توی شب عروسی‌ش٬۱ وقتی اومد برای سر زدن به میز‌های مهمون‌ها٬ وقتی به ما رسید٬ ۱۵ سال رفاقتمون اومد جلوی چشمام. وقتی بغلش کردم٬ تنها جمله‌ای که به ذهنم رسید این بود: "قبول باشه!" چهره‌اش یه جور دیگه‌ای شده بود...

توی مسجد ِ دانشگاه که نشسته بودیم٬ منتظر بودم بیاد داخل. شب قبلش مراسم عقدش بود. اومد۲ داخل و ۱۰ سال رفاقتمون اومد جلوی چشمام. وقتی بغلش کردم٬ اون‌قدر خوشحال شده بودم که هرچی به زبونم اومد بهش گفتم. صورتش رو بوسه بارون کردم و براش آرزوی خوشبختی کردم. چهره‌اش یه جور دیگه‌ای شده بود...

توی کوچه‌مون که داشتیم از هم جدا می‌شدیم٬ گفت۳ آستینی بالا زده و موردی پیش اومده و داره اقدام می‌کنه. خیلی جا خوردم. رابطه نزدیک‌تر از این حرفهاست که توی قالب سال بگنجه. به عمق چشماش نگاه کردم و براش با تمام وجودم آرزوی خوشبختی کردم. چهره‌اش یه جور دیگه‌ای شده بود...

 

..............................................

لِتَسکنُوا إِلَیهَا وَجَعَلَ بَینَکُم مَوَدَّة وَرَحمَة...

۱: محسن احمدوند

۲: سید امید جلالی

۳: امیر حسین افهام