قضیه گراسمن رو یادم باشه بخونم... قضیه توسیع به پایه رو هم باید مرور کرد... چنتا مثال از فصل ۱ رو باید حل کنم... فصل ۲ هم چنتا سوال مونده... چقدر وقت کمه برای امتحان فردا... باید زود برم به سمت ماشین...

 

از دانشکده بیرون می‌آیم و ذهنم مشغول است و شاید نگرانم. باد ِ خوشی می‌وزد و عطر ِ گلهای اطراف دانشکده در فضا پخش شده است. دم غروب است. کسی این اطراف نیست. صدای قرآن می‌آید. دلم آرام می‌شود. قدم‌هایم به‌وضوح آرام برداشته می‌شوند. مسیرم هم عوض می‌شود... دلم می‌خواهد در این فضا قدم بزنم. تا مسجد راه بروم. آرام ِ آرام... لبانم به دعا باز می‌شوند...

یا مَن اَرجُوهُ لِکُلِّ خَیْر وَ آمَنُ سَخَطَهُ عِندَ کُلّ شَر یا مَن یُعطِى الکَثیرَ بِالْقَلیل...

 

می‌دانی مصطفا٬ یاد دم سحر افتادم که گفتی:

خوش به حال اونایی که با خدا اند. کم نیستند. غمگین نیستند. حتی توی روز واقعه هم تنها نیستند.

گریه را به مستی بهانه کردم / شکوه ها ز دست زمانه کردم...

آره برادر. حالشان لابد خیلی خوب است...

 

.............................................

رجبت آمد. کاش همیشه پر از تو باشیم. مطمئن از تو باشیم. کاش همیشه مثل غروب امروز کسی را جز تو نخواهیم و حالمان را کسی جز تو خوب نکند. کاش جز تو کسی را نبینیم و جز تو کسی را نخواهیم...