تسنیم

آنگاه که حضرت حق در کتابش فرمود: و مزاجه من تسنیم...(و می چشند شراب طهور تسنیم را...)

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

نفحات رجب

 

 

می‌دانی؛

در این شب٬ تو را خواستن٬ آرزوی چندان بزرگی هم نیست! اینکه می‌گویندش لیله الرغائب٬ ذهن من را می‌برد به بزرگترین خواسته. بهترین درخواست. در دلم دنبالش می‌گردم بسیار. اما هرچه می‌گردم دوباره می‌رسم به تو.

به تو و هرچیزی که به تو ام می‌رساندم.

وقتی از جاده‌ی خاکی ِ کهف الشهدا بالا می‌روم٬ به تو و بندگان خالصت می‌اندیشم. به ابراهیم‌ت و ابراهیم‌هایت. آرزوی چندان بزرگی نیست ابراهیم شدن. برای من چرا. اما برای تو که اینها بزرگ نیست! اصلا هیچ چیز بزرگ نیست! در مقابل تو چه بزرگ است؟!

از این بالا٬ همه چیز کوچک است و می‌شود به خواسته‌های خوب فکر کرد و آنها را خواست. آن پایین خبری نیست... آن پایین همه چیز بزرگ می‌شود یک‌مرتبه! آن‌وقت اینجا کوچک می‌شود! کاش می‌شد همین‌جا ماند. تا هیچ چیز بزرگ نباشد جز آن‌چیزی که باید باشد...

 

آرزوی چندان بزرگی هم نیست او را خواستن...

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

نفحات رجب

 

 

می‌دانی؛

در این شب٬ تو را خواستن٬ آرزوی چندان بزرگی هم نیست! اینکه می‌گویندش لیله الرغائب٬ ذهن من را می‌برد به بزرگترین خواسته. بهترین درخواست. در دلم دنبالش می‌گردم بسیار. اما هرچه می‌گردم دوباره می‌رسم به تو.

به تو و هرچیزی که به تو ام می‌رساندم.

وقتی از جاده‌ی خاکی ِ کهف الشهدا بالا می‌روم٬ به تو و بندگان خالصت می‌اندیشم. به ابراهیم‌ت و ابراهیم‌هایت. آرزوی چندان بزرگی نیست ابراهیم شدن. برای من چرا. اما برای تو که اینها بزرگ نیست! اصلا هیچ چیز بزرگ نیست! در مقابل تو چه بزرگ است؟!

از این بالا٬ همه چیز کوچک است و می‌شود به خواسته‌های خوب فکر کرد و آنها را خواست. آن پایین خبری نیست... آن پایین همه چیز بزرگ می‌شود یک‌مرتبه! آن‌وقت اینجا کوچک می‌شود! کاش می‌شد همین‌جا ماند. تا هیچ چیز بزرگ نباشد جز آن‌چیزی که باید باشد...

 

آرزوی چندان بزرگی هم نیست او را خواستن...

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

وَ زِدنى‏ مِن فَضلِکَ یا کَریم

 

 

قضیه گراسمن رو یادم باشه بخونم... قضیه توسیع به پایه رو هم باید مرور کرد... چنتا مثال از فصل ۱ رو باید حل کنم... فصل ۲ هم چنتا سوال مونده... چقدر وقت کمه برای امتحان فردا... باید زود برم به سمت ماشین...

 

از دانشکده بیرون می‌آیم و ذهنم مشغول است و شاید نگرانم. باد ِ خوشی می‌وزد و عطر ِ گلهای اطراف دانشکده در فضا پخش شده است. دم غروب است. کسی این اطراف نیست. صدای قرآن می‌آید. دلم آرام می‌شود. قدم‌هایم به‌وضوح آرام برداشته می‌شوند. مسیرم هم عوض می‌شود... دلم می‌خواهد در این فضا قدم بزنم. تا مسجد راه بروم. آرام ِ آرام... لبانم به دعا باز می‌شوند...

یا مَن اَرجُوهُ لِکُلِّ خَیْر وَ آمَنُ سَخَطَهُ عِندَ کُلّ شَر یا مَن یُعطِى الکَثیرَ بِالْقَلیل...

 

می‌دانی مصطفا٬ یاد دم سحر افتادم که گفتی:

خوش به حال اونایی که با خدا اند. کم نیستند. غمگین نیستند. حتی توی روز واقعه هم تنها نیستند.

گریه را به مستی بهانه کردم / شکوه ها ز دست زمانه کردم...

آره برادر. حالشان لابد خیلی خوب است...

 

.............................................

رجبت آمد. کاش همیشه پر از تو باشیم. مطمئن از تو باشیم. کاش همیشه مثل غروب امروز کسی را جز تو نخواهیم و حالمان را کسی جز تو خوب نکند. کاش جز تو کسی را نبینیم و جز تو کسی را نخواهیم...

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

وَ زِدنى‏ مِن فَضلِکَ یا کَریم

 

 

قضیه گراسمن رو یادم باشه بخونم... قضیه توسیع به پایه رو هم باید مرور کرد... چنتا مثال از فصل ۱ رو باید حل کنم... فصل ۲ هم چنتا سوال مونده... چقدر وقت کمه برای امتحان فردا... باید زود برم به سمت ماشین...

 

از دانشکده بیرون می‌آیم و ذهنم مشغول است و شاید نگرانم. باد ِ خوشی می‌وزد و عطر ِ گلهای اطراف دانشکده در فضا پخش شده است. دم غروب است. کسی این اطراف نیست. صدای قرآن می‌آید. دلم آرام می‌شود. قدم‌هایم به‌وضوح آرام برداشته می‌شوند. مسیرم هم عوض می‌شود... دلم می‌خواهد در این فضا قدم بزنم. تا مسجد راه بروم. آرام ِ آرام... لبانم به دعا باز می‌شوند...

یا مَن اَرجُوهُ لِکُلِّ خَیْر وَ آمَنُ سَخَطَهُ عِندَ کُلّ شَر یا مَن یُعطِى الکَثیرَ بِالْقَلیل...

 

می‌دانی مصطفا٬ یاد دم سحر افتادم که گفتی:

خوش به حال اونایی که با خدا اند. کم نیستند. غمگین نیستند. حتی توی روز واقعه هم تنها نیستند.

گریه را به مستی بهانه کردم / شکوه ها ز دست زمانه کردم...

آره برادر. حالشان لابد خیلی خوب است...

 

.............................................

رجبت آمد. کاش همیشه پر از تو باشیم. مطمئن از تو باشیم. کاش همیشه مثل غروب امروز کسی را جز تو نخواهیم و حالمان را کسی جز تو خوب نکند. کاش جز تو کسی را نبینیم و جز تو کسی را نخواهیم...

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

تا تو نگاه می‌کنی...

 

 

حاجی فریاد می‌زد...

بپر! ۱۰شماره! یالا! حالا برو شنا شکم! ۲۰شماره! برو پرس! ۱۰شماره! حالا بپر! بدو تنبل! حالا شنا شکم...

قطره‌های عرق صورتمان مثل ِ بارون روی تشک ِ زیر ِ پامون می‌ریخت. فشار ِ ورزش زیاد شده بود. خیلی بیشتر از هرچی تاحالا تمرین کرده بودیم. صدای اذان بلند شد...

می‌شود در این شرایط به یاد تو نیفتم؟! ورزش٬ اذان... مرا یاد چه کسی می‌اندازد جز تو ابراهیم؟!

 

مقاومت عراقی‌ها روی تپه‌ای ادامه داشت. فرماندگان جلسه‌ای گذاشتند تا راه حلی پیدا کنند. نزدیک اذان صبح بود. ابراهیم از سنگر خارج شد و ایستاد روبه‌روی عراقی‌ها٬ روی تپه‌ای. شروع کرد به اذان گفتن. صدایش در تمام دشت و کوه می‌پیچید. فرماندگان با فریاد از او می‌خواستند پایین بیاید تا تیر نخورد.صدای شلیک عراقی‌ها خاموش شد. اما تیری به گلوی ابراهیم اصابت کرد و او را عقب بردند. لحظاتی بعد٬ در میان بهت ِ فرماندگان٬ ۲۰ نفر ازعراقی‌ها بادستانی بالاگرفته به سمت نیرو‌های خودی می‌آمدند.بابغضی سرشار از خجالت.که ما نمی‌دانستیم باکه می‌جنگیم. به ما گفته بودند ایرانی ها آتش پرستند! اما صدای شیوا و گیرای موذنتان٬ ما را به خود آورد که ما را چه شده است که با برادرانمان می‌جنگیم؟!

تمامشان توبه کردند و مقابل عراق ایستادند و... همشان شهید شدند!

 

قطره‌های عرق صورتمان مثل ِ بارون روی تشک ِ زیر ِ پامون می‌ریخت. فشار ِ ورزش زیاد شده بود. خیلی بیشتر از هرچی تاحالا تمرین کرده بودیم. صدای اذان بلند شد...

حاجی گفت همه به حالت نرمال. نفس نفس می‌زدیم. صدای اذان می‌آمد.

حاجی گفت: به اذان گوش کنید... دقت کنید... چقدر قشنگه نه؟!

 

قهرمان کشتی بود. والیباش هم حرف نداشت. شده بود چند نفر از اعضای هیئت والیبال تهران یک طرف زمین ایستاده باشند و ابراهیم یک طرف و آنها را تکنفری با اختلاف زیادی ببرد! حالا همین ابراهیم٬ یک روز با بچه‌های کم‌سن ِ محله‌شان٬ با وجود پایی مجروح٬  والیبال بازی می‌کرد. صدای اذان بلند شد. توپ را متوقف کرد. گفت: بچه‌ها بریم مسجد نماز بخونیم؟! بچه‌ها اهل مسجد نبودند... اما شدند!

 

حاجی گفت همه به حالت نرمال. نفس نفس می‌زدیم. صدای اذان می‌آمد.

حاجی گفت: به اذان گوش کنید... دقت کنید... چقدر قشنگه نه؟!

...


خدا را شکر بابت این باران ِ عرق صورتمان که پوششی بود برای بارانی دیگر.

 

 

.........................................................

تا تو نگاه می‌کنی کار من آه کردن است

ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است!

 

 

۳ نظر
آسمان دریا

تا تو نگاه می‌کنی...

 

 

حاجی فریاد می‌زد...

بپر! ۱۰شماره! یالا! حالا برو شنا شکم! ۲۰شماره! برو پرس! ۱۰شماره! حالا بپر! بدو تنبل! حالا شنا شکم...

قطره‌های عرق صورتمان مثل ِ بارون روی تشک ِ زیر ِ پامون می‌ریخت. فشار ِ ورزش زیاد شده بود. خیلی بیشتر از هرچی تاحالا تمرین کرده بودیم. صدای اذان بلند شد...

می‌شود در این شرایط به یاد تو نیفتم؟! ورزش٬ اذان... مرا یاد چه کسی می‌اندازد جز تو ابراهیم؟!

 

مقاومت عراقی‌ها روی تپه‌ای ادامه داشت. فرماندگان جلسه‌ای گذاشتند تا راه حلی پیدا کنند. نزدیک اذان صبح بود. ابراهیم از سنگر خارج شد و ایستاد روبه‌روی عراقی‌ها٬ روی تپه‌ای. شروع کرد به اذان گفتن. صدایش در تمام دشت و کوه می‌پیچید. فرماندگان با فریاد از او می‌خواستند پایین بیاید تا تیر نخورد.صدای شلیک عراقی‌ها خاموش شد. اما تیری به گلوی ابراهیم اصابت کرد و او را عقب بردند. لحظاتی بعد٬ در میان بهت ِ فرماندگان٬ ۲۰ نفر ازعراقی‌ها بادستانی بالاگرفته به سمت نیرو‌های خودی می‌آمدند.بابغضی سرشار از خجالت.که ما نمی‌دانستیم باکه می‌جنگیم. به ما گفته بودند ایرانی ها آتش پرستند! اما صدای شیوا و گیرای موذنتان٬ ما را به خود آورد که ما را چه شده است که با برادرانمان می‌جنگیم؟!

تمامشان توبه کردند و مقابل عراق ایستادند و... همشان شهید شدند!

 

قطره‌های عرق صورتمان مثل ِ بارون روی تشک ِ زیر ِ پامون می‌ریخت. فشار ِ ورزش زیاد شده بود. خیلی بیشتر از هرچی تاحالا تمرین کرده بودیم. صدای اذان بلند شد...

حاجی گفت همه به حالت نرمال. نفس نفس می‌زدیم. صدای اذان می‌آمد.

حاجی گفت: به اذان گوش کنید... دقت کنید... چقدر قشنگه نه؟!

 

قهرمان کشتی بود. والیبالش هم حرف نداشت. شده بود چند نفر از اعضای هیئت والیبال تهران یک طرف زمین ایستاده باشند و ابراهیم یک طرف و آنها را تکنفری با اختلاف زیادی ببرد! حالا همین ابراهیم٬ یک روز با بچه‌های کم‌سن ِ محله‌شان٬ با وجود پایی مجروح٬  والیبال بازی می‌کرد. صدای اذان بلند شد. توپ را متوقف کرد. گفت: بچه‌ها بریم مسجد نماز بخونیم؟! بچه‌ها اهل مسجد نبودند... اما شدند!

 

حاجی گفت همه به حالت نرمال. نفس نفس می‌زدیم. صدای اذان می‌آمد.

حاجی گفت: به اذان گوش کنید... دقت کنید... چقدر قشنگه نه؟!

...


خدا را شکر بابت این باران ِ عرق صورتمان که پوششی بود برای بارانی دیگر.

 

 

.........................................................

تا تو نگاه می‌کنی کار من آه کردن است

ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است!

 

 

۳ نظر
آسمان دریا

به نام پدر

 

 

قبل تر٬ همان موقعی که دبستان می‌رفتیم٬ وقتی نام ِ معلم می‌آمد٬ در ذهنمان فردی طلبکار تداعی می‌شد که قرار است تکلیفمان را برای او بنویسیم! یا فردی که در اردو قرار است مواظب ما باشد و گاهی هم بخنداند ما را! یا فردی که به ما حساب و فارسی می‌آموزد! وقتی هم که نیمه‌های خرداد امتحانات تمام می‌شد٬ اگر پایگاه تابستانی بود که هیچ. اگرنه می‌رفتیم و پشت سرمان را هم نگاه نمی‌کردیم!

 

قبل تر٬ همان موقعی که راهنمایی می‌رفتیم٬ وقتی نام ِ معلم می‌آمد٬ احساس خوبی نداشتیم. بگذریم.

 

رسیدیم به شما. بماند ترس و لرزی که از آغاز دبیرستان به یادمان مانده است! آن روزها را نه من٬ که همه‌ی رفقا به یاد دارند. طعم ِ خوش ِ نیاسر ِ کاشان را نمی‌شود کسی به یاد نداشته باشد. همان زمان که در آن سرمای بی‌سابقه مشتی بچه‌ی اول دبیرستانی روبه‌روی شما ایستاده بودند و شما از "ماء" می‌گفتید. از مهریه‌ی مادر (س) می‌گفتید. حال ِ خوشتان را نه من٬ که همه‌ی رفقا به یاد دارند.

راستش را بخواهید اولش که فهمیدیم قرار است شما سال ِ دوم هم معلم راهنمایمان باشید٬ ناراحت شدیم! این ناراحتی برای خودم ادامه داشت تا سفر یزد. نمی‌دانم یادتان هست یا نه٬ اما روزی که شبش قرار بود برویم سفر٬ پایم شکست. دلم هم. چراکه خیلی شوق ِ سفر داشتم. دلم راضی به ماندن نشد و شبش به بچه ها ملحق شدم! چهره‌تان را خوب یادم هست که با لبخندی گفتید: اومدنی شدی حسام؟! از شما چه پنهان٬ برای اولین بار احساس قرابت خاصی با شما کردم!

تا رسیدیم به آنجا که نشسته بودیم کنار ِ در ِ اردوگاه٬ تا مینی‌بوس بیاید برای بازدید از شهر. من٬ عصا بدست٬ با پایی گچ‌گرفته٬ خسته و ناراحت که نمی‌توانم مثل بچه ها راه بروم و از سفر لذت ببرم٬ شما اما با آرامش خاصی نشسته بودید کنارم. با صدای آرامی شروع به صحبت کردید. از گرفتاری‌های این دنیا گفتید... از حب ِ خدا به بندگانش گفتید... از صبر در برابر بلایا گفتید... دانه دانه ناراحتی‌ها و زخم‌هایم را مرهم گذاشتید و من آنجا بود که مهرتان را بر دلم احساس کردم...

دینی گفتن‌تان برایمان معنی پیدا کرد٬ حدیث خواندن‌تان برایمان معنی پیدا کرد٬ "الناس ثلاثه" خواندن‌تان برایمان معنی پیدا کرد. و مگر می‌شود از یادمان برود مشهد‌هایی که با هم می‌رفتیم. نیمه‌شب٬ حافظ به دست٬ از باب‌الرضا می‌گذشتیم و شما زمزمه می‌کردید: الهی عظم البلاء... به هر صحنی می‌رسیدیم٬ فاتحه‌ای و حافظی و... صحن‌گوهرشاد! طعم ِ خوش ِ زیارت امام رضا(ع) با شما را نه من٬ که همه‌ی رفقا به یاد دارند...

 

حالا بعد از گذشت ِ ۴ - ۵ سال از آن دوران٬ با وجود ِ دیدن استادهای مختلف در دانشگاه٬ نام ِ معلم که می‌آید نمی‌شود به یاد شما نیفتیم. نمی‌شود روز معلم شما را نبینیم! حتی اگر هرکداممان گرفتار امتحانات ِ دست و پاگیر ِ‌ دانشگاه باشیم. بعد از سالها باید بنشینیم در اتاق دبیران و با شما چای بنوشیم...

...و نمی‌شود یاد این بیت نیفتیم:

شمع راه دگران گردم و با شعله‌ی خویش    ره نمایم به همه گرچه سراپا سوزم

 

 

......................................................

نمی‌شود ازتان تشکر کرد. حتا نمی‌شود روزتان را تبریک گفت. حتا تر نمی‌شود هدیه‌ای برایتان تهیه کرد. هرچه کنیم نقص است. لبخندتان ما را بس. جناب آقای جواهری!


۵ نظر
آسمان دریا

به نام پدر

 

 

قبل تر٬ همان موقعی که دبستان می‌رفتیم٬ وقتی نام ِ معلم می‌آمد٬ در ذهنمان فردی طلبکار تداعی می‌شد که قرار است تکلیفمان را برای او بنویسیم! یا فردی که در اردو قرار است مواظب ما باشد و گاهی هم بخنداند ما را! یا فردی که به ما حساب و فارسی می‌آموزد! وقتی هم که نیمه‌های خرداد امتحانات تمام می‌شد٬ اگر پایگاه تابستانی بود که هیچ. اگرنه می‌رفتیم و پشت سرمان را هم نگاه نمی‌کردیم!

 

قبل تر٬ همان موقعی که راهنمایی می‌رفتیم٬ وقتی نام ِ معلم می‌آمد٬ احساس خوبی نداشتیم. بگذریم.

 

رسیدیم به شما. بماند ترس و لرزی که از آغاز دبیرستان به یادمان مانده است! آن روزها را نه من٬ که همه‌ی رفقا به یاد دارند. طعم ِ خوش ِ نیاسر ِ کاشان را نمی‌شود کسی به یاد نداشته باشد. همان زمان که در آن سرمای بی‌سابقه مشتی بچه‌ی اول دبیرستانی روبه‌روی شما ایستاده بودند و شما از "ماء" می‌گفتید. از مهریه‌ی مادر (س) می‌گفتید. حال ِ خوشتان را نه من٬ که همه‌ی رفقا به یاد دارند.

راستش را بخواهید اولش که فهمیدیم قرار است شما سال ِ دوم هم معلم راهنمایمان باشید٬ ناراحت شدیم! این ناراحتی برای خودم ادامه داشت تا سفر یزد. نمی‌دانم یادتان هست یا نه٬ اما روزی که شبش قرار بود برویم سفر٬ پایم شکست. دلم هم. چراکه خیلی شوق ِ سفر داشتم. دلم راضی به ماندن نشد و شبش به بچه ها ملحق شدم! چهره‌تان را خوب یادم هست که با لبخندی گفتید: اومدنی شدی حسام؟! از شما چه پنهان٬ برای اولین بار احساس قرابت خاصی با شما کردم!

تا رسیدیم به آنجا که نشسته بودیم کنار ِ در ِ اردوگاه٬ تا مینی‌بوس بیاید برای بازدید از شهر. من٬ عصا بدست٬ با پایی گچ‌گرفته٬ خسته و ناراحت که نمی‌توانم مثل بچه ها راه بروم و از سفر لذت ببرم٬ شما اما با آرامش خاصی نشسته بودید کنارم. با صدای آرامی شروع به صحبت کردید. از گرفتاری‌های این دنیا گفتید... از حب ِ خدا به بندگانش گفتید... از صبر در برابر بلایا گفتید... دانه دانه ناراحتی‌ها و زخم‌هایم را مرهم گذاشتید و من آنجا بود که مهرتان را بر دلم احساس کردم...

دینی گفتن‌تان برایمان معنی پیدا کرد٬ حدیث خواندن‌تان برایمان معنی پیدا کرد٬ "الناس ثلاثه" خواندن‌تان برایمان معنی پیدا کرد. و مگر می‌شود از یادمان برود مشهد‌هایی که با هم می‌رفتیم. نیمه‌شب٬ حافظ به دست٬ از باب‌الرضا می‌گذشتیم و شما زمزمه می‌کردید: الهی عظم البلاء... به هر صحنی می‌رسیدیم٬ فاتحه‌ای و حافظی و... صحن‌گوهرشاد! طعم ِ خوش ِ زیارت امام رضا(ع) با شما را نه من٬ که همه‌ی رفقا به یاد دارند...

 

حالا بعد از گذشت ِ ۴ - ۵ سال از آن دوران٬ با وجود ِ دیدن استادهای مختلف در دانشگاه٬ نام ِ معلم که می‌آید نمی‌شود به یاد شما نیفتیم. نمی‌شود روز معلم شما را نبینیم! حتی اگر هرکداممان گرفتار امتحانات ِ دست و پاگیر ِ‌ دانشگاه باشیم. بعد از سالها باید بنشینیم در اتاق دبیران و با شما چای بنوشیم...

...و نمی‌شود یاد این بیت نیفتیم:

شمع راه دگران گردم و با شعله‌ی خویش    ره نمایم به همه گرچه سراپا سوزم

 

 

......................................................

نمی‌شود ازتان تشکر کرد. حتا نمی‌شود روزتان را تبریک گفت. حتا تر نمی‌شود هدیه‌ای برایتان تهیه کرد. هرچه کنیم نقص است. لبخندتان ما را بس. جناب آقای جواهری!


۵ نظر
آسمان دریا

دعایی مادر

 

 

شما٬

محدثه ای هستید که در رحم مادر٬ با خدیجه (س) سخن می‌گفتید٬ و او را به صبر و شکیبایی در مقابل گفتار ِ ناشایست ِ بدگویان دعوت می‌نمودید و موجبات آرامش او را فراهم می‌نمودید.

 

و من٬

چه می‌فهمم از خلقت شما؟ چه می‌فهمم از همراهی ِ ساره و آسیه و مریم و کلثوم (سلام خدا بر همشان) در وضع حمل خدیجه (س)؟ چه می‌فهمم از خلقت نوری‌تان؟! چه می‌فهمم از نوری که در کل زمین و آسمان منتشر شد...؟!

 

و ما٬

هرسال این روز را به عنوان روز مادر جشن می‌گیریم. تقدیم هدیه ای و بیان تشکری از مادرانمان. دعای خیری از جانب آنها و لابد لبخند رضایتی. اما٬ راستی چه هدیه ای برای شما مناسب است؟! دوباره اینجاست که کم می‌آورم. دوباره اینجاست که ناتوان می‌شوم. دوباره اینجاست که این دستانم در تایپ کردن هم کم می‌آورند پنداری! فکر می‌کنم و عاجز بودنم را دوباره و هزار باره به خود یادآوری می‌کنم! که مرا چه به بیان مقام شما! مرا چه به هدیه دادن!

 

اما... چه کنیم که به سبب مقام و منزلتتان٬ چشممان به عنایت‌تان مانده است.

دعایی مادر.

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

دعایی مادر

 

 

شما٬

محدثه ای هستید که در رحم مادر٬ با خدیجه (س) سخن می‌گفتید٬ و او را به صبر و شکیبایی در مقابل گفتار ِ ناشایست ِ بدگویان دعوت می‌نمودید و موجبات آرامش او را فراهم می‌نمودید.

 

و من٬

چه می‌فهمم از خلقت شما؟ چه می‌فهمم از همراهی ِ ساره و آسیه و مریم و کلثوم (سلام خدا بر همشان) در وضع حمل خدیجه (س)؟ چه می‌فهمم از خلقت نوری‌تان؟! چه می‌فهمم از نوری که در کل زمین و آسمان منتشر شد...؟!

 

و ما٬

هرسال این روز را به عنوان روز مادر جشن می‌گیریم. تقدیم هدیه ای و بیان تشکری از مادرانمان. دعای خیری از جانب آنها و لابد لبخند رضایتی. اما٬ راستی چه هدیه ای برای شما مناسب است؟! دوباره اینجاست که کم می‌آورم. دوباره اینجاست که ناتوان می‌شوم. دوباره اینجاست که این دستانم در تایپ کردن هم کم می‌آورند پنداری! فکر می‌کنم و عاجز بودنم را دوباره و هزار باره به خود یادآوری می‌کنم! که مرا چه به بیان مقام شما! مرا چه به هدیه دادن!

 

اما... چه کنیم که به سبب مقام و منزلتتان٬ چشممان به عنایت‌تان مانده است.

دعایی مادر.

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

دست‌های خالی

 

 

چگونه سر ز خجالت برآورم بر ِ دوست

که خدمتی بسزا برنیامد از دستم...

حافظ

 

 

امان از ادعاهای سر به فلک‌کشیده و درون خالی...

امان از ما.

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

دست‌های خالی

 

 

چگونه سر ز خجالت برآورم بر ِ دوست

که خدمتی بسزا برنیامد از دستم...

حافظ

 

 

امان از ادعاهای سر به فلک‌کشیده و درون خالی...

امان از ما.

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

باد بهار می‌وزد باده‌ی خوشگوار کو

 

 

حقا یکی از مشکلات ما علم‌وصنعتی‌ها٬ بهار است! عرض می‌کنم مشکل٬ از این باب که آدمی را حیرت می‌گیرد و به پرنده‌ای می‌ماند که پایش به زنجیر کشیده شده و نمی‌تواند پرواز کند در این آب و هوا! عرض می‌کنم مشکل٬ از آن جهت که مبهوت است که بماند یا هزاران تکه شود و هر تکه اش را جایی جاگیر کند٬ باشد که حق ِ این آب و هوا را بتوان ادا کرد!

خاصّه اگر اول اردیبهشت باشد و باد٬ هو هو بکشد و مرغان هوایی نوا بسرایند و گلهای معطر و شاداب ِ باغچه‌های دانشگاه٬ با تو همی سخن بگویند! سرت را بالاتر بگیری و کوه‌های شمال تهران را نظاره کنی و ببینی از همیشه به تو نزدیک‌تر شده اند! سرت را باز هم بالاتر بگیری و ابرهای سفید در دامان ِ آسمان ِ آبی را تحسین بگویی!

هر کو نظر اندازی همین حکایت است...!

بعد لابد علی اسلامی هم مثل تو سرتاپا کیف است که پیامک می‌زند و خوبی ِ این آب و هوا را متذکر می‌شود و در پایان٬ با چاشنی ِ "خدا رو شکر" ٬ با تو شریک این لحظات خوب می‌شود...

 

 

تو را شکر.

هم برای این آب و هوا٬ هم برای وسیله بودنش.

خودت در کتابت اشاره کردی که این زنده شدن طبیعت٬ تذکره‌ایست برای زنده شدنی دیگر. اصلا آیه و نشانه‌ایست که هرسال جلوی چشمانمان می‌گذاری که بعد از مردن ِ ظاهری‌تان٬ زنده شدن ِ دیگری هم هست...

تو را شکر.

 

...............................................

نگاهی به عقب: +

۴ نظر
آسمان دریا

باد بهار می‌وزد باده‌ی خوشگوار کو

 

 

حقا یکی از مشکلات ما علم‌وصنعتی‌ها٬ بهار است! عرض می‌کنم مشکل٬ از این باب که آدمی را حیرت می‌گیرد و به پرنده‌ای می‌ماند که پایش به زنجیر کشیده شده و نمی‌تواند پرواز کند در این آب و هوا! عرض می‌کنم مشکل٬ از آن جهت که مبهوت است که بماند یا هزاران تکه شود و هر تکه اش را جایی جاگیر کند٬ باشد که حق ِ این آب و هوا را بتوان ادا کرد!

خاصّه اگر اول اردیبهشت باشد و باد٬ هو هو بکشد و مرغان هوایی نوا بسرایند و گلهای معطر و شاداب ِ باغچه‌های دانشگاه٬ با تو همی سخن بگویند! سرت را بالاتر بگیری و کوه‌های شمال تهران را نظاره کنی و ببینی از همیشه به تو نزدیک‌تر شده اند! سرت را باز هم بالاتر بگیری و ابرهای سفید در دامان ِ آسمان ِ آبی را تحسین بگویی!

هر کو نظر اندازی همین حکایت است...!

بعد لابد علی اسلامی هم مثل تو سرتاپا کیف است که پیامک می‌زند و خوبی ِ این آب و هوا را متذکر می‌شود و در پایان٬ با چاشنی ِ "خدا رو شکر" ٬ با تو شریک این لحظات خوب می‌شود...

 

 

تو را شکر.

هم برای این آب و هوا٬ هم برای وسیله بودنش.

خودت در کتابت اشاره کردی که این زنده شدن طبیعت٬ تذکره‌ایست برای زنده شدنی دیگر. اصلا آیه و نشانه‌ایست که هرسال جلوی چشمانمان می‌گذاری که بعد از مردن ِ ظاهری‌تان٬ زنده شدن ِ دیگری هم هست...

تو را شکر.

 

...............................................

نگاهی به عقب: +

۴ نظر
آسمان دریا