همراه امام باقر (ع) وارد مسجد النبی شدند. مردم در رفت و آمد بودند و امام فرمود: ابوبصیر! از مردم بپرس آیا مرا می‌بینند؟! از هرکس سوال کرده بود پاسخ شنیده بود ابوجعفر را نمی‌بینم! در این حال٬ یکی از دوستان حقیقی امام که نابینا بود و ابوهارون نام داشت به مجلس آمد. امام فرمود: از او نیز بپرس. پاسخ داد: مگر کنار تو تشریف ندارند؟! چگونه ندانم در حالی که او نور ِ درخشنده و تابان است...

 

 

............................................

هرچه قلم زدم نشد.

مدتی‌ست نشسته‌ام روبه‌روی این مانیتور و حرف‌هایم را می‌نویسم و پاک می‌کنم. برای غوغای درونم٬ تسنیم را ظرف ندیدم. خواستم از گم‌گشتگی‌ هایمان بنویسم٬ از بی‌راهه رفتن‌هایمان٬ از غفلت‌هایمان٬ از ندیدن‌هایمان...

خواستم بنویسم چشمانی نورانی٬ چشم به راهمان مانده‌است. خیلی بی‌معرفتی‌ست که با چشم‌های دیگر معاوضه‌اش کنیم... کاش شویم مثل آن نابینایی که چشم ظاهر نداشت و با چشم باطنش امامش را دید...