من

اگر بخواهم از کربلای تو یک نقاشی بکشم٬

وداع تو با علی‌اکبرت را می‌کشم.

 

اگر بخواهم از کسی با کربلای تو سخن بگویم٬

وداع تو با علی‌اکبرت را واگویه می‌کنم.

 

اگر بخواهم روضه‌ای بخوانم٬ اشکی بگیرم٬ درسی بدهم٬

وداع تو با علی‌اکبرت را میخوانم.

 

می‌دانی امام؟!

تمام جهان می‌ایستد در آن لحظه‌ای که می‌گویی

جلویم راه برو

بعد پسرت را می‌بینی که شبیه‌تر هم شده به جدت.

نگاهت گره می‌خورد به نگاهش و آهی...

 

قصه آنجا ناگفتنی می‌شود که می‌گویی

علی الدنیا بعدک العفا

روضه‌خون‌ها نمی‌دانم چطور می‌توانند واقعه را بازگو کنند.

لابد خدا بهشان توانی می‌دهد٬ یا بعضی‌هاشان متوجه نمی‌شوند چه می‌گویند...

مگر می‌شود بدن...

ماجرای عبا را که می‌تواند تاب بیاورد...

 

 

....................................................

فقط همین را بگویم:

بچه های حرم٬

دیدند از دور٬

خواهری دست برادرش را به گردن انداخته و

تا خیمه ها می‌آوردش.

برادرش داغ پسر دیده بود...

چه داغی هم...