چشمم ثابت ماندهاست بر روی برگهها. پُرشان نمیکنم حتما. نمیشناسمشان. اگر هم میشناختم٬ رغبتی برای انتخابشان نبود. کسی هم نیست در این همکف ِ همیشه خلوت. فقط مسعود٬ پشت میز ِ انتخابات ِ دفتر فرهنگی٬ مثل همیشه به موبایلش ور میرود. لابد دارد شعری پیدا میکند که برایم بخواند. چند نفری نزدیک میشوند. سرم را بالا نمیآورم. میفهمم دارند زیر چشمی نگاهم میکنند. یکیشان سلامم میکند. پاسخ میدهم. میگوید خوبی؟ چه خبر؟ چشمم دوباره برمیگردد روی برگهها. چه بگویم که دروغ نشود. مسعود نجاتم میدهد...
سید پیداش کردم! گوش کن ببین چی گفته:
فصل بهار آمد و رنگ بهار نیست
اردیجهنم است زمانی که یار نیست
چند بار تکرارش میکنم. مسعود از استقبالم متعجب میشود. معمولا بعد از شعرهایی که میخوانَد٬ تیکهای میاندازم٬ خندهای به راه میکنم... اما اینبار فرق میکرد. شعر٬ همان بود که باید خوانده میشد. از تکرارش سیر نمیشوم. نمیفهمم آن چند نفر کی رفتهاند. حتا یادم نمیآید جواب خداحافظیشان را دادم یا نه. علی وارد دانشکده میشود. دلم شاد میشود. چهرهام باز میشود. میخواهم احساسم را با او به اشتراک بگذارم. نمیشود. میگویم ماه رجبه... یاد منم باش... مثل همیشه لبخند میزند.
در مسیر مسجد٬ به بهاری نگاه میکنم که اسمش بهار است. به رز های راستقامتی نگاه میکنم که قد و بالایشان را مدیون ِ پدرانههای باغبانهای عاشق ِ دانشگاهاند. به درختها و بوتههایی نگاه میکنم که مامن ِ گنجشکها و پروانهها شدهاند. به اردیبهشتی نگاه میکنم که هرچند جلوهای از حق تعالیست... اما من شعری را جرعه جرعه نوشیدهام که مدام میگویدم:
یک چیزی کم است...