تنها که باشی، منتظر کسی هم نیستی حکما. آقای خودت هستی. هرچه بخواهی توقف میکنی و هرچه هم بخواهی راه میروی. اما همسفر هم خوب است. همسفر تو را راه می‌اندازد. همسفر همان است که پشتت به او گرم است. با بودن او کمتر خاطرت حزین میشود و کمتر دلت تنگ میشود. همسفر، همدلی است که سفر را برایت آسان میکند و راه را کوتاه. سفر را همسفر باید. برای من همسفری نبود. البته ملالی هم نبود. چه بسا به این تنهایی نیاز داشتم. به چند روز خلوت نیاز داشتم. حتی افراد آشنایی سر راهم قرار گرفته‌بودند که از هرکدام به حکمتی جدا شده‌بودم. جدا افتاده‌بودم میان خِیل جمعیتی که در بیابانی لم‌یزرع، همه، به سمت کربلا در حال حرکت بودند. به هر موکبی می‌رسیدم، سری می‌چرخاندم به امید اینکه شاید آشنایی ببینم. هر کجا استراحت میکردم، به مردم چشم میدوختم و چهره‌های دوستانم را در میانشان جست‌وجو میکردم. با خودم کلنجار میرفتم که اگر کسی را پیدا کنم خوب است یا بد است. یادم هست که یکجا با خودم به این نتیجه رسیدم که گشتن را رها کنم و راهم را ادامه دهم...!

تنها بودم. اما افرادی تماما در کنارم بودند. حسشان میکردم و با هیچ دلیل عقلانی و محکمی نمیتوانستم اثباتشان کنم. چه زیاد بودند عزیزانی که دلهایشان را به دستم داده‌بودند تا به کربلا برسانم. سعی کردم  این امانتی‌ها را در تمام طول مسیر حفظشان کنم. یادشان باشم. در اذکاری که میگفتم شریکشان میکردم. ستون به ستون به نیت آنها قدم بر میداشتم. بعضی از زائران را که نگاه میکردم، به علت شباهتشان، یادشان می‌افتادم. این اتفاق، در سفرهای مشهد هم برایم زیاد پیش می‌آمد...

حدودا نیم‌روز بود که از نجف حرکت کرده‌بودم. میخواستم شب جمعه در کربلا باشم. به همین خاطر قسمتی از مسیر را با ماشین رفتم. حدود ۱۰ کیلومتر یا کمتر. نزدیک‌های غروب بود. با محاسباتی که انجام داده‌بودم، اگر با سرعت معمولی بین دو ستون را راه میرفتم، چهل ثانیه طول میکشید. و با توجه به اینکه حدود هزار و ششصد ستون از نجف تا کربلا وجود دارد، با این سرعت نمیتوانستم شب جمعه در کربلا باشم. سرعتم را بیشتر کردم. اما با توجه به سنگینی کوله و خستگی شانه و کتف نمیتوانستم ادامه دهم. ماشین‌ها از کنار جاده میگذشتند. تصمیم گرفتم دوباره ماشین بگیرم. راهم را به سمت باند ماشین‌رو کج کردم. اما کمی با خودم کنار نیامدم. محاسبات عقلانی‌ام را کنار زدم و دوباره به مسیر پیاده‌روی برگشتم و با خودم زمزمه میکردم: قراره سختی بکشی دیگه... در همین حالات به موکبی رسیدم که نوای مداحی‌اش را بلند کرده‌بود. مداحی، آشنا بود...

کنار تو بین این تیر و نیزه ها/ نشستم و گم کردم راه خیمه‌ها/ بیا دم آخر با من نفس بکش/ نفس بریدم/ نفس بریدم/ نفس بریدم با تو بین گریه‌ها/ به روی دستم دست و پا نزن/ تن تو مونده روی دست من/ شکسته‌سر تو، دل‌شکسته من/ تن تو مونده روی دست من...

غروب بود. خورشید در افق٬ با اکراه از دیدگان زائران ناپدید میشد. غروب بود و به یاد غروب علقمه، صورت زائران خیس از اشک شده بود. غروبی که دیگر هیچوقت برای حسین(ع) و اهل حرمش طلوعی نداشت. همان اهل حرمی که پشت و پناهشان ماه بنی‌هاشم بود. همانهایی که چشم و چراغشان ماه بنی‌هاشم بود. همانهایی که ناظر میدانی بودند که حسین(ع)، با کمری خمیده از آن بازمیگشت... چه صحنه‌ی تلخی... چه اتفاق عظیمی... اینگونه که او برمیگردد، یعنی برادرش را جا گذاشته‌است... آه از این بلا... آه از این جدایی... اهل حرم را بگو نماز آیات به جای آورند... ماه گرفته شده در علقمه...

خستگی دیگر معنایی ندارد وقتی یاد مصیبت حسین(ع) می‌افتی. اصلا آدم خجالت میکشد بگوید شانه‌ام درد میکند. بگوید کتفم درد میکند. بگوید پایم درد میکند در حالی که کفش ِ خوبی به پایش دارد و پایش برهنه نیست. درحالی که دارد روی آسفالت راه می‌رود و خبری از تیغ و خار مغیلان نیست. اصلا آدم خجالت میکشد خسته‌شود درحالیکه آب به رویش بسته نیست. خجالت میکشد بگوید غریب و بدون همسفرم، درحالی که این همه زائر، در کنارش هستند و خبری از دشمن و تازیانه و زنجیر نیست... خبری از غارت و فریاد و دود و آتش نیست... خبری از...

روضه‌ام گرفته بود دم غروبی.

 

 

.........................................

ان‌شاءالله ادامه دارد...