قبل تر٬ همان موقعی که دبستان میرفتیم٬ وقتی نام ِ معلم میآمد٬ در ذهنمان فردی طلبکار تداعی میشد که قرار است تکلیفمان را برای او بنویسیم! یا فردی که در اردو قرار است مواظب ما باشد و گاهی هم بخنداند ما را! یا فردی که به ما حساب و فارسی میآموزد! وقتی هم که نیمههای خرداد امتحانات تمام میشد٬ اگر پایگاه تابستانی بود که هیچ. اگرنه میرفتیم و پشت سرمان را هم نگاه نمیکردیم!
قبل تر٬ همان موقعی که راهنمایی میرفتیم٬ وقتی نام ِ معلم میآمد٬ احساس خوبی نداشتیم. بگذریم.
رسیدیم به شما. بماند ترس و لرزی که از آغاز دبیرستان به یادمان مانده است! آن روزها را نه من٬ که همهی رفقا به یاد دارند. طعم ِ خوش ِ نیاسر ِ کاشان را نمیشود کسی به یاد نداشته باشد. همان زمان که در آن سرمای بیسابقه مشتی بچهی اول دبیرستانی روبهروی شما ایستاده بودند و شما از "ماء" میگفتید. از مهریهی مادر (س) میگفتید. حال ِ خوشتان را نه من٬ که همهی رفقا به یاد دارند.
راستش را بخواهید اولش که فهمیدیم قرار است شما سال ِ دوم هم معلم راهنمایمان باشید٬ ناراحت شدیم! این ناراحتی برای خودم ادامه داشت تا سفر یزد. نمیدانم یادتان هست یا نه٬ اما روزی که شبش قرار بود برویم سفر٬ پایم شکست. دلم هم. چراکه خیلی شوق ِ سفر داشتم. دلم راضی به ماندن نشد و شبش به بچه ها ملحق شدم! چهرهتان را خوب یادم هست که با لبخندی گفتید: اومدنی شدی حسام؟! از شما چه پنهان٬ برای اولین بار احساس قرابت خاصی با شما کردم!
تا رسیدیم به آنجا که نشسته بودیم کنار ِ در ِ اردوگاه٬ تا مینیبوس بیاید برای بازدید از شهر. من٬ عصا بدست٬ با پایی گچگرفته٬ خسته و ناراحت که نمیتوانم مثل بچه ها راه بروم و از سفر لذت ببرم٬ شما اما با آرامش خاصی نشسته بودید کنارم. با صدای آرامی شروع به صحبت کردید. از گرفتاریهای این دنیا گفتید... از حب ِ خدا به بندگانش گفتید... از صبر در برابر بلایا گفتید... دانه دانه ناراحتیها و زخمهایم را مرهم گذاشتید و من آنجا بود که مهرتان را بر دلم احساس کردم...
دینی گفتنتان برایمان معنی پیدا کرد٬ حدیث خواندنتان برایمان معنی پیدا کرد٬ "الناس ثلاثه" خواندنتان برایمان معنی پیدا کرد. و مگر میشود از یادمان برود مشهدهایی که با هم میرفتیم. نیمهشب٬ حافظ به دست٬ از بابالرضا میگذشتیم و شما زمزمه میکردید: الهی عظم البلاء... به هر صحنی میرسیدیم٬ فاتحهای و حافظی و... صحنگوهرشاد! طعم ِ خوش ِ زیارت امام رضا(ع) با شما را نه من٬ که همهی رفقا به یاد دارند...
حالا بعد از گذشت ِ ۴ - ۵ سال از آن دوران٬ با وجود ِ دیدن استادهای مختلف در دانشگاه٬ نام ِ معلم که میآید نمیشود به یاد شما نیفتیم. نمیشود روز معلم شما را نبینیم! حتی اگر هرکداممان گرفتار امتحانات ِ دست و پاگیر ِ دانشگاه باشیم. بعد از سالها باید بنشینیم در اتاق دبیران و با شما چای بنوشیم...
...و نمیشود یاد این بیت نیفتیم:
شمع راه دگران گردم و با شعلهی خویش ره نمایم به همه گرچه سراپا سوزم
......................................................
نمیشود ازتان تشکر کرد. حتا نمیشود روزتان را تبریک گفت. حتا تر نمیشود هدیهای برایتان تهیه کرد. هرچه کنیم نقص است. لبخندتان ما را بس. جناب آقای جواهری!