تسنیم

آنگاه که حضرت حق در کتابش فرمود: و مزاجه من تسنیم...(و می چشند شراب طهور تسنیم را...)

۷ مطلب با موضوع «تذکره الشهدا» ثبت شده است

یخوده بهش فکر کن...

 

 

غواص به فرمانده‌اش گفت:

اگر رمز رو اعلام کردی و داخل آب نپریدم، من رو هول بده درون آب!

فرمانده گفت اگر مطمئن نیستی میتونی برگردی!

جواب داد: نه! پای حرف امام ایستاده‌ام. فقط می‌ترسم دلم گیر ِ خواهر ِ کوچولوم باشه. آخه تو یه حادثه٬ خانواده‌ام رو از دست دادم و الآن هم خواهرم رو سپردم به همسایه‌ها تا تو عملیات شرکت کنم.

...والفجر8، اروند رود ِ وحشی، تا فرمانده داد زد یا زهرا (س)، غواص اولین نفری بود که پرید توی آب!

اولین نفری بود که به شهادت رسید!

 

 

.........................................

دارم فکر می‌کنم چقدر زیاد بوده وقت‌هایی که پای حرفمون نموندیم.

او که فقط دلشوره‌ی بحق ِ خواهر ِ کوچکش رو داشت!

امان از ما٬ با این وابستگی‌ها و تعلق‌هایمان...

 

 


۴ نظر
آسمان دریا

پرستوی کانال کمیل

 

 

من هم مثل خیلی‌ها این ماجرا رو شنیده بودم.

دلم لرزیده بود همون وقتی که فهمیدم تعدادی از شهدا٬ توی یک کانال٬ در محاصره‌ی عجیب دشمن قرار گرفته بودند و با تشنگی جون دادند. آقامون برامون خونده بود از شعرهای سپهر. از حماسه‌ای که چند نفر ایجاد کردند...

 

عجب کربلائیه

نشون به اون نشونه

عطش نعره می کشه

۵ روزه تشنمونه!...

 

بیسیم‌چی با صدای ضعیفی با ابراهیم همت صحبت می‌کرد و آمار ِ پرواز ِ بچه‌ها رو به حاج همت می‌داد. خواست قطع کنه. حاج همت که کاری از دستش برنمیومد٬ ملتمسانه گفت: قطع نکن... فقط حرف بزن... هرچی می‌خوای بگو... و بیسیم‌چی جملاتی رو گفته بود  که حاج همت به  پهنای صورت  گریسته بود.  جملاتی رو گفته بود که آتش زده بود  بر جان عالم.  گفته بود: سلام ما رو به امام برسانید و بگویید ما حسین‌وار جنگیدیم و تا آخرین قطره خونمون ایستادگی کردیم...

...و بیسیم قطع شده بود.

 

شنیده بودم این ماجرا را. اما از تو چیزی نشنیده بودم. هیچ کجا نقلی از تو نبود. نشنیده بودم که اصلا فردی که کانال را سرپا نگه داشته بود ابراهیم هادی بوده! نشنیده بودم که برای روحیه رزمنده‌ها٬ تو مداحی می‌خواندی. نشنیده بودم که این تو بودی که شهدا را در انتهای کانال٬ روی هم می‌چیدی. بعدا فهمیدم که ۳ نفری که توانسته بودند از کانال فرار کنند٬ با کمک تو بود که جان سالم به در بردند. و تو٬ لحظاتی تنها بوده‌ای در کانال...

 

و شاید حکایتی‌ست غریب این تنها شدن‌ها. من نمی‌توانم به تنهایی ِ معنی‌دار ِ مریم(س) و خدایش فکر نکنم. من نمی‌توانم به تنهایی ِ محمد(ص) قبل از رسالتش فکر نکنم. نمی‌توانم به تنهایی ِ فاطمه٬ مادر امیرالمومنین در موقع وضع حمل فکر نکنم. تنهایی‌های خالصی که با خدا رخ داد...

 

و تو٬ لحظاتی تنها بوده‌ای در کانال... اینکه چه اتفاقی افتاده در آن تنهایی را من نمی‌دانم. نمی‌فهمم هم. اما می‌دانم چرا وقتی آمده بودم کانال کمیل٬ بوی غریبی می‌آمد.

بوی گمنامی... بوی مظلومیت... بوی استقامت...

 

 

...................................

حالا بعد از سالها٬ ما باید این چند بیت را با صدای بلندتری بخوانیم:

 

هر کی می‌خواد خدافظ

هرکی می‌خواد بمونه

باید تموم عالم

این حرفا رو بدونه

 

باید اینو بدونه

گردان هنوز روی پاست

هنوزم که هنوزه

قلب زمین مال ماست...

 


 

۲ نظر
آسمان دریا

تا تو نگاه می‌کنی...

 

 

حاجی فریاد می‌زد...

بپر! ۱۰شماره! یالا! حالا برو شنا شکم! ۲۰شماره! برو پرس! ۱۰شماره! حالا بپر! بدو تنبل! حالا شنا شکم...

قطره‌های عرق صورتمان مثل ِ بارون روی تشک ِ زیر ِ پامون می‌ریخت. فشار ِ ورزش زیاد شده بود. خیلی بیشتر از هرچی تاحالا تمرین کرده بودیم. صدای اذان بلند شد...

می‌شود در این شرایط به یاد تو نیفتم؟! ورزش٬ اذان... مرا یاد چه کسی می‌اندازد جز تو ابراهیم؟!

 

مقاومت عراقی‌ها روی تپه‌ای ادامه داشت. فرماندگان جلسه‌ای گذاشتند تا راه حلی پیدا کنند. نزدیک اذان صبح بود. ابراهیم از سنگر خارج شد و ایستاد روبه‌روی عراقی‌ها٬ روی تپه‌ای. شروع کرد به اذان گفتن. صدایش در تمام دشت و کوه می‌پیچید. فرماندگان با فریاد از او می‌خواستند پایین بیاید تا تیر نخورد.صدای شلیک عراقی‌ها خاموش شد. اما تیری به گلوی ابراهیم اصابت کرد و او را عقب بردند. لحظاتی بعد٬ در میان بهت ِ فرماندگان٬ ۲۰ نفر ازعراقی‌ها بادستانی بالاگرفته به سمت نیرو‌های خودی می‌آمدند.بابغضی سرشار از خجالت.که ما نمی‌دانستیم باکه می‌جنگیم. به ما گفته بودند ایرانی ها آتش پرستند! اما صدای شیوا و گیرای موذنتان٬ ما را به خود آورد که ما را چه شده است که با برادرانمان می‌جنگیم؟!

تمامشان توبه کردند و مقابل عراق ایستادند و... همشان شهید شدند!

 

قطره‌های عرق صورتمان مثل ِ بارون روی تشک ِ زیر ِ پامون می‌ریخت. فشار ِ ورزش زیاد شده بود. خیلی بیشتر از هرچی تاحالا تمرین کرده بودیم. صدای اذان بلند شد...

حاجی گفت همه به حالت نرمال. نفس نفس می‌زدیم. صدای اذان می‌آمد.

حاجی گفت: به اذان گوش کنید... دقت کنید... چقدر قشنگه نه؟!

 

قهرمان کشتی بود. والیباش هم حرف نداشت. شده بود چند نفر از اعضای هیئت والیبال تهران یک طرف زمین ایستاده باشند و ابراهیم یک طرف و آنها را تکنفری با اختلاف زیادی ببرد! حالا همین ابراهیم٬ یک روز با بچه‌های کم‌سن ِ محله‌شان٬ با وجود پایی مجروح٬  والیبال بازی می‌کرد. صدای اذان بلند شد. توپ را متوقف کرد. گفت: بچه‌ها بریم مسجد نماز بخونیم؟! بچه‌ها اهل مسجد نبودند... اما شدند!

 

حاجی گفت همه به حالت نرمال. نفس نفس می‌زدیم. صدای اذان می‌آمد.

حاجی گفت: به اذان گوش کنید... دقت کنید... چقدر قشنگه نه؟!

...


خدا را شکر بابت این باران ِ عرق صورتمان که پوششی بود برای بارانی دیگر.

 

 

.........................................................

تا تو نگاه می‌کنی کار من آه کردن است

ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است!

 

 

۳ نظر
آسمان دریا

ان لربکم فی أَیام دهرِکم نفحات أَلا فتعرضوا لها

 

 

دی‌وی‌دی ها رو توی سلفون ها میذاشتیم. وقت کم بود. آخه دوست داشتیم از اول توی مراسم باشیم و کلیپ ها رو دوباره و این بار با جمعیت نگاه کنیم. لِیبل ِ روی دی‌وی‌دی ها انصافا قشنگ شده بودند. کار ِ نویی بود. اینکه همه‌ی کلیپ‌های هفته‌ی شهدا رو بدیم به بچه‌های دبیرستان و خانواده‌هاشون و همرزم‌ها٬ کار ِ بعید و دور از انتظاری بود! اما همت و رغبت ِ بچه های سمعی-بصری ِ دبیرستان٬ معادلات ِ همه رو به هم زده بود!

وقت کم بود. به خاطر همین سرعت کار زیاد بود! ۳ - ۴ نفر داشتند کار می‌کردند. آقای جواهری هم با یکی از بچه‌های سمعی بصری داشتند روی مقاله کار می‌کردند. به فکر فرو رفتم... سرعت کارم کم شد. دی‌وی‌دی روی دست راستم مونده بود و سلفونش روی دست چپ. درونم غوغایی شده بود... راستی راستی داره تموم می‌شه؟! آره دیگه! مگه آخرین مرحله‌ی این یک ماه٬ تحویل کلیپ ها به حضار نبود؟! راستی راستی تموم شد؟! چشمام پر شده بود. دستم به کار نمی‌رفت. سرعتم به وضوح کم شده بود. فکر کنم جواد فهمیده بود...

خاطرات این مدت مثل باد از جلوی چشمام می‌گذشت. روزهای اول٬ فضای بینمون خیلی قاعده‌مند بود. من به عنوان فارغ التحصیل و بچه ها به عنوان دانش‌آموز. رفته رفته روابطمون خیلی صمیمی شد و خاطرات زیبایی رقم زدیم! برای همین برامون سخت بود که این دوران رو به اتمامه. سینا می‌گفت یعنی از شنبه٬ ساعت چهار به بعد باید بریم خونه؟! نمیتونم درکش کنم! جواد ساکت بود. اما می‌شد همه‌ی اینها رو از چشماش خوند...

آخرای کار بود. آخرین دی‌وی‌دی رو می‌خواستم وارد سلفون کنم که یکی از بچه‌ها گفت: کار را که کرد؟! آنکه تمام کرد!! خراب شدم. حالم گرفته شد. دادم دست یکی دیگه و گفتم: کار٬ کار ِ شماها بود. یکی دیگه کار رو تموم کنه. رومو کردم اونور که کسی نبیندم...

 

مراسم تموم شده بود. نشسته بودیم توی اتاق سمعی-بصری. من و جواد و سینا. هرکی هم میومد داخل می‌گفت چرا نمیرید؟! چیزی نمی‌گفتیم. لابد توی دل ِ هر سه‌مون غوغایی شده بود. نمی‌شد دل کند. این اتاق و خاطراتش رو نمی‌شد رها کرد. چند بار خواستم بلند شم اما پاهام یاری نمی‌کردند. به جواد نگاه کردم. غم عالم روی سرمون خراب شده بود...

 

 

....................................................

ترجمه عنوان: همانا در طول عمر شما، نسیم های الهی وزیدن می گیرد، پس بیدار باشید و خود را در معرض این نسیم ها قرار دهید.

 

۲ نظر
آسمان دریا

بی‌خبران را بخر

 

 

عکست را گذاشته‌ایم بالای سرمان! همان که انگار به زور نشاندنت روی صندلی و به دوربین زل زده‌ای! همش هم داری نگاهمان می‌کنی. فیلمهایی که بچه‌ها کات می‌زنند٬ مصاحبه‌هایی که می‌بینیم٬ چشمهایی که تر می‌شوند٬ لبهایی که به خنده باز می‌شوند... همه و همه را نظاره‌گری!

بچه‌های صاف و زلال دبیرستان که برای هفته‌ی شهدا کار می‌کنند٬ نام و نشان تو را می‌پرسند. لبخندی می‌زنم و می‌گویم ابراهیم است! بی‌نام و نشان. همان گمنامی که  به عشق او٬ روی سردر ِ اتاق ِ سمعی بصری کاغذی زده‌ایم: طوبی للغربا! خوشا گمنامان...!

 

بی‌خبران را بخر

ابراهیم!

 

...........................................

شاید این مطلب را هم حذف کنم! مثل چند مطلبی که درباره‌ات نوشتم و پاک کردم! گویی تو بعد از شهادتت هم می‌خواهی گمنام بمانی... اما چه کنیم که اجر تو در پنهان کردن است و اجر ما در افشا کردن.

(یادداشتی پیرامون این روزها در برپایی هفته‌ی شهدای دبیرستان مفید)

 

 

۳ نظر
آسمان دریا

سلام بر ابراهیم

 

 

نشسته ام کنار کارون٬ زل زده‌ای در چشمانم و داری ادبم می‌کنی. تربیتم می‌کنی. داری دانه دانه زخم‌هایم را مرهم می‌گذاری و چشمان ِ ترم را به نور ِ وجودت نوازش می‌کنی. از تو چه پنهان! همان اول هم که صادق با آن ذوق و شوق از تو برایم می‌گفت٬ بر دلم افتاده بود که تو را خواهم یافت. بر دلم افتاده بود که گمشده‌ام را در تو می‌توانم پیدا کنم.

ابراهیم! چه کردی با من...

 

 

................................................

کتاب سلام بر ابراهیم٬ زندگینامه‌ی شهید ابراهیم هادی است.

 

 

۳ نظر
آسمان دریا

در پرتو نور ... رسم گمنامی

 

وَ إذِ اعتَزلْتمُوهُم وَ ما یَعبُدُونَ إِلاّ اللَّهَ

فَأوُوا إلَى الکَهفِ یَنشُر لَکُم رَبّکُم مِن رَحمَتهِ

وَ یُهَیئ لَکُم مِن أَمرکُم مِرفَقا

 

 هنگامى که از این مردم و آنچه غیر خدا مى‏پرستند کناره‏گیرى کردید

به غار پناهنده شوید تا پروردگارتان رحمت خویش بر شما بگستراند

و براى شما در کارتان گشایشى فراهم نماید.

(سوره مبارکه کهف آیه ١۶)

 

 

  • دریچه ی اول: کارهای خدا اینگونه است! چند جوان ِ مومن را چنان در آغوش میگیرد که هرکه داستان اصحاب کهف را میخواند، با همه ی وجودش خدا خدا میکند که کاش جای آنان بود! آنها به غار دلشان پناه بردند. از دست زمانه به ستوه آمدند... دنیا برایشان تنگ بود... کندند... پریدند... رسیدند.
  • دریچه ی دوم: عده ای بودند، اتفاقا اکثرشان جوان هم بودند! از این دنیا بریدند و سالها جنگیدند. با خلوص تمام... با شجاعت و دلیری تمام... خدا هم در آغوششان کشید. خریدشان. به غار خدا پناه بردند و بعضی شان هم گمنام... که گمنامی، صفت جوانمردان است...
  • دریچه ی سوم: ولنجک، بلوار دانشجو، خیابان البرز: کهف الشهدا. هروقت دلتان گرفت و عزم ِجایی دنج و پر معنویت کردید، چند دوست ِ واقعی ، همیشه منتظر ما هستند. گمنام اند و جوانمرد. اما به قاعده ی تمام هستی، نام دارند. نامهایشان پیش خداست. همو که آنها را به این غار دعوت کرده است...


۶ نظر
آسمان دریا