عکست را گذاشته‌ایم بالای سرمان! همان که انگار به زور نشاندنت روی صندلی و به دوربین زل زده‌ای! همش هم داری نگاهمان می‌کنی. فیلمهایی که بچه‌ها کات می‌زنند٬ مصاحبه‌هایی که می‌بینیم٬ چشمهایی که تر می‌شوند٬ لبهایی که به خنده باز می‌شوند... همه و همه را نظاره‌گری!

بچه‌های صاف و زلال دبیرستان که برای هفته‌ی شهدا کار می‌کنند٬ نام و نشان تو را می‌پرسند. لبخندی می‌زنم و می‌گویم ابراهیم است! بی‌نام و نشان. همان گمنامی که  به عشق او٬ روی سردر ِ اتاق ِ سمعی بصری کاغذی زده‌ایم: طوبی للغربا! خوشا گمنامان...!

 

بی‌خبران را بخر

ابراهیم!

 

...........................................

شاید این مطلب را هم حذف کنم! مثل چند مطلبی که درباره‌ات نوشتم و پاک کردم! گویی تو بعد از شهادتت هم می‌خواهی گمنام بمانی... اما چه کنیم که اجر تو در پنهان کردن است و اجر ما در افشا کردن.

(یادداشتی پیرامون این روزها در برپایی هفته‌ی شهدای دبیرستان مفید)