صداهای مختلف از نقاط مختلف شنیده می‌شد. صدای کوبیده شدن در٬ صدای هوهوی طوفان٬ صدای آژیر ماشین‌ها. دیگر حس ِ چند دقیقه پیش را نداشتیم. شرایط جدی شده‌بود. از شدت باد٬ سایبان ِ روی پله‌ها با آهن‌ ِ زیرش از جا کنده‌شده‌بود. آسمان هم تاریک شده‌بود...

با امین داشتیم به سمت درب ورودی می‌دویدیم. به درخت ِ روبه‌رویم نگاه کردم. پنداری داشت از جا کنده می‌شد. شاخه‌هایش٬ دست و پا می‌زدند و قدش٬ خم شده‌بود. صبر کردم. ایستادم. می‌خواستم باز هم نگاهش کنم. می‌خواستم ببینم کی می‌شکند. کی تسلیم می‌شود...

نمی‌شد. تسلیم نمی‌شد. خم می‌شد و دست و پا می‌زد و برمی‌گشت. باد دیگری می‌آمد و باز قامتش می‌خمید. به محیط اطرافم بیشتر نگاه کردم. درخت دیگری٬ شاخه‌ی بزرگش شکست و با سرعت زیادی به نقطه‌ی دیگری پرت شد. پلاستیک‌ها و برگ‌های درختان در هوا معلق بودند. هوا تیره و تار بود و تا چند متری‌ات بیشتر دیده نمی‌شد. اما٬ درخت ِ روبه‌رویم٬ همچنان ایستاده‌بود.

...نمی‌دانم. شاید هم بخاطر ِ این گرد و غبار بود. اما چشمانم بدجوری می‌سوخت.

 

 

....................................

تو بلدی چه کار کنی. "خدایی" را خوب بلدی. همه‌چیز را به‌هم می‌ریزی. زمین و زمان را. بعد دور می‌ایستی و نگاه‌می‌کنی. می‌بینی کدام درخت می‌ایستد. می‌بینی کدام لانه‌ی کبوتر٬ محکم‌تر ساخته‌شده‌است. می‌بینی کدام دل مضطر می‌گردد از این نابسامانی. بعد اوضاع را خوب می‌کنی. خوب‌تر و تمیزتر از قبل. بعدتر٬ وقتی همه‌چیز آرام‌شد٬ نشان می‌دهی که کدام درخت٬ سرجایش باقی‌مانده و کدام لانه٬ هنوز گرم ِ حضور ِ پرندگانش هست! تو اصلا اوضاع را به‌هم نریخته‌بودی! مگر می‌شود اوضاع را به‌هم بریزی؟! خدای دانه‌های انار؟!

تو "خدایی" را خوب بلدی. ریشه‌های مرا هم محکم کن. که با هر طوفانی نشکنم...