قبلتر گفتهبودید کارم دارید. فکر کردم برای طراحی سوال و یا مثلا حل تمرین از بنده کمک میخواهید. کلاس که تمامشد٬ به محسن گفتم برود. آمدم پیشتان. برایم از وظیفه گفتید. از اینکه هرکسی به فراخور ظرفیتش٬ باید خیلی تلاش کند. خیلی بدود. از درس و کار و زندگی. از تجربیات دانشگاه و کار خودتان. به موها و ریشهای سیاهم اشاره کردید و گفتید دیری نمیگذرد که مثل من٬ موسپید میشی! طوری زندگی کن که فردا حسرت نخوری. گفتید بعضیها مثل الماس اند که رویش را گرد و غبار گرفته. گفتید با برنامهریزی و تلاش٬ گرد و غبار را کنار بزنم. اشک در چشمانتان جمع شدهبود. گفتید مثل پسرتان هستم و زندگی و عمرم برایتان مهم است.
شما میگفتید و میگفتید و من باورم نمیشد که استادی دارم که زندگی و عمرم اینقدر برایش مهم است. نشستهبودم روبهرویتان٬ به ریشها و موهای سپیدتان نگاه میکردم که آیینهی تجربه و تلاشتان بود. فکر کنم بچههای کلاس خیلی به این دلسوزی و مهربانیتان مدیون باشند...