اصلا گیرم موبایلم رو خاموش کنم. تلویزیون هم نگاه نکنم. هر راه ارتباطی رو هم٬ ببندم! همهی اینکارها رو هم که بکنم٬ هرجا میشینم٬ هرجا صحبتی میشه٬ میرسیم دوباره به سفر کربلا و پیادهروی اربعین. پارسال که چندی از رفقا برگشتهبودند از سفر٬ با خودم قرار گذاشتم سال بعد حتما برم. حالا سال ِ بعد ِ پارساله و من٬ با کوهی از مشغولیتهای ذهنی و کارهای دانشگاهی٬ نشستهام و بعد از مدتی دارم تسنیم مینویسم...
نشستهام و به دعوت فکر میکنم. به دو هفتهای که در برزخ ِ رفتن یا نرفتن گذشت. به تمام ِ رجاهایی که به رفتن داشتم. به دوستانی که یکی یکی دارند شهر را ترک میکنند و به آرمانشهر میرسند... به قافلهای که همه و همه٬ به ندای "هل من ناصر ینصرنی" لبیک میگویند... به کاروانی از جنس نور. به مردمی از تبار تشیع. به مانوری که دل ِ صاحب ِ این زمان را خشنود میکند و به جهان نشان میدهد لشگرهای سرسخت و با ایمان ِ او را.
هرچند که فعلا بنا بر رفتن نیست. اما حداقل با دلم روراست هستم و میدانم چقدر شوق داشتم برای رفتن... شاید همین کافی باشد برای عهدی دیگر. برای سال دیگر. ما نا امید نمیشویم...