ظهرش که اون‌طوری سپری شده‌بود. پر از خوشی و صفا. امام‌زاده ابراهیم و کوه و طبیعت و دیزی و... برکت هم اگه خودش بخواد٬ توی لحظه‌هامون جاری می‌شه. خنده‌ت هم با برکت می‌شه. نفس که می‌زنی. راه که می‌ری. فقط کافیه خودش بخواد. فقط کافیه یه نگاهی به شما چنتا داشته باشه. نخ کجا و حبل ِ‌ناگسستنی‌ کجا؟!

...عصرش هم که اون‌طوری سپری شده‌بود. بعد از مدت‌ها تنی به آب بزنی و هم‌نفس بشی با دوتا از معلم‌های خوب و دوست‌داشتنی دوران دبیرستان.

مونده‌بود شب. پیامکش رو که خوندم٬ خنده‌ام گرفته‌بود! فقط نوشته بود کجایی که بیام دنبالت؟! بهش گفتم ترافیکه و شاید دیر بشه. گفت: راه افتادم! هرچی خستگی بود از تنم بیرون رفت...

کهف‌الشهدا٬ یک زیارت شیرین٬ تهران زیر پایت٬ ۲ تا چایی گرم٬ چنتا شیرینی و خرما٬ باد خنکی که اردی‌بهشت٬ بهشتی‌ش کرده‌بود؛ و من و تو که روی گونی‌های سنگر نشسته‌بودیم و از زمین و زمان می‌گفتیم! از تشکل‌ها و دغدغه‌هامون بگیر تا زندگی و قرار برای جمعه‌صبح‌ها و ... آخرش هم هدیه‌ای که حسن ختام ِ روز ِ با برکتم باشه... تابلویی که خودت ساخته باشی٬ هنرمندانه و بی‌بدیل٬ مزین به همان شعر‌ها و نوحه‌هایی که در رثای بانوی سه ساله با هم می‌خواندیم... نخ کجا و حبل ِ‌ناگسستنی‌ کجا؟!

 

 

........................................

این تویی که اگر بخواهی٬ رابطه‌هایی که در سستی به نخ می‌ماند را به حبل ِ ناگسستنی تبدیل می‌کنی.

و این تویی که این حبل را نگه می‌داری... باز محکم‌ترش می‌کنی... باز محکم‌ترش می‌کنی...

آنقدری که دیگر حبلی هم میان من و هم‌نفس‌هایم نباشد...