با مادرم تماس گرفتم و به سرعت خودم را به سازمان گذرنامه رساندم تا مطمئن شوم مشکلی در خروجم نباشد که الحمدلله نبود. وقت زیادی نداشتم برای جمع کردن کوله. فقط توانستم سری به مدرسه بزنم و از آقای جواهری خداحافظی کنم. آقای کبریایی هم بود و گفت: اگر ایشالا عازم شدی، بعد از نماز صبح٬ شارع الرسول باش تا با هم راه بیفتیم. سعی کردم خاطرم بماند: "شارع الرسول". خداحافظی کردم و به سمت خانه حرکت کردم. وقت کمی داشتم و باید زود کوله‌ام را می‌بستم. خداحافظی‌ام با مادرم زیاد طولی نکشید. توی دلم خیلی حرف‌ها داشتم برایش. برای مادری که در تمام این سال‌ها٬ جز خوشی و آسایشم خواسته‌ی دیگری نداشت و حالا داشت پسرش را راهی سفری می‌کرد که آخر و عاقبتش معلوم نبود! حالا داشت روی دلش پا می‌گذاشت تا پسرش به مراد دلش برسد...

به سرعت به سمت سازمان فرهنگی هنری شهرداری حرکت کردم. مجید گفته بود حدود ساعت دو آنجا باشم تا بعد از خوردن نهار، با هم به سمت فرودگاه برویم. خوب بلدند زائر را بدرقه کنند! بیشترین افرادی هم که در ذهنم مانده بودند همین‌هایی بودند که بدرقه‌ام کردند. رسیدم به سازمان و رفتم طبقه ۱۲، طبقه امور ریاست. مجید را در آغوش کشیدم و احوالپرسی کردیم. تا دوست مجید و همسفر بنده بیاید، فرصت خوبی داشتم به فامیل و دوستان زنگ بزنم و خداحافظی کنم. به مادربزرگم که زنگ زدم، گریه‌اش گرفته‌بود. دلش خیلی میخواست آنجا باشد و در خاطرم ماند که اگر پایم رسید کربلا، از مولا بخواهم او را زودتر بطلبند. به مادربزرگ دیگرم زنگ زدم و ایشان گفتند: حسام یادته میرفتم نجف، گفتی از امیرالمومنین بخواهم سال دیگه زائر اربعین باشی؟! دیدی رفتنی شدی؟! من میدونستم میری! تازه یادم آمده بود! چشمانم تر شده بود و الحمدلله ای بر لبم نشست. بعد از خوردن نهار، دوست مجید هم با تاخیر آمد و وقت خداحافظی بود. رفتیم کنار اتاق حاج آقای شهاب مرادی. حمیدرضا، دوست مجید، رفت داخل برای خداحافظی. من بیرون ایستاده‌بودم و نگران بودم که نکند دیر برسیم. صدای حاج آقا از درون اتاق می آمد. بلند گفتند: بگو رایگانی هم بیاد داخل. رفتم داخل. بعد از روبوسی و در آغوش کشیدن، در گوشم دعا خواندند و التماس دعا گفتند. همچنین گفتند خودشان هم ان‌شاءالله جمعه حرکت میکنند. از زیر قرآن ردمان کردند و مبلغی هم توراهی محبت کردند.

حاج آقا را از قبلها میشناختم. از برنامه‌های تلویزیونی گرفته تا کلاس مجردهایشان. توفیق شده‌بود و درباره‌ی چند کار فرهنگی با هم به صحبت نشسته‌بودیم. برخورد جذاب و خوشرویی و سخاوت، از ویژگی‌های حاج آقاست. سبک زندگی اسلامی‌اش در تمام کارها و صحبت‌هایش هویداست و انسان از همنشینی با ایشان لذت میبرد. خدایش توفیق دهد تا بهتر و بیشتر خدمت کند. خلاصه خداحافظی شیرینی داشتم با ایشان.

مجید ما را با ماشین مهدی زرافشان تا فرودگاه امام (ره) برد. بلیط به نام من نبود و همین باعث میشد مدام در ذهنم نگرانی داشته باشم و تا مقصد ذکر بگویم. البته با هماهنگی‌های مجید قرار بود آن فردی که بلیط به نامش هست، بیاید فرودگاه تا کارت پرواز را بگیرد. رسیدیم فرودگاه و بعد از گرفتن کارت پرواز توسط ایشان، تا حد خوبی خیالم راحت شد. در صف چک پاسپورت، مجید کنارم بود و من میفهمیدم با تمام وجود دلش را دارد با ما راهی میکند. لحظه‌ی خداحافظی رسید. در آغوش کشیدمش. گفتم قدم‌به‌قدم به یادش خواهم بود. چشمانم تر شده‌بود. سخت بود خداحافظی از کسی که تمام کارهایت را بکند و خودش حسرت نیامدن داشته‌باشد... همسفر، مشکلی در پاسپورتش ایجاد شده بود که با تعهد حل شد. حالا باید میدویدیم به سمت گیت خروجی. کارت پرواز و پاسپورت را نشان دادیم و داخل هواپیما شدیم.

تا مقصد داشتم به دعوت فکر میکردم. به گواهی اشتغال به تحصیلی که ناخواسته و اتفاقی به دستم رسیده بود. به رغبتی که محسن در دلم انداخته بود و مجید از آن با خبر شده بود. به بلیطی که کنسل شده‌بود و مجید که از رغبت من خبردار شده‌بود، آن را به من پیشنهاد داده‌بود. به مجوز خروجی که معمولا دو روزه می‌آمد اما آن روز در امور تسهیل شده‌بود. به اجازه‌ی مادر و پدرم که دور از انتظار بود اما آسان به دست آمده‌بود. به همه‌ی اموری که زمین گذاشتم و به دعوتی که از ماه‌ها پیش مقدماتش فراهم شده‌بود. به اینکه هیچ کدام از اینها اتفاقی نبود... و در نهایت، به مولای کریمی فکر میکردم که در کمال نالایقی، مرا به جمع کاروانش راه داده بود...

 

 

....................................

اگر توفیق بود٬ ادامه دارد...