فردایش به کارها و امور روزانه‌ام رسیدم. به سمت مدرسه که میرفتم٬ به محسن زنگ زدم که ببینم چه کرده است. خدا را شکر طبق زمانبندی‌اش به کارها رسیده‌بود و مشکلی هم برایش پیش نیامده‌بود. فقط مانده‌بود بلیط. آن هم قرار بود با همراهی معراج و مجتبی و پدرانشان گرفته شود تا همه با هم بسمت نجف روانه شوند. از دوستان وآشنایان دیگر هم خبرمیرسید که بار و بندیل سفر بسته‌اند و همین روزها راه می‌افتند. امین هم که دیروز ظهر با حاجی ابراهیمی راه افتاده بود.

همه دارند به پابوسی تو می‌آیند/ طبق معمول من بی سر و پا جاماندم

یکشنبه صبح دیدم عارف از مرز پیامک زده‌است: حسام اینجا خیلی درهمه! فقط باید پاسپورت رو از دور نشون بدی! پاشو بیا! باز نوری از امید در دلم روشن شد. با خودم گفتم کوله‌ای بردارم و همه چیز را بگذارم زمین و راهی شوم! اما باز کمی عاقلانه فکر کردم. و در نهایت با خودم گفتم: تو که قرار نیست بروی، تو را که نطلبیده‌اند، چرا اینقدر به خودت امید میدهی! تمامش کن دیگر. نمیروی...

حالا شمایی که دارید این نوشته‌ها را میخوانید، حتما میدانید که بنده به زیارت مشرف شده‌ام و در نهایت به گونه‌ای توانسته‌ام خودم را به قافله برسانم! اما بد نیست بدانید که حقیر، حتی ذره‌ای هم فکرش را نمیکردم عازم شوم. اگر از لحاظ قانونی و اجرایی هم نگاه کنید، شنبه اربعین بود و امروز، دوشنبه‌ی قبلش بود و مجوز خروج دو روزه میرسید و بلیط ها همه پر شده بودند و غیره. پس هیچ امیدی در دلم نبود. تا اینکه دوشنبه عصر رسید...

بعد از یک استراحت عصرگاهی، نسکافه‌ای درست کردم و داشتم به کلاس چهارشنبه‌ام فکر میکردم که چه درسی برای بچه‌ها آماده کنم. دبیران زیادی از مدرسه عازم کربلا شده بودند و کلاسها به هم ریخته بود. قرار بود جای یکی از همین مسافران به کلاس بروم. تلویزیون را روشن کردم و دیدم دارد زائران حرم اباعبدا... را نشان میدهد. پیر و جوان، زن و مرد، عراقی و ایرانی و پاکستانی، همه و همه راهی شده‌بودند. نوای مداحی هم روی تصاویر گذاشته بودند و همه چیز مهیا بود تا دلی بشکند. نتوانستم تحمل کنم. رفتم بسمت اتاقم. به این دو هفته‌ای فکر میکردم که تماما در خوف و رجا گذشت. به تصمیم‌گرفتن‌ها و کنسل‌شدن‌ها. به سفری که حالا حسرتش بد جوری بر دلم سنگینی می‌کرد... دیدم گوشی‌ام دارد زنگ میخورد. مجید بود. بعد از سلام و احوال پرسی کوتاهی پرسید: حسام تو برای چی نمیخوای بری؟! جا خوردم. دلایلم را به اجمال بیان کردم و مجید که از نرفتن من با خبر بود، گفت: اگر میتونی خانواده‌ات رو راضی کن، الان هم دیر نیست برای رفتن. گفتم: نمیشه چون مجوز و بلیط جور نمیشه. گفت: اگه اونا جور بشه چی؟! موندم! قلبم تند تند میزد. توی دلم خالی شد! گفتم: مجید چی کار داری میکنی با من! گفت: همین الان شماره پاسپورتت رو بخون، یه عکس ازش برام وایبر کن، خانواده رو هم راضی کن. یه بلیط دارم، برای فردا عصر، برگشتش هم یک هفته‌ی بعد. نظام وظیفه هم فردا صبح زود برو پیش آقای فلانی، بگو مجوزت رو تا ظهر صادر کنند.

دل وقتی ساکن است، بدن هم به جبر ساکن است. وای از آن وقتی که دلی بلرزد و آشوب شود. بدن همراه میشود و دل، میخواهد متلاشی کند بدن را و از قفس آن٬ خود را آزاد کند. پاری وقتها هم بدن آشوب میشود و مرضی هجوم می‌آورد. اما دل اگر آرام باشد، باکی از بدن ِ سرکش نیست. دل که آشوب شود، خواب‌وخور به هم میریزد. گفت و شنود به هم میریزد. هرچه هیبت است درهم‌میشکند و یکباره میشوی نیاز! اینجاست که کسی از غیب، میخرد دل را...

دلم آشوب شده بود. از اتاق بیرون رفتم و نمیدانم چطور قضیه را با مادرم درمیان گذاشتم. حتی نمیدانم چطور مخالفتی نکردند و گفتند هرچه پدرت گفت. حتی‌تر نمیدانم چطور پدرم با وجود یک مخالفت کوتاه، اواخر شب گفتند برو کارهایت را بکن. اما این را میدانم که چرا شب خوابم نمیبرد! نه به خاطر اینکه نمیدانستم مجوز و بلیط جور میشوند یا نه. و نه بخاطر اینکه نمیدانستم فردا همین موقع در نجف هستم یا نه! خوابم نمیبرد، چون دلم آشوب شده بود...

صبح زودتر از آلارم گوشی‌ام بیدار شدم و بعد از خواندن نماز و تسبیحات راهی میدان سپاه، سازمان نظام وظیفه شدم. خاطره‌ی خوبی از این سازمان نداشتم. حدودا پنج سال پیش بود که برای سفر کربلا، موانع اداری این سازمان خیلی اذیتمان کرده بود. به طوری که داشتیم از سفر جا میماندیم. همین باعث شده بود دل خوشی از اینجا نداشته باشم. کمی زود رسیده بودم. هوا سرد بود و شیرکاکائوی داغ با کیک میچسبید. بعد از خوردن شیرکاکائو داخل سازمان شدم. سیستمشان به کلی عوض شده بود و با نظم بهتری کارها انجام میشد. خدا را شکر بردن موبایل به داخل سازمان هم آزاد شده‌بود. اینطوری اگر مشکلی به وجود می‌آمد با مجید تماس می‌گرفتم.

یک راست رفتم پیش آن بنده‌خدایی که مجید گفته بود. رییس دفترش با اخم و تشر گفت بیرون صبرکن تا صدایت‌کنم.در این بین چندین‌نفر رفتند در اتاق وبرگشتند. نیم‌ساعت گذشت. رفتم گفتم: آقا وقتش نشده صدایم‌بزنید؟! گفت: کارت چی‌بود؟ اصلا یادم رفت! برایش توضیح دادم و گفت برو باجه ۸ تا کارت را راه بیاندازد. رفتم شماره گرفتم تا صدایم کنند. مدرک هم تنها پاسپورت داشتم و همان گواهی اشتغال به تحصیلی که روح ا... به زور بهم داده‌بود. نوبتم شد و برایش توضیح دادم که چون عصر بلیط دارم، میخواهم تا ظهر مجوز خروجم صادر شود. گفت: باید پول ودیعه بگذاری، مدرک چی داری؟ دانشجویی اصلا؟ گواهی را به دستش دادم. نگاهی کرد و چند مهر و امضا رویش زد و در سیستمش چیزی وارد کرد. گفت: برو بانک قوامین و پول بریز. ۲ تومان. تا بانک قوامین که در حیاط سازمان بود دویدم. به مادرم زنگ زدم و گفتم ۲ تومان به حسابم بریزید ودیعه بگذارم. ودیعه را ریختم و رسیدش را بردم پیش همان بنده خدا. کارهای اداری اش را کرد و گفت: بچه حضرت زهرایی دیگه... مارم دعا کن. مجوزت ثبت شد.

باورم نمیشد. فقط توانستم بگویم: دعایت میکنم...

 

 

...................................

اگر توفیق بود٬ ادامه دارد...