را شکر بابت این باران ِ عرق صورتمان که پوششی بود برای بارانی دیگر.
.........................................................
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است!