چای را که خوردم اذان مغرب شد. کمی جلوتر رفتم تا برای نماز، موکب خلوت‌تری پیدا کنم. شارژ گوشی‌ام هم تمام شده‌بود و باید به برق میزدم. هرچند آنتن وجود نداشت وسیمکارت نداشتم و مداحی هم روی گوشی‌ام نداشتم، اما احتمال میدادم شاید آنتن بیاید. همچنین دوربین گوشی را برای ثبت کردن بعضی تصاویر لازم داشتم. به خاطر همین موکبی را انتخاب کردم که برق داشته‌باشد. درون موکب اکثرا عراقی بودند و با هم آشنا بودند. وسط چادر، یک جا خالی مانده‌بود. کوله‌ام را زمین گذاشتم و به پریز برق نگاهی کردم. یک ضبط‌صوت شارژی به آن وصل بود. یکی از جوان‌ها با اشاره به من فهماند که سیمش را از برق دربیاورم و گوشی خودم را به آن بزنم. فکر کردم ضبط‌صوت باید برای خودش یا آشنایش باشد. گوشی را به شارژ زدم و کنارش ایستادم به نماز.

تکیه داده‌بودم به دیوار که فهمیدم میخواهند شام بدهند. تازه یادم آمده‌بود چقدر گرسنه هستم! داشتند سفره را پهن میکردند که یکی از جوانها به پریز نزدیک شد و با دیدن گوشی من، با عصبانیت به دوستانش گفت چه کسی ضبط‌صوتش را از برق درآورده؟! قبل از اینکه دوستانش پاسخش دهند، به او گفتم: انا اخی! با اخم و تشر بهم فهماند بدون اجازه نباید از برق میکشیدی‌اش! آمدم بگویم آن جوان بهم اجازه‌‌داد، که دیدم شاید تشنج ایجاد شود و آن بنده‌خدا هم خجالت بکشد. لبخندی زدم و آرام گفتم: عفوا اخی! موبایل، شارژ خلاص! کمی نرم شد. چهره‌اش دیگر اخمو نبود. آمد نزدیک و به موبایلم نگاهی انداخت و دید چند‌درصد بیشتر شارژ نشده‌است. گفت: لا مشکل لا مشکل! ضبطش را برد آن طرف چادر و به برق زد. سفره را انداختند و کنار هم نشستیم. غذا را که به دستش دادند، اول برای من گذاشت، بعد برای خودش. چشمم به پارچ آب افتاد که وسط سفره‌بود و دستم نمیرسید و رویم نمیشد از وسط جمع عراقی‌ها بردارمش! تا فهمید آب میخواهم به دوستش اشاره‌کرد که پارچ را به دستم برسانند. حواسش جمع بود که اگر چیزی خواستم برایم مهیا کند. سری دوم شام را هم که آوردند، کلی تعارف زد که بردارم اما سیر شده‌بودم و باید راه می‌افتادم. خداحافظی کردیم و از چادر خارج شدم.

یکی دو ساعتی که راه‌رفتم، به خاطر جمعیت زیاد، موکب‌ها پر شده‌بودند. البته هوا هم آنچنان سرد نبود و میشد در بیابان خوابید. کیسه خوابم را روی موکتی که در بیابان پهن شده‌بود باز کردم. کلاهم را به سرم گذاشتم و کاپشنم را هم پوشیدم. درون کیسه‌خواب رفتم و زیپش را تا بالا کشیدم. زیر سرم سفت بود. زیپ را باز کردم و کوله را باز کردم و لباسی برداشتم و تا کردم و زیر‌سرم گذاشتم و دوباره زیپ را بستم. همه‌چیز خوب بود. آسمان هم پر از ستاره بود. در این حال‌و‌هوا، صدای پای زائران، گوش‌نوازترین صدای دنیا شده‌بود. صدای خیش‌خیش سبدهایی که باخودشان میکشیدند... صدای مداحی‌هایی که از دور می‌آمدند..صدای عراقی‌هایی که هلابکم یا زوار میگفتند... صدای طبل... صدای سنج... صدای سینه‌زنی... صداهایی آشنا و غریب که دور و نزدیک میشدند... یادم افتاد چقدر خسته‌ام و چقدر خوابم می‌آید...

صبح که از خواب بیدار شدم، هوا تقریبا روشن شده‌بود. ترسیدم نمازم قضا شود. سریع از کیسه‌خواب بیرون آمدم و با آبی که در کوله‌ام داشتم وضو گرفتم. بدنم به لرزه افتاد... هوا، ناجوانمردانه سرد شده‌بود! نماز را در حالی خواندم که تمام بدنم میلرزید. بعد از نماز سریع حرکت کردم تا گرم شوم و لرزه‌ام تمام شود. چند استکان چای هم خوردم که خدا را شکر گرمم کرد. از آن حالم یک عکسی گرفته‌ام که هر وقت می‌بینمش خنده‌ام میگیرد...!

 

 

....................................

ان‌شاءالله ادامه دارد...