از مینیبوس پیادهشدیم و نمیدانستیم کجاییم. اولین کاری که با حمیدرضا(همسفر) به ذهنمان رسید، این بود که برویم از یکی از مغازههایشان سیمکارت عراقی بگیریم چون خط همراه اول به کلی آنتن نمیداد. چرایش را تا الان هم نفهمیدهام. فقط این را فهمیدهام که عامل بسیاری از گمشدنها در سفر امسال همین بود. از چند هفته پیشش پیامک زدهبودند که طرح ویژهای برای رومینگ در عراق دارند و قیمتها خوب است و غیره. به اطمینان همان، در فرودگاه سیمکارت عراقی نگرفتیم. اما حالا برای زنگزدن به خانواده و پیدا کردن دوستانمان، احتیاج به سیمکارت داشتیم. از چند مغازه سراغ سیمکارت را گرفتیم و همان موقع فهمیدم تمام سیمکارتهای موجود به فروش رفتهاند! کمی نگران ِ نگرانی خانواده شدهبودم. به خیابان شارعالرسول وارد شدیم و گنبد حرم امیرالمومنین معلوم شد...
از پرده چو روی دلبرم ظاهر شد
معشوق به پیشِ چشم ِ دل نادر شد
ای دل تو بدان مجوزِ عشق و جنون
با عشق محمد و علی صادر شد
شلوغی، همان خلوت مورد نیازم را بیرحمانه کنار زدهبود. دلم برای مردمی که برای خواب، گوشه و کنار خیابانها و کوچهها جا انداختهبودند میسوخت. جمعیت آنقدری زیاد بود که غیر قابل توصیف باشد! همسفر، بار اولش بود به عتبات عالیات مشرف میشد و از چهرهاش معلوم بود با مسائل غیرمنتظرهای روبهرو شدهاست که جمعیت زیاد، یکی از این مسائل بود. کولهام روی دوشم سنگینی میکرد. نزدیک حرم شدهبودیم. به حمیدرضا گفتم وسایل را بگذارد پیش من و اگر میتواند برود داخل حرم و زیارتی بکند و برگردد تا جایمان عوض شود. تا وقتی بیاید، به جمعیت نگاه میکردم. به مردمی که چهرهشان خسته بود اما دلشان زنده. به پیر و جوان. به کوچک و بزرگ. به تهرانی و شهرستانی و ایرانی و عراقی و پاکستانی و کانادایی و غیره! یک نوجوان ایرانی آمد کنارم و معلوم بود خستهبود. گفت رفته داخل حرم و توانسته زیارت کند. میگفت خیلی سعی کرده دستش به ضریح برسد و آخر هم رسیده و زیارت کردهاست. اما پدرش نتوانسته دستش به ضریح برسد و زیارت نکرده است. داشتم فکر میکردم که حالا مگر کسی دستش نرسد، زیارت نکردهاست؟! اما به زبان نیاوردم. حتی اگر تفکرش هم غلط باشد، با شور و شوقی که او داشت و با حبی که از قلبش بیرون می آمد، من عاقل چه میفهمم! شاید من هزاری هم زیارتنامه بخوانم و عرض ارادت کنم و نرسم به آن محبتی که او با گرفتن ضریح نشانش میدهد! اینجا عقل را باید گذاشت کنار...
همسفر آمد و گفت نتوانسته داخل حرم برود و فقط در صحن بوده. منصرفشدم و چون روزهای آخر سفر را میخواستم نجف باشم، به سلامی بسندهکردم و رفتیم به دنبال سیمکارت و جایی برای خواب. سیمکارت پیدا نشد اما به یک گروه جوان ِ بامعرفت روو انداختیم تا موبایلشان را قرضدهند. یکیشان بیهیچ منتی موبایل را در اختیارمان گذاشت و ما هم فقط با خانه تماس گرفتیم و گفتیم رسیدهایم نجف. همین! اگر رویم زیاد بود، دوستانم را هم پیدا میکردم. موبایل را به آن بندهخدا پس دادم. خیلی اصرار کرد که اگر میخواهم،به کس دیگری هم زنگ بزنم. جوانمردی بود برای خودش...
عباسعلی شاهانی بیاید دفتر گمشدگان. حسین فرامرزی بیاید دفتر گمشدگان. خانم بتولی! خانم بتولی بیاید دفتر گمشدگان که کاروانش منتظرش هستند. پسربچهای به نام هادی گمشده است. اگر پیدایش کردید، خانوادهاش سخت نگرانش هستند. محسن خدادادی بیاید دفتر گمشدگان. حاجعلیآقا! بیا ما منتظریم میخواهیم حرکت کنیم. حاج خانم سزاواری بیاید دفتر گمشدگان...
بلندگوی حرم، تماما و بدون وقفه گمشدگان را صدا میکرد تا بیایند به دفتر گمشدگان. واقعا وقفهای نداشت و اذیت کنندهبود. در کنار حرم امیرالمومنین، به جای پخش مناجات و ادعیه و قرآن، فقط صدای دادزدنهای پشت بلندگو به گوش میرسید که بعضی وقتها، مردم میکروفون را میگرفتند و خودشان گمشدهشان را صدا میزدند! از کنار مردمی که در خیابان و در جوار حرم خوابیدهبودند رد شدیم و به نزدیکی بابالساعه رسیدیم. یک جای کوچکی پیدا کردیم و بساط کیسهخواب را پهن کردیم. سعیکردم شرایط را عادی جلوهدهم تا همسفر زیاد اذیت نشود. شناختی هم از او نداشتم و نمیدانستم چه حالی دارد! او کیسهخواب نداشت و با زیرانداز و پتو آمده بود. اگر باران میبارید کار سخت میشد اما چارهای نبود. تصمیم گرفتیم بخوابیم تا اذان صبح و بعد از نماز، راه بیفتیم...
مشهدی کاظم غفاری! بیا دفتر گمشدگان. پسرم به نام ابالفضل گمشده! کسی پیدایش کرد بیاورد اینجا. حاج خانم رحمتی بیاید دفتر گمشدگان. آقای نیکبخت بیاید کنار بابالقبله...
درازکشیدهبودم و خوابمنمیبرد. دلممیخواست بروم و میکروفون را بگیرم و جلویهمه دادبزنم:منهم گمشدهام! مدتهاست گم شدهام... بروید و به بابایم بگویید بیاید پیدایم کند... خانهاش هم زیاد دور نیست! همین حرم است. فقط بگویید زودتر بیاید...
همهی ما گمشدهبودیم و آمدهبودیم پیدا شویم...
..................................
ان شاءالله ادامه دارد...