بعد از مدتها دیدارمون تازه شده‌بود و توی مسجد دانشگاه نشسته‌بودیم و صحبت می‌کردیم. بحث ازدواج شد و ازش پرسیدم خبری نیست؟! حرکتی نزدی؟! گفت نه. گفت اصلا فاز خانواده‌شون اینجوری نیست. سن ازدواج توی خانواده‌شون بالاست و او که حالا ۲۳ سالشه٬ نمی‌تونه این موضوع رو مطرح کنه. گفت البته ملاک‌های مختلفی رو درنظر داره اما حالاحالاها تصمیمی نداره. همین که می‌گفت ملاک داره٬ نشون می‌داد بی‌رغبت نیست به تشکیل خانواده. خواستم از خوبی‌ها و برکات ازدواج بگم. نمی‌تونستم. خواستم بگم توی این چند هفته چه اتفاقی توی زندگی‌م افتاده. نمی‌تونستم.

 

نمی‌تونستم و چند هفته‌ست نمی‌تونم بیان کنم. هر دفعه می‌خوام از برکات و خوشی‌های این روز‌های زندگی‌م با کسی صحبت کنم٬ قفل بزرگی به زبانم زده‌میشه و واژه‌ها در کمال لجبازی٬ تنهام می‌ذارن. خاطرات و لحظات و تجربیات از جلوی چشمام رد می‌شن اما دلم راضی نمیشه به بیان. "نگفتن‌هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرو نمی‌آورند..." شاید همینه که باعث شده در عین دلتنگی٬ دیدن ِ دوستانم اینقدر به ندیدن تبدیل بشه. شاید همینه که باعث شده اینجا -تسنیم- هم کمی سوت و کور به نظر بیاد...

"مواظب جسم و جانِ هم باشید و برای عشق نو رسیده‌تان صدقه بدهید، که به قول آن عزیز؛ بلاهای عشق از هفتاد بیشتر است." چقدر این جمله‌ی شما۱ برای زندگی‌ ما لازم بود. پر واضحه که این توصیه٬ از زندگی بابرکت و شیرین دیگری آمده که اتفاقا آن هم نورسیده و جوان است...

 

 

......................................

۱: بهارنارنج

پی‌نوشت۱: یک از هزاران را هم رخصت و توان شرح نیست.

پی نوشت۲: و خدایی که قدرت‌نمایی می‌کند.... الحمدلله