باران‌های نجف به سنگینی‌اش معروف است. گویی هر قطره‌اش معادل چند قطره باران معمولی باشد! آنچنان محکم و با تشر به صورتت میخورد که دردت می‌آید! سرعتش هم زیاد است و میخواهد زودتر به زمین برسد. خواب‌وبیدار بودم که متوجه شدم کم‌کم دارد باران می‌بارد. به پهلو خوابیدم تا اگر هم شدید شد، به صورتم نزند. پهلویم کمی درد گرفته‌بود چون زیرانداز نرمی نداشتم. فکر میکنم نیم ساعتی به خواب رفتم اما از شدت یکی از قطره‌های باران، از خواب پریدم. فهمیدم دوباره به سمت آسمان خوابیده‌ام. در نور چراغ خیابان، قطره‌های باران تصویر زیبایی درست کرده‌بودند. دراز بودند و این نشان از سنگینی‌شان بود شاید. دوباره به خواب رفتم و دوباره بیدار شدم و دوباره...

فکر میکنم حدود ساعت سه نصف‌شب بود که بیدار شدم و دیدم همسفر٬ بالای سرم ایستاده و وسایلش را جمع کرده. فهمیدم مستاصل شده و نمیداند چه کار کند. هوا هم سرد شده بود. به او گفتم جایی پیدا کند که سقف داشته باشد، بعد از نماز صبح از همین جا راه می افتیم. انقدر خسته‌بودم که منتظر جوابش نشدم و چشمانم، بسته شدند... نیم ساعتی به نماز صبح مانده‌بود که بیدار شدم. کمی زمان گذشت تا فهمیدم کجا هستم! آدمهایی که دیشب کنارم خوابیده‌بودند، همه رفته‌بودند و آب باران، خاک‌های اطرافم را گل کرده‌بود. سرم را چرخاندم تا همسفر را پیدا کنم. او هم نبود. به هر زحمتی بود کیسه‌خواب را در پلاستیکش فرو کردم. دستم سرخ و سِر شده بود و ناخنم به خاطر فشار زیادی که به کیسه خواب آورده بودم کمی برگشته‌بود. کوله را برداشتم و به حسینیه‌ای که کنارم بود رفتم. خدا را شکر کمی خالی‌تر شده‌بود و امکان نشستن داشت. تا اذان کمی خلوت کردم. از امیرالمومنین اذن گرفتم که به نیت رضایت خدایش و پسرش حسین(ع)، تا کربلا پیاده بروم و مشکل خاصی هم پیش نیاید. تسبیحات گفتم و نماز را خواندم. همسفر، همچنان نبود و مطمئن شدم جای دورتری رفته است. دیشب می‌گفت می‌خواهد با ماشین تا نزدیکی کربلا برود. به همین خاطر با خودم گفتم حتما راه خودش را پیدا میکند و من باید به دوستانم و قرارمان بپیوندم. به سمت شارع الرسول، همان خیابانی که آقای کبریایی قرار گذاشته‌بود رفتم.

خنده‌ام گرفته‌بود! ازدحام جمعیت به حدی بود که مردم مانند رود، بدون اختیار خودشان این طرف و آن طرف می‌رفتند. آن‌وقت ما چطور میتوانستیم همدیگر را پیدا کنیم! با این حال نیم ساعتی ایستادم و وقتی مطمئن شدم نمیتوانم پیدایشان کنم، برگشتم. کوله ام به حدی سنگین بود که میخواستم به یکی از هتل‌ها بسپارمش و چند روز دیگر که از کربلا برمیگشتم آن را پس بگیرم. چند هتل پرس‌وجو کردم و کسی قبول نمیکرد. حتی به ذهنم رسید کوله را بگذارم و بروم! اما هم کیسه‌خواب و هم کوله قرضی بودند و درست نبود این کار را بکنم. با کوله‌ام کنار آمدم و گفتم: باهات کنار اومدم، باهام کنار بیا و اذیت نکن. حالا که همسفری ندارم، تو همسفر خوبی باشبا حرم مولا وداع کردم و به سمت قبرستان وادی‌السلام، جایی که پیاده‌روی آغاز میشد حرکت کردم. نزدیک سردر آنجا بودم که صدایی آشنا بلند شد: "حسام!" آقای کبریایی بود! حسین آقا (از کاکنان مدرسه) هم بود. از خوشحالی بال درآوردم! سلام و احوال پرسی کردیم و قرار شد با هم حرکت کنیم. اما آقای کبریایی گفت می رود ساکش را بیاورد. گفت بیست دقیقه دیگه همین جاست! با حسین آقا رفتند و من به انتظارشان کنار یک حلواپزی ایستادم و به جماعتی نگاه میکردم که راهی مسیر پیاده‌روی میشدند. کوله‌ام بسیار سنگین بود. تصمیم گرفتم چند بسته از آجیل‌هایی که داشتم را بین زوار پخش کنم تا هم ثوابی به خانواده برسد، هم کوله‌ی من سبک شود، هم مردم قوتی بگیرند اول صبح. بسته‌ی اول را باز کردم و چند دقیقه بیشتر نگذشت که تمام شد! البته در کمال آرامش. چون این نذری دادن‌ها در آن محیط کاملا عادی و تعریف شده‌بود. بسته‌ی دوم را هم باز کردم و بقیه را گذاشتم برای ادامه‌ی سفر.

نیم ساعت گذشت. کم‌کم داشتم خسته میشدم. هم از کوله، هم از انتظار، هم از آن مداحی عربی که زیر‌صدایش تکنو گذاشته بودند! این از همه بیشتر خسته‌ام کرده بود. اما همسفری با چند نفر از دوستانم می ارزید به این انتظار... اما گویا خدا طور دیگری میخواست. یک ساعت و نیم منتظر ایستادم و در نهایت تصمیم گرفتم تنها حرکت کنم. لحظه‌‌ی سختی بود. تصمیم سختی بود. اما میدانستم حکمتی دارد. حرکت کردم به سوی مسیر و سفری که از ادامه‌اش هیچ دیدی نداشتم... (بعدا آقای کبریایی برایم تعریف کرد که گم شدند و جمعیت به طرف دیگری بردشان و چند ساعتی طول کشید تا سر قرار رسیدند...)

 

 

..................................

ان‌شاءالله ادامه دارد...