توی کوچه پس کوچههای قدیمی و اصیل درکه که قدم میزدیم٬ تو را نمیدانم مصطفا. اما من که جرعهجرعه خوشی مینوشیدم. تو لابد بیشتر و بهتر از من! معماری خواندن و ذوقهای اینچنینیات را هم که بگذارم کنار٬ خوب بلدیم خوش ببینیم یک چینه را. دالان ورودی ِ یک خانه را. گلدانهای شمعدانی ِ روی بالکنش را.
اصلا خوشگذرانی را خوب بلدیم ما. باهمبودن و بیدلیل دلخوش بودن را خوب بلدیم ما! بلدیم ساعتها کنار هم بنشینیم و از زمین و زمان بگوییم و گذر وقت را احساس نکنیم. بلدیم ناگفتههای همدیگر را از حدیثهای مجمل بخوانیم و مفصلشان کنیم. باغچههای باصفای درکه و بالکبابی و بافت سنتی محله و ذوقکردنهای معماریمان را هم که بگذاریم کنار٬ دلصافبودن گوهری نیست که به این زودیها نصیب دو نفر بشود.
حالا سالها گذشته از برادری من و تو. و هنوز دلمان صاف است با هم. خوش گذرانی را خوب بلدیم ما٬ چون نیتمان معلوم است. شرح نیت را هم اینجا ظرف نیست...!
....................................
دلمانصاف است با هم و چه نعمتی از این بهتر. چه لطفی از این با ارزشتر.
فرمود در کتابش: وَ اذْکُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَیکُم...
من ذاکرش هستم و خداکناد شاکرش هم باشم. جای خوبی ایستادهایم من و تو...