(متن ِ پیش روی شما٬ توصیفی است از سفر اربعین که توسط حقیر نگارش شدهاست. دوست داشتم شما را هم در حلاوتش شریک کنم. هرچند که تمام اینها٬ یک از هزاران است! چنانچه متون قبلی را نخواندهاید٬ اول آنها را بخوانید. التماس دعا.)
صدای گریهی نوزادی بلند شدهبود. مادر و پدرش سعی میکردند آرامَش کنند و از بقیه شرمنده شدهبودند. کناریام گفت: حدیث از پیامبر داریم که گریهی نوزاد، ذکره. گفتم: پس تا مقصد قراره ذکر بشنویم! سمت راستم مرد میانسالی نشسته بود و اصرار داشت چراغ بالاسرش را روشن کند تا جدولش را حل کند. هواپیما تاریک بود و با روشن شدن چراغ، چند نفر نمیتوانستند راحت بخوابند. آمدم چیزی بگویم، منصرف شدم. چراغ، خراب بود و خودش خاموش شد. مرد چراغ مرا روشن کرد! نورش مستقیم در چشمم بود. خدا را شکر خودش خاموشش کرد. فقط میخواست ببیند برای من هم خراب است یا نه. غرولندی کرد و به دوستانش که آن طرفتر نشستهبودند گفت: میخوام جدول حل کنم، شانس ما چراغ بالاییمون خرابه. سنش اجازه نمیداد بگویم به سفر پیشرویش فکر کند٬ ذکر بگوید و با آرامش، لحظات خوشی را برای خودش و بقیه مهیا کند.
یک ساعت و ده دقیقه بعد، در فرودگاه نجف بودیم. صف ویزا و پاسپورت بسیار شلوغ بود. ماموران عراقی به کندی امور را انجام میدادند و چند دقیقه یکبار، باجهشان را خالی میکردند و میرفتند برای خودشان! زائران کمکم حالت عصبی گرفته بودند. چند بار برخورد پیش آمد و البته زود هم حل شد. درست بود که خستهبودند و کارها کند انجام میشد. اما کسی برای دعوا نیامده بود. بعد از زدن مهر خروجی، به سمت حیاط فرودگاه رفتیم و دیدیم ساکها و چمدانها را گذاشتهاند در گوشهای از حیاط! خیلی جالب بود. هرکسی میتوانست چمدان افراد دیگر را بردارد و ببرد و کسی هم متوجه نشود. بینظمیشان غیر قابل باور بود. کولهی همسفر پیدا شد و کولهی من پیدا نمیشد. همهی حیاط را گشتیم. نا امید شده بودم. رفتم پیش مسوول آنجا و هرطوری بود، به او فهماندم کولهام گم شده. گفت مینویسم که اگر کسی پیداکرد برایت کنار بگذارم. گفت فردا ساعت 8 صبح بیایم برای پیگیری. حالم خراب شد. محاسباتم به هم ریخت. فردا آن موقع من باید در مسیر پیادهروی میبودم تا شب جمعه به کربلا برسم! شروع کردم به خواندن ذکر: انه علی رجعه لقادر... یکبار دیگر به سمت کیف های اندکی که مانده بودند رفتم. پیدایش کردم. همانجایی بود که بارها گشتهبودم. حدس زدم یکی اشتباهی برده و حالا آن را برگردانده. برداشتمش و به مامور گفتم اسمم را ننویسد. با حالت عصبانی داد زد و دستوپاشکسته فهمیدم میگوید چشمانت را باز کن! حرفهایش که تمام شد، بهش فهماندم یکی اشتباهی برده و برگردانده. شرمندهشد. عذرخواهی کرد و سریع با همسفر به سمت ایستگاه تاکسی فرودگاه حرکت کردیم.
رانندهها داد میزدند که بیست هزار میگیرند تا حرم. تصمیم گرفتیم سوارشان شویم که فهمیدیم منظورشان بیست هزار عراقی است که حدودا میشد شصت هزار تومان! تعجب کردم. یکی از ایرانیها داشت با رانندهها چونه میزد. میگفت چند هفته پیش همین مسیر را ده هزار عراقی رفته. رانندهها هم حرف خودشان را میزدند و آن بنده خدا از زرنگ بازی آنها زورش گرفتهبود و داد میزد! من و همسفر هم حیران مانده بودیم آن وسط! از طرفی نمیخواستم پول زور به آنها بدهم، از طرفی دلم میخواست زودتر وضعیتمان معلوم شود و تا دیر نشده، جایی برای خواب پیدا کنیم...
سکینهی قلب، لازم است. آنگاه که میخواهی به درگاه لطف و معرفت پا بگذاری. لازم است همه چیزت را رها کنی و با دلی مطمئن به سمت نور حرکت کنی. اگر ذهن و فکر درگیر خردها شود، اگر ناملایمتی ببینی، اگر غفلت ببینی و خلوت به هم خورَد، آنگاه از حقیقت میمانی. آنگاه روح آمادهی پذیرش نیست. باید رها کنی مسائل خرد را و وسیع کنی سینه را و خالی کنی ذهن را...
یک مینیبوس را دور از تاکسیها دیدیم که جمعی از خانوادهها سوارش میشدند. به نظر میآمد برای کاروانی باشد. رویمان نمیشد سوارش شویم. تا نزدیکش رفتیم و دیدیم همه سوارش میشوند. آقایی دم در ایستادهبود و به نظر میآمد مسئول کاروان باشد. گفتم: ما هم میتونیم سوار بشیم؟ گفت: بیا بالا. گفتم: جز کاروان نیستیما! بلند گفت: میگم بیا بالا...!
.....................................
اگر توفیق بود٬ ادامه دارد...