قرآنمن بهدست تو نشست و آیاتی خوندی. و بعد٬ سکوت. میدونی امین٬ خوشگفتی که کاش میتونستیم saveاش کنیم! ساعتی پیش قراربود مسجد امام حسین(ع) باشیم٬ پای مناجاتخوانی حاج رضا بکایی. دیدیم حرف زیاده برای گفتن! راه افتادیم اومدیم این بالا٬ پاتوق همیشگی٬ کنار این شهدای با مرامتر از هر رفیق. توی راه با خودمون گفتیم الان چایی میچسبهها! رسیدیم به محوطهی کهف و دیدیم ایستگاه صلواتی بهراهه و چاییها به ردیف چیدهشدهاند! الحمدللهای بر لب نشست و رفتیم روی این تپهی مشرف به شهر و نشستیم و از عالم و آدم گفتیم! دیدیم خیلی داره خوش میگذره! گفتیم یه بارون هم میخواد این حال و هوا! قبلش اما٬ حتی یه ابر هم نبود توی آسمون! بود؟
بارونش بارید. خوشگل و ریز هم بارید! از خود بیخود شدهبودیم. گفتم: یه بوی خاک هم بزنه دیگه چیمیشه! باد هم اومد و بوی خاک ِ نمزده بلند شد و پرچمهای یا حسین(ع) و یا اباالفضل(ع) هم به احتزاز دراومدند! یخوده اونورتر هم چنتا جوون ِ خوشسیما زیارت عاشورا میخوندند! گفتم الان وقت استجابت دعا نباشه٬ کی وقتشه؟!
قرآنمن بهدست تو نشست و آیاتی خواندی. و بعد٬ سکوت.