اونقدر این‌ور و اون‌ور رفت تا بالاخره پاش گرفت به پاشنه‌ی در و محکم با آرنج خورد زمین! از مکثی که توی بلند شدن داشت٬ می‌شد فهمید دستش درد ِ زیادی گرفته. مادرش نگران شد. رفتم نزدیک و خیلی عادی گفتم: خوردی زمین دانیال؟! خوردی زمین دیگه... بلند شو چیزی نشده! آماده بود برای گریه کردن اما گریه نکرد. سریع بغلش کردم و انداختمش هوا که دردش یادش بره. یخوده راه رفتم و ذهنش از درد دور شد. اما هنوز آرنجش رو گرفته بود و درد میکشید. چشماش پره اشک شده بود اما هنوز گریه‌اش نگرفته بود. خیلی آروم دم گوشش گفتم: این زمین خوردنا که چیزی نیست عزیزم... حالاحالاها زوده برای درد کشیدن... باید انقدر بخوری زمین که مرد بشی. انقدر درد بکشی که این زمین خوردنا برات چیزی نباشه... انقدر توی این زمین خوردن‌ها بزرگ بشی که یادت بره توی کوچیکی‌هات چندبار پات گرفته این‌ور و اون‌ور... چشم‌های خیسش زل زده بود بهم. هنوز دستش درد می‌کرد. یه نگاهی به پاشنه‌ی در انداخت و رفت پی بازیش... دیگه هروقت به پاشنه‌ی در می‌رسید با احتیاط از اونجا رد می‌شد.

 

حدودا ۳ سالشه.