وقتی داشتم از اون شیشه به داخل اتاق نگاه میکردم، همون شیشه ای که مثل اتاق بازجویی، از داخل مثل آیینه بود، و از بیرون، مثل شیشه، همون موقع که بچه های اون وری (که خودشان تقسیم بندی کردند این ور و اون ور را) مثل من داخل رو نگاه میکردند، همون موقع که به نیش و کنایه میگفتند: جای بچه بسیجی ها توی کانون نیست، همون موقع که رد میشدند و به من و بچه حزب اللهی ها تیکه مینداختند، نه از روی اینکه کار از کار گذشته و رای گیری به نفع آنها رو به اتمام بود. نه! بلکه از خستگی، میخواستم انتخابات کانون تئاتر تمام شود و به نفع آنها. که بماند این کانون برای خودشان!

 

همه چیز از ماه پیش شروع شد. وقتی با همفکری رفقا بنا بر این شد که کانون منحله و پوکیده و درب داغون تئاتر را زنده کنیم به برکت حضور چندی از یاران با استعداد و ارزشی. لازم به ذکر میدانم که فضای کنونی کانون های فرهنگی دانشگاه ما، اصلا مناسب نیست. و به همین دلایل ِفرهنگی است که چند سالی ست هیچ فعالیتی از این مجتمع کانونها مجوز نگرفته است. هر فعالیتی که هست، یا از بسیج است، یا از دفاتر فرهنگی، یا از مجمع حزب الله و یا از انجمن های علمی. این حرکت ما میتوانست شروعی برای فعالیت و به نمایش گذاشتن استعداد های همه باشد. البته با محوریت و قوانینی که افراد مورد نظر ما، در چهارچوب اسلام و انقلاب پایه گذاری میکردند.

سرتان درد نیاید هیچ وقت. بنا شد به صورت چراغ خاموش، تعدادی از رفقا عضو کانون شوند و از آنها، تعدادی کاندیدا شوند که اعضا، به کاندیداها رای دهند و وارد شورای ۵ نفری کانون تئاتر شوند. این قانون بود. یعنی تعدادی(نامحدود) عضو شوند، و بتوانند به کاندیداها رای دهند.

همه چیز خوب پیش میرفت. تا اینکه ماجرا توسط مدیریت فرهنگی لو رفت و دوستانی که قبلا کانون را در دست داشتند، رگ غیرت همی باد کردند و میان دوستانشان چو انداختند که: بدوید کانون را دریابید که مشتی بسیجی قصد تصاحبش را دارند! این خبر مثل بمب در میان دانشجویان پیجید. درصورتی که هیچکدام از ما چند نفر، برچسب هیچ نهادی را نداشتیم. سابقه عضویت در هیچکدام را هم. تاریخ معین انتخابات فرا رسیده بود و دبیر قبلی کانون تئاتر، به بهانه های مختلف، تاریخ انتخابات را عقب می انداخت. اصلا از نظر قانونی، آنها ٣ ماه در کانون فعالیت نداشته اند و حق برگزاری انتخابات را هم نداشتند! اما ما کوتاه آمده بودیم. که تشنج ایجاد نشود. که فضا ملتهب نشود. مدیریت فرهنگی هم که همراه بود کلا! هروقت سراغشان میرفتی، موافقت بودند و به ظاهر استقبال میکردند از بدنه ی بچه حزب اللهی ها. اما همراه ِآن طرف بودند در عقب انداختن انتخابات. نتیجه اش چه شد؟! حدود هشتاد نفر از آن طرف ریختند و ثبت نام کردند و...!

اینکه میگویم: "آن طرف"، خواست آنها بود. بنای ما حقیقتا بر تعامل بود. اما آنها از قبل هم سر سازش نداشتند. ٨٨ هم ماجرا همین بود! تنفر، توهم. آنها خواستند ما بسیجی باشیم و خودشان آدمهای مظلوم قصه. ما چماق به دست باشیم و بخواهیم با زور کانون را بگیریم، خودشان در مقابل ظلم(!) بایستند و ما را شکست دهند! این توهم آنها بود.

 

داخل اتاق، رای ها را میشمردند و من نظاره گر تابلویی بودم که رای ها را روی آن مینوشتند. وقتی داشتم از آن شیشه به داخل اتاق نگاه میکردم، همان شیشه ای که مثل اتاق بازجویی، از داخل مثل آیینه بود، و از بیرون، مثل شیشه، داشتم اتفاقات ماه اخیر را مرور میکردم. داشتم "علمدار!علمدار!" گفتن های محمد رضا را دوره میکردم که با شوق خاصی به من میگفت. و هربار به خودم نهیب میزدم که تو کاره ای نیستی! داشتم نیش و کنایه های اینها را که کنارم ایستاده بودند میشنیدم. میخواستم زودتر همه چیز تمام شود. نه از روی اینکه کار از کار گذشته و رای گیری به نفع آنها رو به اتمام بود. نه! بلکه از خستگی، میخواستم انتخابات کانون تئاتر تمام شود و به نفع آنها. که بماند این کانون برای خودشان!

صادق و شهاب و امیرحسین از اتاق بیرون آمدند. اینها نمایندگان گروه ما بودند برای نظارت بر انتخابات. صادق با اطمینان خاصی گفت:"بازی بچه حزب اللهی ها، بازی ٢ سر برد است. حضرت ابراهیم، آن وقت که فرمان آمد سر فرزندت را با آن چاقو ببُر، دچار بازی ای بود که اگر چاقو می بُرید، بازی را برده بود و اگر نمی بُرید، باز هم برده بود! ... چاقوی ما امروز نبرید! اما بگذار فکر کنند که ما باختیم!"

داشتم فکر میکردم ما که وظیفه مان را انجام دادیم. اخلاق را هم همه جوره رعایت کردیم. خیر است هرچه خدا پیش رویمان گذاشت. اما کاش یکی از آنها از این طرفها رد شود و این متن را بخواند. باشد که کمی تامل کند...

 

 

(:

 

..............................

گزارشی از انتخابات کانون تئاتر دانشگاه علم و صنعت