نشسته است روبه روی من. میگویم بیاید جلوتر. میآید. اما با تعلل. گویی میترسد. حق هم دارد. دستکشهای پلاستیکی وگاز استریل٬ هر بچهای رامیترساند. و من٬ این را خوب میدانم. سعی میکنم بهش بفهمانم نه دردی دارد ونه سوزشی. بهش میفهمانم که فقط میخواهم روی دندانهایش داروبزنم تامحکم وتمیز شوند. میدانم ته دلش راضی نمیشود. اما سعی میکنم خوشرو باشم تا ترسش بریزد. روستایشان محروم است. خیلی محروم است. آب ندارند. گاز ندارند. برقشان گاهی هست و بسیار نیست. وضعیت بهداشتیشان نا امید کننده است...
با خودم فکر میکنم چه چیزی بندهی مهندس را نشانده روبه روی این بچه ها که دندانهایشان را فلوراید بزنم. دلیل اولی که به ذهن میرسد این است که در این بخش نیرو کم بود و لازم بود بنده بخش فرهنگی را ترک کنم و اینجا خدمت کنم. اما دلیل همین بود؟
نشسته است روبه روی من. میگویم بیاید جلوتر. میآید. اما با تعلل. اسمش را میپرسم. میگوید علیرضا. به صورتش دقیق میشوم. خشک شده. خاک ِ روی صورتش٬ دارد در دلم غوغا میکند. میگویم دهانت را باز کن عزیزم... باز میکند. بوی بدی بیرون میزند. دندانهایش خراب اند. دهانم تلخ میشود. چندمین بار است که در این چند روز٬ تلخ شدن دهانم را تجربه میکنم. گلویم پر میشود. چشمانم ثابت میمانند. چند لحظهایست متوقف شدهام. دلم میسوزد. کارم تمام میشود و نمیتوانم نوازشش نکنم. روی موهایش دست میکشم. از میان موهایش خاک بلند میشود. از انتهای دلم آه بلند میشود. چشمانم پر میشود و او٬ لبخند میزند...
ما٬
آنجا٬
شکستیم.
دلیل٬ همین بود.
.............................
ناگفتنی زیاد است. قلم٬ تاب درج آنچه در دلهای ما گذشت را ندارد.
پینوشت: خاطرهای بود از اردوی جهادی گروه سبط اکبر/شهریور ۹۳