تسنیم

آنگاه که حضرت حق در کتابش فرمود: و مزاجه من تسنیم...(و می چشند شراب طهور تسنیم را...)

لبیک / حیرانی (۳)

 

 

باران‌های نجف به سنگینی‌اش معروف است. گویی هر قطره‌اش معادل چند قطره باران معمولی باشد! آنچنان محکم و با تشر به صورتت میخورد که دردت می‌آید! سرعتش هم زیاد است و میخواهد زودتر به زمین برسد. خواب‌وبیدار بودم که متوجه شدم کم‌کم دارد باران می‌بارد. به پهلو خوابیدم تا اگر هم شدید شد، به صورتم نزند. پهلویم کمی درد گرفته‌بود چون زیرانداز نرمی نداشتم. فکر میکنم نیم ساعتی به خواب رفتم اما از شدت یکی از قطره‌های باران، از خواب پریدم. فهمیدم دوباره به سمت آسمان خوابیده‌ام. در نور چراغ خیابان، قطره‌های باران تصویر زیبایی درست کرده‌بودند. دراز بودند و این نشان از سنگینی‌شان بود شاید. دوباره به خواب رفتم و دوباره بیدار شدم و دوباره...

فکر میکنم حدود ساعت سه نصف‌شب بود که بیدار شدم و دیدم همسفر٬ بالای سرم ایستاده و وسایلش را جمع کرده. فهمیدم مستاصل شده و نمیداند چه کار کند. هوا هم سرد شده بود. به او گفتم جایی پیدا کند که سقف داشته باشد، بعد از نماز صبح از همین جا راه می افتیم. انقدر خسته‌بودم که منتظر جوابش نشدم و چشمانم، بسته شدند... نیم ساعتی به نماز صبح مانده‌بود که بیدار شدم. کمی زمان گذشت تا فهمیدم کجا هستم! آدمهایی که دیشب کنارم خوابیده‌بودند، همه رفته‌بودند و آب باران، خاک‌های اطرافم را گل کرده‌بود. سرم را چرخاندم تا همسفر را پیدا کنم. او هم نبود. به هر زحمتی بود کیسه‌خواب را در پلاستیکش فرو کردم. دستم سرخ و سِر شده بود و ناخنم به خاطر فشار زیادی که به کیسه خواب آورده بودم کمی برگشته‌بود. کوله را برداشتم و به حسینیه‌ای که کنارم بود رفتم. خدا را شکر کمی خالی‌تر شده‌بود و امکان نشستن داشت. تا اذان کمی خلوت کردم. از امیرالمومنین اذن گرفتم که به نیت رضایت خدایش و پسرش حسین(ع)، تا کربلا پیاده بروم و مشکل خاصی هم پیش نیاید. تسبیحات گفتم و نماز را خواندم. همسفر، همچنان نبود و مطمئن شدم جای دورتری رفته است. دیشب می‌گفت می‌خواهد با ماشین تا نزدیکی کربلا برود. به همین خاطر با خودم گفتم حتما راه خودش را پیدا میکند و من باید به دوستانم و قرارمان بپیوندم. به سمت شارع الرسول، همان خیابانی که آقای کبریایی قرار گذاشته‌بود رفتم.

خنده‌ام گرفته‌بود! ازدحام جمعیت به حدی بود که مردم مانند رود، بدون اختیار خودشان این طرف و آن طرف می‌رفتند. آن‌وقت ما چطور میتوانستیم همدیگر را پیدا کنیم! با این حال نیم ساعتی ایستادم و وقتی مطمئن شدم نمیتوانم پیدایشان کنم، برگشتم. کوله ام به حدی سنگین بود که میخواستم به یکی از هتل‌ها بسپارمش و چند روز دیگر که از کربلا برمیگشتم آن را پس بگیرم. چند هتل پرس‌وجو کردم و کسی قبول نمیکرد. حتی به ذهنم رسید کوله را بگذارم و بروم! اما هم کیسه‌خواب و هم کوله قرضی بودند و درست نبود این کار را بکنم. با کوله‌ام کنار آمدم و گفتم: باهات کنار اومدم، باهام کنار بیا و اذیت نکن. حالا که همسفری ندارم، تو همسفر خوبی باشبا حرم مولا وداع کردم و به سمت قبرستان وادی‌السلام، جایی که پیاده‌روی آغاز میشد حرکت کردم. نزدیک سردر آنجا بودم که صدایی آشنا بلند شد: "حسام!" آقای کبریایی بود! حسین آقا (از کاکنان مدرسه) هم بود. از خوشحالی بال درآوردم! سلام و احوال پرسی کردیم و قرار شد با هم حرکت کنیم. اما آقای کبریایی گفت می رود ساکش را بیاورد. گفت بیست دقیقه دیگه همین جاست! با حسین آقا رفتند و من به انتظارشان کنار یک حلواپزی ایستادم و به جماعتی نگاه میکردم که راهی مسیر پیاده‌روی میشدند. کوله‌ام بسیار سنگین بود. تصمیم گرفتم چند بسته از آجیل‌هایی که داشتم را بین زوار پخش کنم تا هم ثوابی به خانواده برسد، هم کوله‌ی من سبک شود، هم مردم قوتی بگیرند اول صبح. بسته‌ی اول را باز کردم و چند دقیقه بیشتر نگذشت که تمام شد! البته در کمال آرامش. چون این نذری دادن‌ها در آن محیط کاملا عادی و تعریف شده‌بود. بسته‌ی دوم را هم باز کردم و بقیه را گذاشتم برای ادامه‌ی سفر.

نیم ساعت گذشت. کم‌کم داشتم خسته میشدم. هم از کوله، هم از انتظار، هم از آن مداحی عربی که زیر‌صدایش تکنو گذاشته بودند! این از همه بیشتر خسته‌ام کرده بود. اما همسفری با چند نفر از دوستانم می ارزید به این انتظار... اما گویا خدا طور دیگری میخواست. یک ساعت و نیم منتظر ایستادم و در نهایت تصمیم گرفتم تنها حرکت کنم. لحظه‌‌ی سختی بود. تصمیم سختی بود. اما میدانستم حکمتی دارد. حرکت کردم به سوی مسیر و سفری که از ادامه‌اش هیچ دیدی نداشتم... (بعدا آقای کبریایی برایم تعریف کرد که گم شدند و جمعیت به طرف دیگری بردشان و چند ساعتی طول کشید تا سر قرار رسیدند...)

 

 

..................................

ان‌شاءالله ادامه دارد...

 

 

۲ نظر
آسمان دریا

لبیک / حیرانی (۲)

 

 

از مینی‌بوس پیاده‌شدیم و نمیدانستیم کجاییم. اولین کاری که با حمیدرضا(همسفر) به ذهنمان رسید، این بود که برویم از یکی از مغازه‌هایشان سیم‌کارت عراقی بگیریم چون خط همراه اول به کلی آنتن نمیداد. چرایش را تا الان هم نفهمیده‌ام. فقط این را فهمیده‌ام که عامل بسیاری از گم‌شدن‌ها در سفر امسال همین بود. از چند هفته پیشش پیامک زده‌بودند که طرح ویژه‌ای برای رومینگ در عراق دارند و قیمت‌ها خوب است و غیره. به اطمینان همان، در فرودگاه سیم‌کارت عراقی نگرفتیم. اما حالا برای زنگ‌زدن به خانواده و پیدا کردن دوستانمان، احتیاج به سیم‌کارت داشتیم. از چند مغازه سراغ سیم‌کارت را گرفتیم و همان موقع فهمیدم تمام سیم‌کارت‌های موجود به فروش رفته‌اند! کمی نگران ِ نگرانی خانواده شده‌بودم. به خیابان شارع‌الرسول وارد شدیم و گنبد حرم امیرالمومنین معلوم شد...

از پرده چو روی دلبرم ظاهر شد

معشوق به پیشِ چشم ِ دل نادر شد

ای دل تو بدان مجوزِ عشق و جنون

با عشق محمد و علی صادر شد

شلوغی، همان خلوت مورد نیازم را بی‌رحمانه کنار زده‌بود. دلم برای مردمی که برای خواب، گوشه و کنار خیابان‌ها و کوچه‌ها جا انداخته‌بودند میسوخت. جمعیت آنقدری زیاد بود که غیر قابل توصیف باشد! همسفر، بار اولش بود به عتبات عالیات مشرف میشد و از چهره‌اش معلوم بود با مسائل غیرمنتظره‌ای روبه‌رو شده‌است که جمعیت زیاد، یکی از این مسائل بود. کوله‌ام روی دوشم سنگینی میکرد. نزدیک حرم شده‌بودیم. به حمیدرضا گفتم وسایل را بگذارد پیش من و اگر میتواند برود داخل حرم و زیارتی بکند و برگردد تا جایمان عوض شود. تا وقتی بیاید، به جمعیت نگاه میکردم. به مردمی که چهره‌شان خسته بود اما دلشان زنده. به پیر و جوان. به کوچک و بزرگ. به تهرانی و شهرستانی و ایرانی و عراقی و پاکستانی و کانادایی و غیره! یک نوجوان ایرانی آمد کنارم و معلوم بود خسته‌بود. گفت رفته داخل حرم و توانسته زیارت کند. میگفت خیلی سعی کرده دستش به ضریح برسد و آخر هم رسیده و زیارت کرده‌است. اما پدرش نتوانسته دستش به ضریح برسد و زیارت نکرده است. داشتم فکر میکردم که حالا مگر کسی دستش نرسد، زیارت نکرده‌است؟! اما به زبان نیاوردم. حتی اگر تفکرش هم غلط باشد، با شور و شوقی که او داشت و با حبی که از قلبش بیرون می آمد، من عاقل چه میفهمم! شاید من هزاری هم زیارت‌نامه بخوانم و عرض ارادت کنم و نرسم به آن محبتی که او با گرفتن ضریح نشانش میدهد! اینجا عقل را باید گذاشت کنار...

همسفر آمد و گفت نتوانسته داخل حرم برود و فقط در صحن بوده. منصرف‌شدم و چون روزهای آخر سفر را میخواستم نجف باشم، به سلامی بسنده‌کردم و رفتیم به دنبال سیم‌کارت و جایی برای خواب. سیم‌کارت پیدا نشد اما به یک گروه جوان ِ بامعرفت روو انداختیم تا موبایلشان را قرض‌دهند. یکیشان بی‌هیچ منتی موبایل را در اختیارمان گذاشت و ما هم فقط با خانه تماس گرفتیم و گفتیم رسیده‌ایم نجف. همین! اگر رویم زیاد بود، دوستانم را هم پیدا میکردم. موبایل را به آن بنده‌خدا پس دادم. خیلی اصرار کرد که اگر میخواهم،به کس دیگری هم زنگ بزنم. جوانمردی بود برای خودش...

عباسعلی شاهانی بیاید دفتر گمشدگان. حسین فرامرزی بیاید دفتر گمشدگان. خانم بتولی! خانم بتولی بیاید دفتر گمشدگان که کاروانش منتظرش هستند. پسربچه‌ای به نام هادی گمشده است. اگر پیدایش کردید، خانواده‌اش سخت نگرانش هستند. محسن خدادادی بیاید دفتر گمشدگان. حاج‌علی‌آقا! بیا ما منتظریم میخواهیم حرکت کنیم. حاج خانم سزاواری بیاید دفتر گمشدگان...

بلندگوی حرم، تماما و بدون وقفه گمشدگان را صدا میکرد تا بیایند به دفتر گمشدگان. واقعا وقفه‌ای نداشت و اذیت کننده‌بود. در کنار حرم امیرالمومنین، به جای پخش مناجات و ادعیه و قرآن، فقط صدای داد‌زدن‌های پشت بلندگو به گوش میرسید که بعضی وقتها، مردم میکروفون را میگرفتند و خودشان گم‌شده‌شان را صدا میزدند! از کنار مردمی که در خیابان و در جوار حرم خوابیده‌بودند رد شدیم و به نزدیکی باب‌الساعه رسیدیم. یک جای کوچکی پیدا کردیم و بساط کیسه‌خواب را پهن کردیم. سعی‌کردم شرایط را عادی جلوه‌دهم تا همسفر زیاد اذیت نشود. شناختی هم از او نداشتم و نمیدانستم چه حالی دارد! او کیسه‌خواب نداشت و با زیرانداز و پتو آمده بود. اگر باران می‌بارید کار سخت میشد اما چاره‌ای نبود. تصمیم گرفتیم بخوابیم تا اذان صبح و بعد از نماز، راه بیفتیم...

مشهدی کاظم غفاری! بیا دفتر گمشدگان. پسرم به نام ابالفضل گمشده! کسی پیدایش کرد بیاورد اینجا. حاج خانم رحمتی بیاید دفتر گمشدگان. آقای نیکبخت بیاید کنار باب‌القبله...

درازکشیده‌بودم و خوابم‌نمیبرد. دلم‌میخواست بروم و میکروفون‌ را بگیرم و جلوی‌همه دادبزنم:من‌هم گمشده‌ام!  مدتهاست گم شده‌ام... بروید و به بابایم بگویید بیاید پیدایم کند... خانه‌اش هم زیاد دور نیست! همین حرم است. فقط بگویید زودتر بیاید...

همه‌ی ما گم‌شده‌بودیم و آمده‌‌بودیم پیدا شویم...

 

 

..................................

ان شاءالله ادامه دارد...

 


۱ نظر
آسمان دریا

لبیک / حیرانی (۱)

 

 

(متن ِ پیش روی شما٬ توصیفی است از سفر اربعین که توسط حقیر نگارش شده‌است. دوست داشتم شما را هم در حلاوتش شریک کنم. هرچند که تمام اینها٬ یک از هزاران است! چنانچه متون قبلی را نخوانده‌اید٬ اول آنها را بخوانید. التماس دعا.)

 

 

صدای گریه‌ی نوزادی بلند شده‌بود. مادر و پدرش سعی میکردند آرامَش کنند و از بقیه شرمنده شده‌بودند. کناری‌ام گفت: حدیث از پیامبر داریم که گریه‌ی نوزاد، ذکره. گفتم: پس تا مقصد قراره ذکر بشنویم! سمت راستم مرد میانسالی نشسته بود و اصرار داشت چراغ بالاسرش را روشن کند تا جدولش را حل کند. هواپیما تاریک بود و با روشن شدن چراغ، چند نفر نمیتوانستند راحت بخوابند. آمدم چیزی بگویم، منصرف شدم. چراغ، خراب بود و خودش خاموش شد. مرد چراغ مرا روشن کرد! نورش مستقیم در چشمم بود. خدا را شکر خودش خاموشش کرد. فقط می‌خواست ببیند برای من هم خراب است یا نه. غرولندی کرد و به دوستانش که آن طرف‌تر نشسته‌بودند گفت: میخوام جدول حل کنم، شانس ما چراغ بالایی‌مون خرابهسنش اجازه نمیداد بگویم به سفر پیش‌رویش فکر کند٬ ذکر بگوید و با آرامش، لحظات خوشی را برای خودش و بقیه مهیا کند.

یک ساعت و ده دقیقه بعد، در فرودگاه نجف بودیم. صف ویزا و پاسپورت بسیار شلوغ بود. ماموران عراقی به کندی امور را انجام میدادند و چند دقیقه یکبار، باجه‌شان را خالی میکردند و میرفتند برای خودشان! زائران کم‌کم حالت عصبی گرفته بودند. چند بار برخورد پیش آمد و البته زود هم حل شد. درست بود که خسته‌بودند و کارها کند انجام میشد. اما کسی برای دعوا نیامده بود. بعد از زدن مهر خروجی، به سمت حیاط فرودگاه رفتیم و دیدیم ساک‌ها و چمدانها را گذاشته‌اند در گوشه‌ای از حیاط! خیلی جالب بود. هرکسی میتوانست چمدان افراد دیگر را بردارد و ببرد و کسی هم متوجه نشود. بی‌نظمی‌شان غیر قابل باور بود. کوله‌ی همسفر پیدا شد و کوله‌ی من پیدا نمیشد. همه‌ی حیاط را گشتیم. نا امید شده بودم. رفتم پیش مسوول آنجا و هرطوری بود، به او فهماندم کوله‌ام گم شده. گفت مینویسم که اگر کسی پیداکرد برایت کنار بگذارم. گفت فردا ساعت 8 صبح بیایم برای پیگیری. حالم خراب شد. محاسباتم به هم ریخت. فردا آن موقع من باید در مسیر پیاده‌روی می‌بودم تا شب جمعه به کربلا برسم! شروع کردم به خواندن ذکر: انه علی رجعه لقادر... یکبار دیگر به سمت کیف های اندکی که مانده بودند رفتم. پیدایش کردم. همانجایی بود که بارها گشته‌بودم. حدس زدم یکی اشتباهی برده و حالا آن را برگردانده. برداشتمش و به مامور گفتم اسمم را ننویسد. با حالت عصبانی داد زد و دست‌وپاشکسته فهمیدم میگوید چشمانت را باز کن! حرف‌هایش که تمام شد، بهش فهماندم یکی اشتباهی برده و برگردانده. شرمنده‌شد. عذرخواهی کرد و سریع با همسفر به سمت ایستگاه تاکسی فرودگاه حرکت کردیم.

راننده‌ها داد میزدند که بیست هزار میگیرند تا حرم. تصمیم گرفتیم سوارشان شویم که فهمیدیم منظورشان بیست هزار عراقی است که حدودا میشد شصت هزار تومان! تعجب کردم. یکی از ایرانی‌ها داشت با راننده‌ها چونه میزد. میگفت چند هفته پیش همین مسیر را ده هزار عراقی رفته. راننده‌ها هم حرف خودشان را میزدند و آن بنده خدا از زرنگ بازی آنها زورش گرفته‌بود و داد میزد! من و همسفر هم حیران مانده بودیم آن وسط! از طرفی نمیخواستم پول زور به آنها بدهم، از طرفی دلم میخواست زودتر وضعیتمان معلوم شود و تا دیر نشده، جایی برای خواب پیدا کنیم...

سکینه‌ی قلب، لازم است. آنگاه که میخواهی به درگاه لطف و معرفت پا بگذاری. لازم است همه چیزت را رها کنی و با دلی مطمئن به سمت نور حرکت کنی. اگر ذهن و فکر درگیر خردها شود، اگر ناملایمتی ببینی، اگر غفلت ببینی و خلوت به هم خورَد، آنگاه از حقیقت می‌مانی. آنگاه روح آماده‌ی پذیرش نیست. باید رها کنی مسائل خرد را و وسیع کنی سینه را و خالی کنی ذهن را...

یک مینی‌بوس را دور از تاکسی‌ها دیدیم که جمعی از خانواده‌ها سوارش می‌شدند. به نظر می‌آمد برای کاروانی باشد. رویمان نمیشد سوارش شویم. تا نزدیکش رفتیم و دیدیم همه سوارش میشوند. آقایی دم در ایستاده‌بود و به نظر می‌آمد مسئول کاروان باشد. گفتم: ما هم میتونیم سوار بشیم؟ گفت: بیا بالا. گفتم: جز کاروان نیستیما! بلند گفت: میگم بیا بالا...!

 

 

.....................................

اگر توفیق بود٬ ادامه دارد...

 


۷ نظر
آسمان دریا

لبیک / خوف و رجا (۳)

 

 

با مادرم تماس گرفتم و به سرعت خودم را به سازمان گذرنامه رساندم تا مطمئن شوم مشکلی در خروجم نباشد که الحمدلله نبود. وقت زیادی نداشتم برای جمع کردن کوله. فقط توانستم سری به مدرسه بزنم و از آقای جواهری خداحافظی کنم. آقای کبریایی هم بود و گفت: اگر ایشالا عازم شدی، بعد از نماز صبح٬ شارع الرسول باش تا با هم راه بیفتیم. سعی کردم خاطرم بماند: "شارع الرسول". خداحافظی کردم و به سمت خانه حرکت کردم. وقت کمی داشتم و باید زود کوله‌ام را می‌بستم. خداحافظی‌ام با مادرم زیاد طولی نکشید. توی دلم خیلی حرف‌ها داشتم برایش. برای مادری که در تمام این سال‌ها٬ جز خوشی و آسایشم خواسته‌ی دیگری نداشت و حالا داشت پسرش را راهی سفری می‌کرد که آخر و عاقبتش معلوم نبود! حالا داشت روی دلش پا می‌گذاشت تا پسرش به مراد دلش برسد...

به سرعت به سمت سازمان فرهنگی هنری شهرداری حرکت کردم. مجید گفته بود حدود ساعت دو آنجا باشم تا بعد از خوردن نهار، با هم به سمت فرودگاه برویم. خوب بلدند زائر را بدرقه کنند! بیشترین افرادی هم که در ذهنم مانده بودند همین‌هایی بودند که بدرقه‌ام کردند. رسیدم به سازمان و رفتم طبقه ۱۲، طبقه امور ریاست. مجید را در آغوش کشیدم و احوالپرسی کردیم. تا دوست مجید و همسفر بنده بیاید، فرصت خوبی داشتم به فامیل و دوستان زنگ بزنم و خداحافظی کنم. به مادربزرگم که زنگ زدم، گریه‌اش گرفته‌بود. دلش خیلی میخواست آنجا باشد و در خاطرم ماند که اگر پایم رسید کربلا، از مولا بخواهم او را زودتر بطلبند. به مادربزرگ دیگرم زنگ زدم و ایشان گفتند: حسام یادته میرفتم نجف، گفتی از امیرالمومنین بخواهم سال دیگه زائر اربعین باشی؟! دیدی رفتنی شدی؟! من میدونستم میری! تازه یادم آمده بود! چشمانم تر شده بود و الحمدلله ای بر لبم نشست. بعد از خوردن نهار، دوست مجید هم با تاخیر آمد و وقت خداحافظی بود. رفتیم کنار اتاق حاج آقای شهاب مرادی. حمیدرضا، دوست مجید، رفت داخل برای خداحافظی. من بیرون ایستاده‌بودم و نگران بودم که نکند دیر برسیم. صدای حاج آقا از درون اتاق می آمد. بلند گفتند: بگو رایگانی هم بیاد داخل. رفتم داخل. بعد از روبوسی و در آغوش کشیدن، در گوشم دعا خواندند و التماس دعا گفتند. همچنین گفتند خودشان هم ان‌شاءالله جمعه حرکت میکنند. از زیر قرآن ردمان کردند و مبلغی هم توراهی محبت کردند.

حاج آقا را از قبلها میشناختم. از برنامه‌های تلویزیونی گرفته تا کلاس مجردهایشان. توفیق شده‌بود و درباره‌ی چند کار فرهنگی با هم به صحبت نشسته‌بودیم. برخورد جذاب و خوشرویی و سخاوت، از ویژگی‌های حاج آقاست. سبک زندگی اسلامی‌اش در تمام کارها و صحبت‌هایش هویداست و انسان از همنشینی با ایشان لذت میبرد. خدایش توفیق دهد تا بهتر و بیشتر خدمت کند. خلاصه خداحافظی شیرینی داشتم با ایشان.

مجید ما را با ماشین مهدی زرافشان تا فرودگاه امام (ره) برد. بلیط به نام من نبود و همین باعث میشد مدام در ذهنم نگرانی داشته باشم و تا مقصد ذکر بگویم. البته با هماهنگی‌های مجید قرار بود آن فردی که بلیط به نامش هست، بیاید فرودگاه تا کارت پرواز را بگیرد. رسیدیم فرودگاه و بعد از گرفتن کارت پرواز توسط ایشان، تا حد خوبی خیالم راحت شد. در صف چک پاسپورت، مجید کنارم بود و من میفهمیدم با تمام وجود دلش را دارد با ما راهی میکند. لحظه‌ی خداحافظی رسید. در آغوش کشیدمش. گفتم قدم‌به‌قدم به یادش خواهم بود. چشمانم تر شده‌بود. سخت بود خداحافظی از کسی که تمام کارهایت را بکند و خودش حسرت نیامدن داشته‌باشد... همسفر، مشکلی در پاسپورتش ایجاد شده بود که با تعهد حل شد. حالا باید میدویدیم به سمت گیت خروجی. کارت پرواز و پاسپورت را نشان دادیم و داخل هواپیما شدیم.

تا مقصد داشتم به دعوت فکر میکردم. به گواهی اشتغال به تحصیلی که ناخواسته و اتفاقی به دستم رسیده بود. به رغبتی که محسن در دلم انداخته بود و مجید از آن با خبر شده بود. به بلیطی که کنسل شده‌بود و مجید که از رغبت من خبردار شده‌بود، آن را به من پیشنهاد داده‌بود. به مجوز خروجی که معمولا دو روزه می‌آمد اما آن روز در امور تسهیل شده‌بود. به اجازه‌ی مادر و پدرم که دور از انتظار بود اما آسان به دست آمده‌بود. به همه‌ی اموری که زمین گذاشتم و به دعوتی که از ماه‌ها پیش مقدماتش فراهم شده‌بود. به اینکه هیچ کدام از اینها اتفاقی نبود... و در نهایت، به مولای کریمی فکر میکردم که در کمال نالایقی، مرا به جمع کاروانش راه داده بود...

 

 

....................................

اگر توفیق بود٬ ادامه دارد...

 

۸ نظر
آسمان دریا

لبیک / خوف و رجا (۲)

 

 

فردایش به کارها و امور روزانه‌ام رسیدم. به سمت مدرسه که میرفتم٬ به محسن زنگ زدم که ببینم چه کرده است. خدا را شکر طبق زمانبندی‌اش به کارها رسیده‌بود و مشکلی هم برایش پیش نیامده‌بود. فقط مانده‌بود بلیط. آن هم قرار بود با همراهی معراج و مجتبی و پدرانشان گرفته شود تا همه با هم بسمت نجف روانه شوند. از دوستان وآشنایان دیگر هم خبرمیرسید که بار و بندیل سفر بسته‌اند و همین روزها راه می‌افتند. امین هم که دیروز ظهر با حاجی ابراهیمی راه افتاده بود.

همه دارند به پابوسی تو می‌آیند/ طبق معمول من بی سر و پا جاماندم

یکشنبه صبح دیدم عارف از مرز پیامک زده‌است: حسام اینجا خیلی درهمه! فقط باید پاسپورت رو از دور نشون بدی! پاشو بیا! باز نوری از امید در دلم روشن شد. با خودم گفتم کوله‌ای بردارم و همه چیز را بگذارم زمین و راهی شوم! اما باز کمی عاقلانه فکر کردم. و در نهایت با خودم گفتم: تو که قرار نیست بروی، تو را که نطلبیده‌اند، چرا اینقدر به خودت امید میدهی! تمامش کن دیگر. نمیروی...

حالا شمایی که دارید این نوشته‌ها را میخوانید، حتما میدانید که بنده به زیارت مشرف شده‌ام و در نهایت به گونه‌ای توانسته‌ام خودم را به قافله برسانم! اما بد نیست بدانید که حقیر، حتی ذره‌ای هم فکرش را نمیکردم عازم شوم. اگر از لحاظ قانونی و اجرایی هم نگاه کنید، شنبه اربعین بود و امروز، دوشنبه‌ی قبلش بود و مجوز خروج دو روزه میرسید و بلیط ها همه پر شده بودند و غیره. پس هیچ امیدی در دلم نبود. تا اینکه دوشنبه عصر رسید...

بعد از یک استراحت عصرگاهی، نسکافه‌ای درست کردم و داشتم به کلاس چهارشنبه‌ام فکر میکردم که چه درسی برای بچه‌ها آماده کنم. دبیران زیادی از مدرسه عازم کربلا شده بودند و کلاسها به هم ریخته بود. قرار بود جای یکی از همین مسافران به کلاس بروم. تلویزیون را روشن کردم و دیدم دارد زائران حرم اباعبدا... را نشان میدهد. پیر و جوان، زن و مرد، عراقی و ایرانی و پاکستانی، همه و همه راهی شده‌بودند. نوای مداحی هم روی تصاویر گذاشته بودند و همه چیز مهیا بود تا دلی بشکند. نتوانستم تحمل کنم. رفتم بسمت اتاقم. به این دو هفته‌ای فکر میکردم که تماما در خوف و رجا گذشت. به تصمیم‌گرفتن‌ها و کنسل‌شدن‌ها. به سفری که حالا حسرتش بد جوری بر دلم سنگینی می‌کرد... دیدم گوشی‌ام دارد زنگ میخورد. مجید بود. بعد از سلام و احوال پرسی کوتاهی پرسید: حسام تو برای چی نمیخوای بری؟! جا خوردم. دلایلم را به اجمال بیان کردم و مجید که از نرفتن من با خبر بود، گفت: اگر میتونی خانواده‌ات رو راضی کن، الان هم دیر نیست برای رفتن. گفتم: نمیشه چون مجوز و بلیط جور نمیشه. گفت: اگه اونا جور بشه چی؟! موندم! قلبم تند تند میزد. توی دلم خالی شد! گفتم: مجید چی کار داری میکنی با من! گفت: همین الان شماره پاسپورتت رو بخون، یه عکس ازش برام وایبر کن، خانواده رو هم راضی کن. یه بلیط دارم، برای فردا عصر، برگشتش هم یک هفته‌ی بعد. نظام وظیفه هم فردا صبح زود برو پیش آقای فلانی، بگو مجوزت رو تا ظهر صادر کنند.

دل وقتی ساکن است، بدن هم به جبر ساکن است. وای از آن وقتی که دلی بلرزد و آشوب شود. بدن همراه میشود و دل، میخواهد متلاشی کند بدن را و از قفس آن٬ خود را آزاد کند. پاری وقتها هم بدن آشوب میشود و مرضی هجوم می‌آورد. اما دل اگر آرام باشد، باکی از بدن ِ سرکش نیست. دل که آشوب شود، خواب‌وخور به هم میریزد. گفت و شنود به هم میریزد. هرچه هیبت است درهم‌میشکند و یکباره میشوی نیاز! اینجاست که کسی از غیب، میخرد دل را...

دلم آشوب شده بود. از اتاق بیرون رفتم و نمیدانم چطور قضیه را با مادرم درمیان گذاشتم. حتی نمیدانم چطور مخالفتی نکردند و گفتند هرچه پدرت گفت. حتی‌تر نمیدانم چطور پدرم با وجود یک مخالفت کوتاه، اواخر شب گفتند برو کارهایت را بکن. اما این را میدانم که چرا شب خوابم نمیبرد! نه به خاطر اینکه نمیدانستم مجوز و بلیط جور میشوند یا نه. و نه بخاطر اینکه نمیدانستم فردا همین موقع در نجف هستم یا نه! خوابم نمیبرد، چون دلم آشوب شده بود...

صبح زودتر از آلارم گوشی‌ام بیدار شدم و بعد از خواندن نماز و تسبیحات راهی میدان سپاه، سازمان نظام وظیفه شدم. خاطره‌ی خوبی از این سازمان نداشتم. حدودا پنج سال پیش بود که برای سفر کربلا، موانع اداری این سازمان خیلی اذیتمان کرده بود. به طوری که داشتیم از سفر جا میماندیم. همین باعث شده بود دل خوشی از اینجا نداشته باشم. کمی زود رسیده بودم. هوا سرد بود و شیرکاکائوی داغ با کیک میچسبید. بعد از خوردن شیرکاکائو داخل سازمان شدم. سیستمشان به کلی عوض شده بود و با نظم بهتری کارها انجام میشد. خدا را شکر بردن موبایل به داخل سازمان هم آزاد شده‌بود. اینطوری اگر مشکلی به وجود می‌آمد با مجید تماس می‌گرفتم.

یک راست رفتم پیش آن بنده‌خدایی که مجید گفته بود. رییس دفترش با اخم و تشر گفت بیرون صبرکن تا صدایت‌کنم.در این بین چندین‌نفر رفتند در اتاق وبرگشتند. نیم‌ساعت گذشت. رفتم گفتم: آقا وقتش نشده صدایم‌بزنید؟! گفت: کارت چی‌بود؟ اصلا یادم رفت! برایش توضیح دادم و گفت برو باجه ۸ تا کارت را راه بیاندازد. رفتم شماره گرفتم تا صدایم کنند. مدرک هم تنها پاسپورت داشتم و همان گواهی اشتغال به تحصیلی که روح ا... به زور بهم داده‌بود. نوبتم شد و برایش توضیح دادم که چون عصر بلیط دارم، میخواهم تا ظهر مجوز خروجم صادر شود. گفت: باید پول ودیعه بگذاری، مدرک چی داری؟ دانشجویی اصلا؟ گواهی را به دستش دادم. نگاهی کرد و چند مهر و امضا رویش زد و در سیستمش چیزی وارد کرد. گفت: برو بانک قوامین و پول بریز. ۲ تومان. تا بانک قوامین که در حیاط سازمان بود دویدم. به مادرم زنگ زدم و گفتم ۲ تومان به حسابم بریزید ودیعه بگذارم. ودیعه را ریختم و رسیدش را بردم پیش همان بنده خدا. کارهای اداری اش را کرد و گفت: بچه حضرت زهرایی دیگه... مارم دعا کن. مجوزت ثبت شد.

باورم نمیشد. فقط توانستم بگویم: دعایت میکنم...

 

 

...................................

اگر توفیق بود٬ ادامه دارد...

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

لبیک / خوف و رجا (۱)

 

 

فکر میکنم یک ماه پیش بود که در دانشگاه، نزدیک نماز، روح الله آمد و به برگه‌ای که در دستش بود اشاره کرد و گفت: بیا! گواهی اشتغال به تحصیلت رو گرفتم. تعجب کردم. برای موضوعی، مدتها پیش یک گواهی درخواست داده‌بودم که البته مسوول ذی‌ربط موافقت نکرده‌بود و صادر نشده‌بود. اما حالا روح الله که میخواست گواهی خودش را تحویل بگیرد، اتفاقی برگه‌ی من را هم دیده‌بود و آن را برایم آورده‌بود. به او گفتم: حالا چه کاری بود اینو اوردی! چی کارش کنم آخه! گفت: حالا بذار توی کمدت، شاید یه روزی بدردت خورد...!

تعریف‌های مصطفا و علیرضا و عارف و ... را هم که بگذارم کنار، اصلا از همان حال و هوای زائرینی که از سفر اربعین برمی‌گشتند، میشد حدس زد که دم دمای اربعین امسال، خیلی دلم هوایی شود. خیلی دلم بخواهد بروم کربلا. دهه اول محرم که تمام شد، کم کم تبلیغات و متون و عکسهای مرتبط با سفر پیاده‌روی تا کربلا در همه جا دیده‌میشد. شبکه‌های اجتماعی، صدا و سیما، محافل دوستان و آَشنایان و غیره. تقریبا در همه‌ی جمع‌ها صحبت از این بود که می‌روی یا نمی‌روی. از اینکه یک کاروان راه انداختیم، تو هم بیا برویم! از اینکه شرایط زمینی و هوایی چگونه است و چطور میشود کار نظام وظیفه را انجام داد و پاسپورت و ویزا و غیره! یکی یکی میدیدم دوستانم دنبال کارهایشان هستند و من، اصلا فکر رفتن نبودم. به چند دلیل. شاید مهمترینش این بود که خانواده ام رضایت قلبی نداشتند. دلیل دیگرش این بود که وظیفه داشتم بمانم و به عنوان یک معلم، نگذارم با رفتنم بچه‌ها در درسشان ضرر کنند. دانشگاه و چند موضوع دیگر که در سرنوشتم تاثیر داشتند، باعث شده‌بودند خیال کربلا رفتن را از سرم بیرون کنم. اما نمیتوانستم ناراحتی‌ام را پنهان کنم. آن روزی که امین را برای گرفتن ویزایش به خیابان ولیعصر رساندم، این بیقراری زیادتر هم شده‌بود. دوست داشتم همه چیز را زمین بگذارم اما نمیشد.

جمعه روزی بود و دم غروب، محسن پیام داد که بیا برویم بیرون. کجایش را نمی‌دانستیم! هردومان فقط میخواستیم برویم بیرون. داخل ماشین بحث کربلا شد و محسن گفت قصد کرده بار سفر ببندد و راهی شود. تعجب کردم. نه فقط به خاطر کنکورش و دانشگاهش. به خاطر اینکه اصلا در این خیالات نبود و حالا، کمی دیر شده‌بود برای انجام امور پیش از سفر. آمدن مجوز خروج در بهترین حالت دو یا سه روز طول میکشید و بلیطها هم اکثرا به فروش رفته بودند و آنهایی هم که مانده‌بودند، به لطف آژانس‌های مسافرتی به قیمت بالایی خرید و فروش میشدند. اما محسن تصمیمش را گرفته‌بود. با خودش هم حساب و کتاب کرده بود که از فردای آن روز، باید برود دنبال کارهای دانشگاه و نظام وظیفه و بلیط. دیدم طبق برنامه‌ریزی و زمانبندی‌اش، میشود امید داشت. دلم روشن شد. چند بار مراحل مورد نیاز را چک کردیم. در همین حال و احوال، تصمیم گرفتیم برویم خانه‌ی مجید و بعد از مدتی دیداری تازه کنیم.

مجید و محسن  از دوستان  دوران دبیرستانم هستند و  مدتهاست هم‌نفسیم. برنامه‌ها و سفرهای مختلفی  را با  هم گذرانده‌ایم و به تار و پود همدیگر آشناییم. مجید به دلیل کارها و مشغله ای که در یکی از سازمان‌های فرهنگی دارد، کمتر در برنامه‌ها حضور دارد و همین باعث میشود از تیکه‌ها و طعنه‌های ما در امنیت نباشد! اما خودش میداند چقدر خاطرش را میخواهیم. به همین دلیل گاهی به  منزلش میرویم و تجدید دیدار میکنیم.

مجید که آمد داخل ماشین، ما هنوز در تب و تاب سفر بودیم و من که تا الان ذره‌ای به رفتن فکر نمیکردم، فرصت را غنیمت شمرده بودم و کمی با خودم محاسبات اجرایی کرده بودم. مجید از تصمیم ما باخبر شده بود اما به دلیل مخالفت خانواده و کارهای سازمان، تصمیمی بر آمدن نداشت. با یکی از دوستانمان که در آژانس هواپیمایی آشنا داشت تماس گرفتیم و آمار بلیط‌ها را گرفتیم. قرار شد فردا قطعی اش را بهمان اطلاع دهند. بنا برآن شد که تا آمار بلیطها مشخص شود، ما برویم دنبال کارهای دانشگاه و نظام وظیفه و افتتاح حساب برای آن و گذرنامه. با زمانبندی محسن، اگر تیز و فرز عمل میکردیم و تا ظهر این کارها تمام میشد، تا دوشنبه هم مجوزمان صادر میشد و اگر بلیطمان هم برای سه‌شنبه میشد، به پیاده روی هم میرسیدیم! یعنی یک مسیری جلویمان بود، پر از "اگر" ! 

با امید و جدیتی که محسن در این مسیر داشت، دلم روشن بود و ذره‌ای هم شک نداشتم. از مجید خداحافظی کردیم و رفتیم رستوران برای صرف شام. صفش طولانی بود و منتظر ماندیم نوبتمان شود. در آن مدت هم با دوستانمان که عازم بودند تماس میگرفتیم و مراحل و پیچ‌وخم‌های کار را جویا میشدیم. نوبتمان شد و سفارش شام را دادیم و دوباره کارهای پیش رو را مرور کردیم. فقط مانده بود رضایت پدر و مادر که آن هم... که آن هم... 

چیزی در دلم سر خورد و جایش را خالی کرد. اصلا حواسم نبود... پدرم آخر هفته عازم سفر خارج از کشور بود و مادرم تنها میشد... حالا با چه رویی از مادرم بخواهم اجازه دهد... همه چیز بر سرم خراب شد. حالت چهره‌ام عوض شد و به سفری فکر میکردم که حالا دیگر تبدیل به حسرت شده بود. محسن را درجریان گذاشتم. او هم غمگین شد. گفت: حالا تو مطرح بکن، یهو دیدی اجازه دادند! و من حدیث نفس میکردم: اجازه هم بدهند، من با چه رویی میتوانم تنهایشان بگذارم؟! اصلا اجازه ی آنها به کنار! مدرسه را چه کنم؟! مدرسه هم به کنار، چرا اصلا عقلانی فکر نکنم؟! این همه کار پیش رویم مانده است. قسمت نیست دیگر... ایشالا سال بعد... حالا هر دلیلی به ذهنم میرسید برای نرفتن! اما با این حال قرار شد وقتی رفتم خانه، با مادرم صحبت کنم و اگر رضایت قلبی داشت، بروم دنبال کارهایم. 

محسن را رساندم و با سرعت رفتم به سمت خانه. مادرم جلوی تلوزیون نشسته بود و با موبایلش کار میکرد. ماجرای محسن و رفتنش را برایش تعریف کردم و مراحلش را هم گفتم. آخرش گفتم: حالا بنظرتون منم برم دنبال کارهای رفتن؟! آخر ماجرا خیلی زودتر از آنی که فکر میکردم رقم خورد! مادرم در حین کار کردن با موبایل، خیلی راحت و با آرامش گفتند: نه! نرو. گفتم: یعنی اصلا اجازه نمیدید؟! گفتند: نه دیگه! نرو بذار خیال ما هم راحت باشه. راستش ناراحت نشدم. یک حساب سر انگشتی هم با خودم کردم که با اموری که پیش رویم بود، وظیفه‌ی من چیز دیگری بود و امام حسین هم راضی نبود من بروم. به محسن اطلاع دادم. گفت: خیلی ناراحت شدم... اما ما از خیر و صلاحمون خبر نداریم... آری! واقعا از خیر و صلاحمان خبری نداریم!

 

 

.............................................

اگر توفیق بود٬ ادامه دارد... 

 


۰ نظر
آسمان دریا

رسیدم کربلا الحمدلله

 

 

پست قبل رو میخوندم.

پستی که سه روز بعدش٬ راهی سفر اربعین شدم!

پستی که آخرش نوشته بودم: ما نا امید نمیشویم...

الحمد لله.

 

اگر توفیق بود و اجازه دادند٬ دارم سفرنامه ای مینویسم. هرچند هرچه بنگارم یک از هزاران است و اینجا ظرف خوبی برای ادا شدن حق مطلب نیست. اما لطایفی هست که دوست دارم شما هم در آن شریک باشید. دعا کنید به قلمم برکت نازل کنند. یا علی.

 

 

 

۵ نظر
آسمان دریا

لبیک

 

 

اصلا گیرم موبایلم رو خاموش کنم. تلویزیون هم نگاه نکنم. هر راه ارتباطی رو هم٬ ببندم! همه‌ی این‌کارها رو هم که بکنم٬ هرجا می‌شینم٬ هرجا صحبتی می‌شه٬ میرسیم دوباره به سفر کربلا و پیاده‌روی اربعین. پارسال که چندی از رفقا برگشته‌بودند از سفر٬ با خودم قرار گذاشتم سال بعد حتما برم. حالا سال ِ بعد ِ پارساله و من٬ با کوهی از مشغولیت‌‌های ذهنی و کارهای دانشگاهی٬ نشسته‌ام و بعد از مدتی دارم تسنیم می‌نویسم...

 

نشسته‌ام و به دعوت فکر‌ می‌کنم. به دو هفته‌ای که در برزخ ِ رفتن یا نرفتن گذشت. به تمام ِ رجاهایی که به رفتن داشتم. به دوستانی که یکی یکی دارند شهر را ترک می‌کنند و به آرمان‌شهر می‌رسند... به قافله‌ای که همه و همه٬ به ندای "هل من ناصر ینصرنی" لبیک می‌گویند... به کاروانی از جنس نور. به مردمی از تبار تشیع. به مانوری که دل ِ صاحب ِ این زمان را خشنود می‌کند و به جهان نشان می‌دهد لشگرهای سرسخت و با ایمان ِ او را.

 

هرچند که فعلا بنا بر رفتن نیست. اما حداقل با دلم روراست هستم و می‌دانم چقدر شوق داشتم برای رفتن... شاید همین کافی باشد برای عهدی دیگر. برای سال دیگر. ما نا امید نمی‌شویم...

 

 


۱ نظر
آسمان دریا

جای خوبی ایستاده‌ایم من و تو

 

 

توی کوچه‌ پس‌ کوچه‌های قدیمی و اصیل درکه که قدم می‌زدیم٬ تو را نمی‌دانم مصطفا. اما من که جرعه‌جرعه خوشی می‌نوشیدم. تو لابد بیشتر و بهتر از من! معماری خواندن و ذوق‌های اینچنینی‌ات را هم که بگذارم کنار٬ خوب بلدیم خوش ببینیم یک چینه را. دالان ورودی ِ یک خانه را. گلدان‌های شمعدانی ِ روی بالکنش را.

اصلا خوش‌گذرانی را خوب بلدیم ما. باهم‌بودن و بی‌دلیل دل‌خوش بودن را خوب بلدیم ما! بلدیم ساعت‌ها کنار هم بنشینیم و از زمین و زمان بگوییم و گذر وقت را احساس نکنیم. بلدیم ناگفته‌های هم‌دیگر را از حدیث‌های مجمل بخوانیم و مفصل‌شان‌ کنیم. باغچه‌های باصفای درکه و بال‌کبابی و بافت سنتی‌ محله و ذوق‌کردن‌های معماریمان را هم که بگذاریم کنار٬ دل‌صاف‌بودن گوهری نیست که به‌ این زودی‌ها نصیب دو نفر بشود.

حالا سال‌ها گذشته از برادری من و تو. و هنوز دلمان صاف است با هم. خوش گذرانی را خوب بلدیم ما٬ چون نیت‌مان معلوم است. شرح نیت را هم اینجا ظرف نیست...!

 

 

....................................

دلمان‌صاف است با هم و چه نعمتی از این بهتر. چه لطفی از این با ارزش‌تر.

فرمود در کتابش: وَ اذْکُرُوا نِعْمَةَ اللّه‏ِ عَلَیکُم...

من ذاکرش هستم و خداکناد شاکرش هم باشم. جای خوبی ایستاده‌ایم من و تو...

 

 

۳ نظر
آسمان دریا

میدونی چرا رمق توو زانوهام نبود؟ .... عمو نبود

 

 

آری

تو راست بگویی خدا کند

که نبوده آن دختری که

خرابه‌ها را ویران می‌کرده نیمه‌های شب

با ناله‌هایش...

 

که نامی نیست از آن دختری که

در محله‌ی یهودی‌ها

آخر پدرش

با "سر" می‌آید به دیدنش...

 

 

تو راست بگویی خدا کند.

ما از خدایمان هست.

اما چه کنیم؟

بزرگانمان چیز دیگری می‌گویند...

 

...................................

هفتم ِ امام گذشت و

من روضه‌ام گرفته‌است...

 

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

علی ِ بزرگتر

 

 

من

اگر بخواهم از کربلای تو یک نقاشی بکشم٬

وداع تو با علی‌اکبرت را می‌کشم.

 

اگر بخواهم از کسی با کربلای تو سخن بگویم٬

وداع تو با علی‌اکبرت را واگویه می‌کنم.

 

اگر بخواهم روضه‌ای بخوانم٬ اشکی بگیرم٬ درسی بدهم٬

وداع تو با علی‌اکبرت را میخوانم.

 

می‌دانی امام؟!

تمام جهان می‌ایستد در آن لحظه‌ای که می‌گویی

جلویم راه برو

بعد پسرت را می‌بینی که شبیه‌تر هم شده به جدت.

نگاهت گره می‌خورد به نگاهش و آهی...

 

قصه آنجا ناگفتنی می‌شود که می‌گویی

علی الدنیا بعدک العفا

روضه‌خون‌ها نمی‌دانم چطور می‌توانند واقعه را بازگو کنند.

لابد خدا بهشان توانی می‌دهد٬ یا بعضی‌هاشان متوجه نمی‌شوند چه می‌گویند...

مگر می‌شود بدن...

ماجرای عبا را که می‌تواند تاب بیاورد...

 

 

....................................................

فقط همین را بگویم:

بچه های حرم٬

دیدند از دور٬

خواهری دست برادرش را به گردن انداخته و

تا خیمه ها می‌آوردش.

برادرش داغ پسر دیده بود...

چه داغی هم...

 

 

 

۲ نظر
آسمان دریا

یک روایت شیرین

 

 

از همون جلسه‌ی اول نشون داده‌بودم که روی خوندن ِ متن٬ حساس‌ام. روی ادا شدن ِ حق ِ کلمات٬ حساس ام. بهشون گفته بودم یه متن از کتاب رو که می‌خواهید بخونید٬ برای اینکه کاملا درک کنید متن داره چه مفهومی رو می‌رسونه٬ اولین مرحله اینه که بتونید خوب بخونیدش. بعد که تونستید خوب بخونید٬ میتونید درباره‌اش خوب فکر کنید.

متون کتاب فارسی ِ هشتم زیاد هم سخت نیست. اما تمرین ِ خوبیه که بعدا بتونند بهتر متن‌های مختلف رو بخونند. بخاطر همین٬ در حین خوندن شعر یا متن کتاب٬ وقت‌هایی که اشتباه می‌خوندند٬ با هم‌فکری بچه‌ها٬ طرز ِ درست خوندنش رو خودشون پیدا می‌کردند. نه اینکه من دستور بدم.

 ....................................

داشتم با حساسیت و لحن ِ درست٬ درس رو می‌خوندم.

یکیشون گفت: آقا ببخشید... گفتم: بگو. یخوده من‌من کرد و با حیا و نجابت خاصی گفت: احساس می‌کنم چند کلمه قبل رو میشه جور دیگه‌ای خوند... به کتاب نگاه کردم. گفتم: یعنی چجوری؟! طرز صحیحش رو خوند. کمی فکر کردم. راست می‌گفت. رو کردم به بقیه و چند نوع از انواعی که میشد خوند رو به لحن‌های مختلف خوندم. گفتم: کدومش درسته بچه ها؟! بحث کردیم و آخرش روی لحن درست٬ اجماع شد.

سکوت کردم. رفتم به سمت تخته. گچ رو برداشتم و نوشتم:

"

هرکسی ممکنه اشتباه کنه.

حتی معلم!

(:

"

یکی دیگه‌شون گفت: آقا ما که چیزی نگفتیم... ماکه حرفی نزدیم... گفتم: می‌دونم. نوشتم که هم برای خودم بمونه٬ هم برای شما. کمی از زندگی حرف زدیم و اینکه جاهای مختلف٬ توی شرایط مختلف٬ هرکسی ممکنه اشتباه کنه. از اینکه باید تا می‌تونیم ببخشیم و تا میتونیم اشتباه نکنیم. چشم‌هاشون٬ حواسشون٬ دلشون با من بود و احساس می‌کردم بیشتر از اینها٬ من به این حرف‌ها نیاز دارم. یکیشون گفت: آره آقا! انسان جایز الخطاست یکی دیگه گفت: این حرف غلطه و انسان ممکن الخطاست! روی درست یا غلط هرکدوم حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم و...

 

زنگ خورد. از کلاس اومدم بیرون. مثل کودکی که توی دستش آب جمع شده باشه و نخواد از دستش بده٬

مواظب حال خوبم بودم...

 

 

 

 

۱۰ نظر
آسمان دریا

این روزها

 

 

و با موسى، سى شب وعده گذاشتیم

و آن را با ده شب دیگر تمام کردیم.

تا آنکه وقت معین ِ پروردگارش در چهل شب به سر آمد.

و موسى (هنگام رفتن به کوه طور) به برادرش هارون گفت:

در میان قوم من جانشینم باش، و کار آنان را اصلاح کن، و راه فسادگران را پیروى مکن.

 

توی نمازی که توصیه شده دهه‌ی اول ِ ذی‌الحجه بین مغرب و عشا بخونیم٬ بعد از حمد و توحید٬ این آیه رو باید زمزمه کنیم. دلیل و حکمتش بماند. کار ِ من نیست. اما هروقت این آیه رو می‌خونم٬ هر وقت به رابطه‌ی موسی و هارون نگاه می‌کنم٬ می‌فهمم بسیار همسفر باید. بسیار رفیق ِ راه باید. نمی‌شه یاد حرفهای نیایش‌گونه موسی با خدایش نیفتم که جایی از قرآن۱ می‌گفت: برادرم هارون را وزیر من گردان... پشت مرا به او محکم کن... می‌فهمم توی زندگی٬ آدم باید پشتت به افرادی محکم باشه. افرادی که ازشون مطمئنی و بهشون اعتماد داری. اونایی که تا بار ِ سنگینی رو روی دوشت می‌بینن٬ دور نمی‌ایستند به نظاره. نزدیک نمی‌شن به تعارف. میان و تا بار رو به مقصد نرسوندی٬ کنارت می‌مونن. اگر پاهات شروع کرد به لرزیدن٬ اگر دست‌هات سست شد به انجام امور٬ صلابت و کوه‌صفتی‌ ِ همین‌هاست که آدم رو دلخوش می‌کنه به ادامه. اینجاست که سختی ِ راه٬ شیرین می‌شه و آسون. اینجاست که می‌گن: الرفیق٬ ثم‌ الطریق.۲

 

وَ وَاعَدنَا مُوسَى ثَلاَثِینَ لَیلَة وَأَتمَمنَاهَا بِعَشر فَتَمَّ میقَاتُ ربِّهِ أَربَعِینَ لَیلَة وَقَالَ مُوسَى لأَخِیهِ هَارونَ اخلُفنِی فِی قَومِی و أَصلِح وَلاَ تتّبِع سَبِیلَ المُفسِدِینَ

سوره مبارکه اعراف٬ آیه ۱۴۲

 

 

 .......................................................

۱: سوره مبارکه طه٬ آیات ۳۰ و ۳۱

۲: طی این مرحله بی همرهی خضر مکن

پی‌نوشت: و اِنّی اَعتَقِدُ  که این راه را همسفر باید.

 


۰ نظر
آسمان دریا

دست‌های خالی

 

 

نیازمندی٬ ساز به دست٬ جلویت سبز می‌شود.

آرام٬ طوری که فقط تو بشنوی٬ می‌گوید:

دستم خالیه.

 

آرام٬ طوری که فقط او بشنود٬ می‌گویی:

دست منم خالیه.

دور می‌شوی و باز می‌گویی:

دست منم خالیه.

 

تا مقصد می‌گویی:

دست منم خالیه

دست منم خالیه

دست منم خالیه

دست منم خالیه

دست منم خالیه

دست منم خالیه

 

 

۱۰ نظر
آسمان دریا

این نیز گذشت...

 

 

از همان آغاز کار هم از بقیه آزادتر و راحت‌تر بودم. کار توی کارگاه ساختمانی٬ علاوه بر پیچیدگی‌های مسئولیتی و اجرایی٬ یک سری قواعدی دارد که اگر رعایتش نکنی٬ باید بعد از چند روز آنجا را ترک بگویی! هرچقدر هم که پاک‌بازی کنی٬ هرچقدر هم که خوب باشی٬ اگر قواعد ِ بین ِ آدم‌ها را رعایت نکنی٬ موفق نمی‌شوی به ادامه. به رشد. به تجربه‌اندوزی. مدتی زمان برد تا روابط را شناختم. مدتی زمان برد که بفهمم برای ریزترین چیزها٬ برای کوچکترین کارها٬ باید چطور رفتار کنم. 

اما٬ از همان آغاز کار هم از بقیه آزادتر و راحت‌تر بودم. می‌دانستم احتمال ِ کنار گذاشتن ِ این کار برایم هست. دانشگاه و سال آخری را هم که بگذاریم کنار٬ مدرسه و وظیفه‌ی سنگین و شیرین معلمی را هم که بگذاریم کنار٬ می‌خواستم زندگی کنم. نه اینکه کار کنم. می‌خواستم کار٬ جزءای از زندگی‌ام باشد. نه اینکه تمام وقت کار کنم. به خاطر همین بود که راحت‌تر بودم. دروغ‌ها و مرموز‌کاری‌ها در رفتار برخی مهندسان موج می‌زد. آن‌ها٬ می‌خواستند فقط کار کنند. می‌خواستند زندگی‌٬ جزءای از کارشان باشد. شاید هیچ‌کدامشان فکرش را نمی‌کردند روزی مهندس کنترل پروژه‌ای در طبقه‌ی ۳- آوازی سر دهد که در طبقات اکو شود: به شب وصلت جانا دیوانه شدم... به شمع رویت جانا پروانه شدم... یا شاید شعر خواندن و کمی خندیدن و از زندگی گفتن٬ آن هم در دفتر فنی٬ کمی بعید بود...

تجربه کسب کردم. روابط را شناختم. زمان‌بندی‌ها را تا حدودی فهمیدم. فهمیدم یک جوشکار شاید در ماه پول خوبی بگیرد. اما در معرض همه‌ی خطر‌هاست. فهمیدم می‌شود بنا باشی و صبح تا شب کار کنی و بچه‌هایت را با عزت به دانشگاه و خانه‌ی بخت بفرستی. فهمیدم کارفرما دائما اخم می‌کند و ایراد می‌گیرد و پیمان‌کار٬ دائما از کارش تعریف می‌کند و پول می‌خواهد و دفترفنی٬ در این جدال٬ سردرگم و گاه٬ به منافع‌اش عمل می‌کند. 

امروز روز آخر بود. بعد از انجام کارهای معوقه و خداحافظی از مهندسان٬ به سمت درب حیاط می‌رفتم که حسین آقا را دیدم. حسین آقا اپراتور آسانسور کارگاهی بود که هرروز٬ زحمتش می‌دادم که تا بالای طبقات همراهی‌ام کند. از کنارش رد شدم و خداحافظی کردم و گفتم حلالم کند. چند قدمی دور نشده بودم که صدا زد: مهندس؟ گفتم بله حسین آقا! گفت کجا داری می‌ری مگه؟ قیافه‌اش یجوری شده‌بود. جدی٬ چشمان ِ گردشده٬ و... کمی مبهوت. گفتم: حسین آقا زحمت رو کم می‌کنیم. برنامه‌ی دانشگاه و اینها باعث می‌شه نتونم بیام پروژه. گفت: مگه قبلش دانشگاه نداشتی خب؟ گفتم: توی تابستون که نه! سرش را انداخت پایین و چی‌بگم‌والایی بر لبش نشست و...

 

 

................................................

و تو با خودت زمزمه کن:

هیچ چیزی به هیچ کسی وفا نکرده.

جز خدا و اولیای او.

 


۲ نظر
آسمان دریا

بل نحن محرومون

 

 

نشسته است روبه روی من. میگویم بیاید جلوتر. می‌آید. اما با تعلل. گویی می‌ترسد. حق هم دارد. دستکش‌های پلاستیکی وگاز استریل٬ هر بچه‌ای رامی‌ترساند. و من٬ این را خوب می‌دانم. سعی میکنم بهش بفهمانم نه دردی دارد ونه سوزشی. بهش می‌فهمانم که فقط می‌خواهم روی دندان‌هایش داروبزنم تامحکم وتمیز شوند. می‌دانم ته دلش راضی نمی‌شود. اما سعی می‌کنم خوش‌رو باشم تا ترسش بریزد. روستایشان محروم است. خیلی محروم است. آب ندارند. گاز ندارند. برقشان گاهی هست و بسیار نیست. وضعیت بهداشتی‌شان نا امید کننده است...

با خودم فکر میکنم چه چیزی بنده‌ی مهندس را نشانده روبه روی این بچه ها که دندانهایشان را فلوراید بزنم. دلیل اولی که به ذهن می‌رسد این است که در این بخش نیرو کم بود و لازم بود بنده بخش فرهنگی را ترک کنم و اینجا خدمت کنم. اما دلیل همین بود؟

نشسته است روبه روی من. میگویم بیاید جلوتر. می‌آید. اما با تعلل. اسمش را می‌پرسم. می‌گوید علی‌رضا. به صورتش دقیق می‌شوم. خشک شده. خاک ِ روی صورتش٬ دارد در دلم غوغا می‌کند. می‌گویم دهانت را باز کن عزیزم... باز می‌کند. بوی بدی بیرون می‌زند. دندان‌هایش خراب اند. دهانم تلخ می‌شود. چندمین بار است که در این چند روز٬ تلخ شدن دهانم را تجربه می‌کنم. گلویم پر می‌شود. چشمانم ثابت می‌مانند. چند لحظه‌ایست متوقف شده‌ام. دلم می‌سوزد. کارم تمام می‌شود و نمی‌توانم نوازشش نکنم. روی موهایش دست می‌کشم. از میان موهایش خاک بلند می‌شود. از انتهای دلم آه بلند می‌شود. چشمانم پر می‌شود و او٬ لبخند می‌زند...

 

ما٬

آنجا٬

شکستیم.

دلیل٬ همین بود.

 

.............................

ناگفتنی زیاد است. قلم٬ تاب درج آنچه در دل‌های ما گذشت را ندارد.

پی‌نوشت: خاطره‌ای بود از اردوی جهادی گروه سبط اکبر/شهریور ۹۳

 

۳ نظر
آسمان دریا

فعلا

 

 

بخوام بگم سرم شلوغه٬ بهونه اوردم.

عرضی نداشتم این مدت.

 

یکی دو هفته ای هم نیستم!

گفتم بگم که با سرزدن هاتون شرمنده نباشم.

یا علی

 

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

پاشنه‌ها

 

 

اونقدر این‌ور و اون‌ور رفت تا بالاخره پاش گرفت به پاشنه‌ی در و محکم با آرنج خورد زمین! از مکثی که توی بلند شدن داشت٬ می‌شد فهمید دستش درد ِ زیادی گرفته. مادرش نگران شد. رفتم نزدیک و خیلی عادی گفتم: خوردی زمین دانیال؟! خوردی زمین دیگه... بلند شو چیزی نشده! آماده بود برای گریه کردن اما گریه نکرد. سریع بغلش کردم و انداختمش هوا که دردش یادش بره. یخوده راه رفتم و ذهنش از درد دور شد. اما هنوز آرنجش رو گرفته بود و درد میکشید. چشماش پره اشک شده بود اما هنوز گریه‌اش نگرفته بود. خیلی آروم دم گوشش گفتم: این زمین خوردنا که چیزی نیست عزیزم... حالاحالاها زوده برای درد کشیدن... باید انقدر بخوری زمین که مرد بشی. انقدر درد بکشی که این زمین خوردنا برات چیزی نباشه... انقدر توی این زمین خوردن‌ها بزرگ بشی که یادت بره توی کوچیکی‌هات چندبار پات گرفته این‌ور و اون‌ور... چشم‌های خیسش زل زده بود بهم. هنوز دستش درد می‌کرد. یه نگاهی به پاشنه‌ی در انداخت و رفت پی بازیش... دیگه هروقت به پاشنه‌ی در می‌رسید با احتیاط از اونجا رد می‌شد.

 

حدودا ۳ سالشه.

 

 

 

۴ نظر
آسمان دریا

سلام بر تو ای رمضان

 

 

همیشه لحظه‌ی خداحافظی٬

صاحب‌ خانه کنار ِ در می‌ایستد و به مهمانش لبخند می‌زند.

حتا اگر مهمانش با دست ِ خالی به دیدارش آمده باشد.

 

ما یک ماه مهمان ِ سفره‌ی تو بودیم.

هرچند غافل. هرچند کاهل.

اما ته دلمان می‌گوید:

از کرم تو به دور است ما را دست ِ خالی راهی کنی!

لبخندت را هیچ‌وقت از ما دریغ نکن...

آخدا.

 

 

 

 

۳ نظر
آسمان دریا

بهار قرآن (۱۰)

 

 

پس چیزی که نصیب شما گردیده متاع ِ فانی ِ زندگی دنیاست.

و آنچه نزد خداست بسیار بهتر و باقی‌تر است!

اما مخصوص آن‌هایی‌ست

که به خدا ایمان آورده‌اند و بر پروردگار خود توکل می‌کنند. 

 

افسوس که عمری پی اغیار دویدیم

از یار بماندیم و به مقصد نرسیدیم

سرمایه ز کف رفت و تجارت ننمودیم

جز حسرت و اندوه متاعی نخریدیم...

می‌گویی آنچه نزد خودت است٬ بسیار بهتر و باقی‌تر است! راست هم می‌گویی. هروقت در مسیر تو و دوستان تو قدم برداشته‌ایم٬ شیرینی ِ خَیرٌ و أَبقَىٰ را خیلی زود بهمان چشانده‌ای. هروقت از در ِ خانه‌ی تو چیزی خواسته‌ایم٬ بی‌منت و تمام و کمال جلویمان گذاشته‌ای. اگر هم نگذاشته‌ای٬ حکمتش را بعدا بهمان نشان داده‌ای! آن‌طرفش را البته زیاد تجربه کرده‌ایم. آن‌وقت‌هایی که از همین متاع‌های دنیایت خواسته‌ایم و شاید خیلی وقت‌ها همان‌ها را هم بهمان مرحمت کرده‌ای اما بعدش دیده‌ایم چقدر فانی و بی‌ارزش بوده‌اند. آن چیزهایی که البته بعضی‌هاشان ملزومات زیستن ِ این دنیا اند اما می‌شوند ابزاری برای امتحان شدن ما!

خواستم بگویم من دلم همان‌هایی را می‌خواهد که پیش ِ تو اند! همان‌هایی که بهتر و پایدارترند! همان‌هایی که اگر مومن باشم و متوکل٬ مخصوص من می‌شوند. پیش خودت نگهشان دار. من بالاخره یک روزی بهشان می‌رسم...


فَمَا أُوتِیتُم مِن شَیءٍ فَمَتَاعُ الحَیَاةِ الدّنیَا وَمَا عِندَ اللَّهِ خَیرٌ وَأَبقَىٰ لِلّذینَ آمَنُوا وَعَلى رَبّهم یَتوَکّلُون

سوره مبارکه شوری آیه ۳۶

 


۱ نظر
آسمان دریا