"طبقهی همکف..."
رسم٬ آن است که گر ز غیر او پُرسی٬ چنان مینماید رخسارش را٬ که مانندهی دورافتادهای حزین که راه را تازهمییابد٬ شیرفهم میشوی که تا به حال کجا بودهای و کجا رفتهای و کجا ماندهای...
"طبقهی اول..."
لرزیدن صدا٬ خشک شدن گلو٬ لابد عوض شدن چهره٬ نهایتی از ترس و نداستن آخر ماجرا...
"طبقهی سوم..."
کی گذر کردم از طبقهی دوم؟! از استیصال ِ این دستان٬ میفهمم که داستان٬ آنقدری جدی هست که قوهی عاقله٬ فرمانی برای انگشتانم صادر نمیکند. و این انگشتان٬ ماندهاند برای انتخاب ِ خروج از این بالابر ِ وهمانگیز٬ و یا ماندنو...
"طبقهی چهارم..."
در خفایای ذهن٬ نوری میدرخشد. نگاهش میکنم. تلالو ای از امید. جلوهای از لا تقنطوا. حالا زمان میایستد و همهچیز واگذار میشود به او. حالا "رسم"٬ خود را مینمایاند و در این بالابر٬ میرقصد و بر لبانم مینشیند...
یا ارحم الراحمین... یا مونسی عند وحشتی... اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا... الهی و ربی٬ من لی غیرک...
"طبقهی پنجم..."
...
طبقهی پنجم...٬ طبقهی چهارم...٬ طبقهی سوم...٬ طبقهی دوم...٬ طبقهی اول...٬ طبقهی همکف...
گفتهبود۱: "بارها گفتهام و بار دگر گویم: کیسکه بداند خدا همنشین اوست احتیاج به هیچ وعظی ندارد..."
دارم فکر میکنم به این نعمت عظیم. همینکه اجازه داریم بدانیم که او همنشین ماست! نمیدانم چه چیزی در دنیا لذتبخشتر از این میتواند باشد. که همنشینی داری که هیچوقت تنهایت نمیگذارد. هیچوقت بدت را نمیخواهد. هیچوقت از یادت نمیکاهد. حتا اگر تو یادش نباشی... حتاتر اگر تو به او پشت کنی...
.......................................
۱: حضرت آیت الله بهجت
+: اینجا دفترچه خاطراتم نیست. لابد تا الان میدانید. اما اینها شرح حال امروزم بود. نوشتم٬ تا بار دیگر متذکر شویم. تا بار دیگر یادمان بیاید در این چرخش دوران٬ چقدر به یادش هستیم و چقدر نیستیم... چقدر یادمان میماند که چنین همنشینی داریم...