تسنیم

آنگاه که حضرت حق در کتابش فرمود: و مزاجه من تسنیم...(و می چشند شراب طهور تسنیم را...)

امروز همه تویی و فردا همه تو

 

 

"طبقه‌ی همکف..."

رسم٬ آن است که گر ز غیر او پُرسی٬ چنان می‌نماید رخسارش را٬ که ماننده‌ی دورافتاده‌ای حزین که راه را تازه‌می‌یابد٬ شیرفهم می‌شوی که تا به حال کجا بوده‌ای و کجا رفته‌ای و کجا مانده‌ای...

"طبقه‌ی اول..."

لرزیدن صدا٬ خشک شدن گلو٬ لابد عوض شدن چهره٬ نهایتی از ترس و نداستن آخر ماجرا...

"طبقه‌ی سوم..."

کی گذر کردم از طبقه‌ی دوم؟! از استیصال ِ این دستان٬ می‌فهمم که داستان٬ آنقدری جدی هست که قوه‌ی عاقله٬ فرمانی برای انگشتانم صادر نمی‌کند. و این انگشتان٬ ماند‌ه‌اند برای انتخاب ِ خروج از این بالابر ِ وهم‌انگیز٬ و یا ماندن‌و...

"طبقه‌ی چهارم..."

در خفایای ذهن٬ نوری می‌درخشد. نگاهش می‌کنم. تلالو ای از امید. جلوه‌ای از لا تقنطوا. حالا زمان می‌ایستد و همه‌چیز واگذار می‌شود به او. حالا "رسم"٬ خود را می‌نمایاند و در این بالابر٬ می‌رقصد و بر لبانم می‌نشیند...

یا ارحم الراحمین... یا مونسی عند وحشتی... اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا... الهی و ربی٬ من لی غیرک...

"طبقه‌ی پنجم..."

...

 

 

طبقه‌ی پنجم...٬ طبقه‌ی چهارم...٬ طبقه‌ی سوم...٬ طبقه‌ی دوم...٬ طبقه‌ی اول...٬ طبقه‌ی همکف...

گفته‌بود۱: "بارها گفته‌ام و بار دگر گویم: کیسکه بداند خدا هم‌نشین اوست احتیاج به هیچ وعظی ندارد..."

دارم فکر می‌کنم به این نعمت عظیم. همینکه اجازه داریم بدانیم که او هم‌نشین ماست! نمی‌دانم چه چیزی در دنیا لذت‌بخش‌تر از این می‌تواند باشد. که هم‌نشینی داری که هیچ‌وقت تنهایت نمی‌گذارد. هیچ‌وقت بدت را نمی‌خواهد. هیچ‌وقت از یادت نمی‌کاهد. حتا اگر تو یادش نباشی... حتاتر اگر تو به او پشت کنی...

 

 

 

.......................................

۱: حضرت آیت الله بهجت

+: اینجا دفترچه خاطراتم نیست. لابد تا الان می‌دانید. اما اینها شرح حال امروزم بود. نوشتم٬ تا بار دیگر متذکر شویم. تا بار دیگر یادمان بیاید در این چرخش دوران٬ چقدر به یادش هستیم و چقدر نیستیم... چقدر یادمان می‌ماند که چنین هم‌نشینی داریم...

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

مانند همین لاله‌ها و گلیسیرین‌ها و یاس‌ها...

 

 

چه می‌جویی از این جهان. به پندار ِ سرای ماندن آمده‌ای و کیست آنکه نیک نداند جای ماندن نیست. ماندن‌ات هرچه آسان‌تر باشد٬ رفتن‌ات سخت‌تر می‌گردد. چند بهار ِ عمر ِ گران را گذرانده‌ای؟! هنوز هم در مخیله‌ات این عروج و سقوط ِ طبیعت را نمی‌آوری؟! چندها بهار باید بگذرد تا تو٬ فرزند آدم٬ متذکر شوی که لابد حکمتی در این بهار و خزان هست که تو آن را نادیده می‌گیری؟! بنگر به همین لاله‌هایی که ماه‌ها سر در گریبان ِ خاک فرو می‌برند و هنگامه‌ی بهار که می‌رسد٬ قامت راست می‌کنند و دل‌های عاشقان را جلا می‌بخشند. به ظرافت و رنگ‌بندی‌شان بنگر که دست ِ هیچ بنی‌بشری را یارای ساختنش نیست. چندها بار عطر یاس به مشامت خورده است؟ چندها بار از کنار گلیسیرین‌ها گذر کرده‌ای؟! تا به حال جرعه جرعه قامت سرو را سر کشیده‌ای؟ هیچ شده‌است دراز به دراز٬ به زیر ِ بید مجنون٬ دمی بیاسایی و نسیمی بوزد و شاخه‌های عاشقش تکان بخورند و صدایش را به جان بخری؟!

اصلا تا به حال٬ عاشق شده‌ای؟!

 

 

...................................

جانا! آهسته‌تر قدم بزن! بیشتر تامل کن! چندی بیش اینجا نیستیم... مانند همین لاله‌ها و گلیسیرین‌ها و یاس‌ها...

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

ما را ببخش

 

 

 

 

عادت کرده‌ایم به روزهای بی‌تو.

انگار نه انگار.

 

 

 

 

 

۲ نظر
آسمان دریا

سعادت آباد

 

 

بوی شب‌بو ها و لاله‌ها کل فضا را گرفته‌است. دقیق‌تر که بشوی٬ بوی یاس را هم می‌شود شنید! دارم فکر می‌کنم می‌شد نور ِ اینجا بیشتر هم باشد. اما نظرم زود عوض می‌شود. همین نور اندک کافیست! صدای مناجات ِ بعد از نماز در فضای امام‌زاده پیچیده‌است. در این فضا٬ نسیم ِ بهاری٬ کارش را خوب بلد است! هم عطر ِ گل‌های روی قبور را جابه‌جا می‌کند٬ هم صورت ِ ما مردگان را نوازش! پیرمردی دنیادیده٬ اسکناسی کف ِ دست ِ متولی ِ امام‌زاده مرحمت می‌کند و خوش و بشی. کمی آن‌طرف‌تر چند خانم با بچه‌هایشان به زیارت آمده‌اند. بچه‌ها مدام این‌طرف و آن‌طرف می‌دوند و فضا را خواستنی‌تر می‌کنند. خانم‌ها کنار ِ قبر ِ‌شهیدی می‌ایستند و فاتحه‌ای و سکوتی... اینجا جایی‌ست که نمی‌گذارد ذهنت جای دیگری باشد.  فقط اینجایی...

 

 

دنیایم همین است.

دمی آسودن کنار شما.

 

 

..........................................

امام‌زاده علی اکبر٬ چیذر٬ مزار مطهر شهدا

 

 

۲ نظر
آسمان دریا

حکایت عشق

 

 

إنَّ اللّهَ تَبارَکَ وَ تَعالی إذا أحَبَّ عَبدا غَتَّهُ بالبَلاءِ غَتّا...

خداوند تبارک و تعالی چون بنده‌ای را دوست بدارد٬ در بلا و مصیبتش غرقه‌اش می‌سازد...

الإمام الباقر علیه السّلام

 

 

................................

چقدر حسینش را دوست می‌داشت...

 

 

 

۴ نظر
آسمان دریا

انفروا فی سبیل الله

 

 

دعایی کنید برای این پاها. میخواهند سبب خیر شوند. میخواهند ببرند مرا به نقطه‌ای دور تر از روزمرگی‌ها. می‌خواهند آقایی کنند و این ریشه‌ها را بسوزانند. باشد که هجرت٬ مقدمه‌ای باشد برای فصل وصال. باشد که وصال٬ تتمه‌ای باشد برای این تن ِ فربه و کرم‌پرور. تنی که نکرد کاری جز برای نفسش. باشد که هجرت٬ تیغ ِ برنده‌ای باشد برای این ریشه‌ها. ریشه‌هایی که از چند صباحی پیش٬ هفت قرآن به‌میان٬ گوش شیطان کر٬ سست‌تر گشته‌اند به لطف ِ نگاه ِ چند زنده‌ی آسمانی ِ غایب از چشمان ِ زمینی‌. دعایی کنید برای این پاها...

 

 

مدتی نخواهم بود.

گفتم که با سرزدن‌هایتان شرمنده‌ نشوم.

یا علی.

 

.......................................

ترجمه‌ی دلی ِ عنوان: راه بیفتید توی راه خدا! بدوید... ریشه‌هایتان را بکنید و راه بیفتید...

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

خط خطی

 

 

داری فاصله‌ی بین ِ دانشکده تا مسجد را قدم می‌زنی. کوله‌ای به دوش نداری و وسایلت را در کمدت گذاشته‌ای. حس خوبی‌ست. ناگهان جلوی رویت سبز می‌شود و آنقدر غیرمنتظره‌ هست که حالت چهره‌ی هردویتان٬ عوض شود! خوشحال می‌شوی. اما این خوشحالی دوامی ندارد. زیرا از دستانش چیزی را روی زمین می‌اندازد که انتظار دیدنش را نداشتی. پایش را هم محکم میگذارد رویش تا تو بفهمی چقدر هول شده‌است. از هول شدن او٬ تو هم هول می‌شوی و سر صحبت باز نمی‌شود. کمی سعی می‌کنی خودت را با عجله نشان دهی. او٬ که حالا اینقدر جلویت هول شده‌است٬ سعی می‌کند با درآوردن سیگاری دیگر از درون کیفش٬ خودش را عادی نشان دهد. خودش می‌داند که کار مسخره‌ایست. اما جلوی تو سیگارش را روشن می‌کند و دودش را قر می‌دهد. فضا کاملا سنگین شده‌است و به جمله‌ای بسنده می‌کنی: "برای سلامتی‌ت ضرر داره. نکش." بعد هم سریع ترین خداحافظی دنیا و رفتن به سوی مسجد. توی راه ِ مسجد٬ سرشار از تعجب٬ به یادت می‌آوری که او٬ از فعالان دفتر فرهنگی بود و مسئول مسافرت مشهد.

 

توی راه ِ مسجد٬ بعد از شکر پروردگارت٬ برای هزارمین بار به خودت متذکر می‌شوی که نقص او در ظاهر است و نقص تو در باطن...

پس تمام خطوط بالا را خط می‌زنی...

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

خط نمودار

 

 

توی شرایط و زمان‌های مختلف٬ حس و حال آدما متغیره. ولی تقریبا همه یه خط مستقیمی رو توی زندگی‌شون طی می‌کنند که بیانگر حالات و عقاید و اخلاقشونه.

حالا این نمودار٬ بعضی وقتها فاز معنویتش می‌ره بالا. مثلا وقتی میری مشهد. یا کربلا. اگه خیلی کارت درست باشه٬ سعی می‌کنی این خط رو اون بالابالاها نگه داری. اگه نه٬ حداقل مدتی قسمت بالای نموداری. بعدشم لابد درگیر این شلوغی‌ها و پستی‌های دنیا بشی و خط نمودار بیاد پایین...

بعضی وقتها٬ این خط نمودار٬ توی یه زمان مشخص٬ بالا می‌مونه. به دلایل مختلف. مثلا اگه یخوده به جنگ و حال و هوای اون موقع فکر کنیم٬ از یه طرف می‌بینیم که رزمنده‌ها اون موقع خیلی خودشون رو به مرگ نزدیک می‌دیدند. نزدیک بودن به مرگ٬ یعنی نزدیک بودن به خدا. از طرف دیگه٬ مردم توکلشون بالا بود و توقعشون کم. هر خانواده‌ای توی فامیلاشون حداقل یکی دو نفر داشت که اعزام شه. خب اینا به همراهش دعا و نذر و معنویت داشت لابد.

ما اون شرایط رو درک نکردیم. شنیدیم فقط. اما توی هفته‌شهدای دبیرستان٬ از همون سالهای اول دبیرستان تا الان که سال چهارم دانشگاه ام٬ کمی از اون حس‌ها رو تجربه کرده‌ام. با بغض‌های مادر شهید بغض کرده‌ام و با خاطراتشون انس گرفته‌ام. از اعزام پسرهاشون که می‌گفتند٬ از خداحافظی‌های آخرشون که می‌گفتند٬ از روحیات و اخلاقیاتشون که می‌گفتند٬ سنگینی ِ حقشون روی شونه‌هام رو حس می‌کردم. به کوچیکی و کم ظرفیتی خودم که می‌رسیدم٬ تازه می‌فهمیدم چقدر خط نمودار پایینه و من بی‌خبرم...!

 

 

...............................................

دستش را برداشت از روی موس... چشمش را چرخاند از روی مانیتور... سرش را انداخت پایین و کمی فکر کرد به کارهایی که انجام داده‌است... این‌ها را چون منی کرده‌ام؟! بی‌شک نه... که اگر نبود نگاهتان٬ نبود سیاهه‌ی این حقیر ِ کمترین.

الحمد لله.

 

۰ نظر
آسمان دریا

تقصیر من نیست

 

 

 

چه خاکی گرفته اینجا...

 

 

 

۵ نظر
آسمان دریا

هوا دلپذیر شد

 

 

از قبلش تهدید کرده‌بودند که می‌زنیم هواپیما را. فرانسه زیر بار ِ آوردنش نمی‌رفت. روشن‌ضمیری٬ هواپیما را دربست بیمه و کرایه کرده‌بود. توی هواپیما که نشسته بودند٬ -دیده‌ام فیلمش را- خبرنگار می‌آید و در آن اضطراب و دلهره و شلوغی٬ می‌پرسد: چه احساسی دارید؟! مرد٬ سریع می‌گوید: هیچ.

توی مدرسه‌ که جاگیر شده‌بودند٬ توی آن شلوغی که بی‌خوابی بر چشمان همه خیمه زده‌بود٬ وارد اتاقش شدند و دیدند گوشه‌ای نشسته و دارد قرآن می‌خواند.


رهبری بود که در اوج آرامش و سکینه٬ مفهوم اشداء علی الکفار٬ رحما بینهم را در او می‌شد نظاره کرد. ما که ندیدیمش. اما ملالی نیست. چراکه از داشتن رهبر بی‌نصیب نیستیم!

 

..............................................

با وضو در راهپیمایی شرکت می‌کنیم...

 

 

 

۵ نظر
آسمان دریا

آرام‌تر...

 

 

تلاش می‌کنند تا برسند به آرزوهاشون. تا اون آرامشی رو که میخوان به دست بیارند. روز و شب می‌دوند و ذهنشون درگیره تا آروم بگیرند. از قضا با تامین شدن نیازشون٬ آروم هم می‌گیرند اما این آرامش دوام زیادی نداره... همیشه نیازی هست تا براش بدوی!

 

با این شلوغی٬ رسیدن به آرامش حقیقی سخته. تشخیصش سخت‌تر. هر روز نیازی هست که ایجاد بشه. ما زندگی رو با رنج می‌گذرونیم٬ تا به آرامش و راحتی برسیم. تمامی عمر داریم راه می‌ریم تا لحظاتی بنشینیم. و البته که این عمر می‌گذره و راحتی و آرامش و نشستن رو لمس نمی‌کنیم...

تا نفهمیم آرامش حقیقی چیست٬ عبث می‌دویم و تا نرسیم به اون آرامش٬ معذبیم.

 

 

.............................................

مثلا آرامش وقتی بود که دیشب توی برف داشتیم... یادته که؟!

 

 

۳ نظر
آسمان دریا

نسیمی جان‌فزا می‌آید...

 

 

این تویی که باید در مصاف ِ عقل و عشق٬ عشق ِ عاقل را برگزینی و عقل ِ عاشق را. دوری از خوان ِ کرم ِ این قلندران٬ تو را جز گمراهی و سردرگمی٬ عایدی نخواهد بود. صاحب این کاروان ِ نور٬ حسین(ع) باشد و علمدارش عباس(ع). درعجب باید بود از مسافری که با فانوس به بی‌راهه می‌رود٬ حال آنکه منبع نور٬ حسین٬ در ابتدای طریق عشق به انتظار ِ هدایت ایستاده‌است...

 

................................................ 

بسم الله الرحمن رحیم.

با کسب اجازه از همت‌ها٬ باکری‌ها٬ باقری‌ها٬ چمران‌ها٬

با کسب اجازه از بلورچی‌ها٬ کریمیان‌ها٬ حنانی‌ها٬

با کسب اجازه از احمدی‌روشن‌ها٬ شهریاری‌ها٬

اولین جلسه‌ی گروه ساخت کلیپ رو آغاز می‌کنیم به برکت صلوات بر محمد و آل محمد...

................................................ 

 

در کرامات و الطاف شهدا همین بس که هرسال٬ این کمترین را به خوان ِ نعمتشان دعوت می‌کنند. امسال هم هفته‌ی شهدای دبیرستان دارد علم می‌شود. به کیفیت و کمیت سال‌های قبل نه. البت که ملالی هم نیست. ما کار خودمان را می‌کنیم. امروز که با بچه‌های دبیرستان جلسه داشتیم٬ کمی آرام‌تر شدم. احساس کردم امسال هم هستند افرادی که دلشان برای کار ِ شهدا آماده باشد. احساس کردم با لطف شهدا٬ قرار است روزهای خوبی را رقم بزنیم. نسیمی جان‌فزا می‌آید...

 

۵ نظر
آسمان دریا

فرجه

 

 

حالا که امتحاناتت شروع شده٬

حالا که هفته‌های سخت دارد می‌گذرد٬

با خودت که فکر می‌کنی٬ عمیق‌تر که می‌شوی٬

می‌بینی آمار و برنامه‌نویسی و hse و همه‌ی اینها که بچه‌بازی‌ست...!

اقرَأْ کتابَکَ! برای امتحانات ِ اصلی‌ات چه کرده‌ای؟!

 

 

و تمام ِ روزهای زندگی٬

فرجه‌ی امتحانی بود...

 

 

...............................................

قبل‌تر: +

 

۹ نظر
آسمان دریا

کمی هم متقی باشیم

 

 

اینا همون جماعتی اند که وقتی یه سوتی توی تلویزیون اتفاق می‌افته٬ موبایل‌هاشون فعال می‌شه و نشرش می‌دن. اینا همون جماعتی اند که وقتی یه سری مسائل خصوصی درباره‌ی یه مجری مطرح می‌شه٬ شایعه‌اش رو فارق از اینکه درسته یا نه٬ پخش می‌کنند و اون بحث٬ میشه نقل‌ونبات مجلس‌هاشون. جماعتی که حریم خصوصی افراد٬ براشون اهمیتی نداره و دیوار ِ شیشه‌ای درست می‌کنند از زندگی بقیه و حکما هم موضوعی برای صحبت کردن پیدانمی‌کنند جز این مزخرفات. از سیاست بگیر تا هجویات ِ شایعه‌پراکنان.

این جماعت٬ حالا هم باید راجع به یه مداح صحبت بکنند دیگه! خب تو چی کار داری بهشون؟! اگر از تیراندازی ِ اون مداحه نگن٬ از چی بگن؟! تو میری توی مجلسشون شعبه‌بازی دربیاری که سرگرم باشند؟! اصلا به تو و امثال ِ تو چه‌ربطی داره که بگی: "آقا! هیچی معلوم نیست هنوز! حکمی داده نشده هنوز! اینقدر زود قضاوت نکنید!"

 

.........................................

قصدم اصلا نفی یا تایید ِ خبری که جدیدا از یک مداح منتشر شده نیست. ولی فکر کنم خیلی ظالمانه است که در مورد چیزی که نمی‌دونیم اینقدر راحت اظهار نظر کنیم و نشرش بدیم...

 

 

۸ نظر
آسمان دریا

سایه‌سار ِ ستارگان

 

 

بیا "نجم" بخوانیم.

دل ِ این روزهای من و تو٬ مأمنی جز قرآن و سوره‌هایش ندارد! برای دلمان٬ بیا "نجم" بخوانیم.

من هم مثل تو٬ مثل ده‌ها نفر دیگر از رفقا٬ دل‌تنگ آن روزهای هفته‌ی شهدایم. دل‌تنگ ِ روزها و شب‌هایی هستم که خوش می‌گذشت. دل‌تنگ ِ یک‌بار چای خوردن از دست ِ مسئول ِ برگزاری ِ هفته‌ی شهدا ام که خستگی در تنش و در تنم موج می‌زد اما٬ خوش می‌گذشت بهمان! دل‌تنگ ِ‌ آن سفره‌های یک‌رنگ و بی‌ریا ام که می‌نشستیم دورش و غذا می‌خوردیم و می‌خندیدیم و دوباره به کارهایمان می‌رسیدیم. دستمان در گِل بود٬ اما گُل از گلمان می‌شکفت. پایمان خسته بود٬ اما بالمان برای پرواز آماده بود... من هم دلم لک زده‌است برای آن اتاقی که سردرش نوشته بودیم: طوبی للغربا۱! من هم دلم لک زده‌است برای روزهایی که در دریای عنایات شهدا می‌گذشت... من هم دریایم آرزوست...

نه برای غم‌نامه‌های تو. بلکه مدت‌هاست که دلم٬ تنگ ِ برگزاری ِ یک هفته‌ی شهدا است! چه کنیم من و تو. گویا قرار نیست آنچه ما می‌خواهیم برگزار شود.

 

 

شهدا ستاره‌اند...

بیا "نجم" بخوانیم.

 

 

..........................................

پ.ن: پیرو درد دل‌های یکی از رفقایی که در هفته‌ی شهدای دبیرستان مفید٬ خدمت می‌کردیم.

۱: +

 

۲ نظر
آسمان دریا

محمد ِ امین

 

 

بعضی شب‌ها٬ وقتی آقا محمدامین رو می‌بینم که دم ِ در ِ خونه٬ داره راه می‌ره و مشغول نگهبانی از ماشین‌ها و امنیت ِ خونه‌ست٬ با خودم فکر می‌کنم که چه خلوت قشنگی داره. شب تا صبح توی خیابون قدم می‌زنه و خروس‌خون٬ بعد از نماز٬ می‌ره توی اتاقش که توی پارکینگه و جدیدا رنگ شده و نونوار شده٬ تا بعد از ظهر می‌خوابه و باز میاد توی کوچه. جدیدا٬ به همت حضرت مادر و همراهی همسایه‌ها٬ یه کیوسک ِ نگه‌بانی براش دم ِ در گذاشته‌ایم که شب‌ها سردش نشه!

...

از ماشین که اومدم بیرون٬ در رو قفل کردم و زودی خودش رو رسوند به ماشین. جدیدا خجالت می‌کشم وقتی این‌کار رو می‌کنه. چون این اواخر چندین بار شده که زنگ زده به خونمون٬ که آقا حسام در ِ ماشینت رو قفل نکردی! (بماند که من هر دفعه مطمئنم قفل کرده‌ام و ماشینم برای جلب توجه این کارا رو می‌کنه. البته چون کسی باور نمیکنه٬ به محمد امین و خانواده نگفته‌ام. شما باور می‌کنید لابد!) القصه! یه نیگاه ِ اجمالی انداخت و همه‌چی رو چک کرد و وقتی مطمئن شد قفله و چیزی توی ماشین جا نذاشتم٬ اومد کنارم و مثل همیشه٬ خیلی آروم شروع کرد حرف زدن. بنده‌خدا گوشش سنگینه و وقتی ما خیلی بلند باهاش حرف می‌زنیم٬ اون آروم جوابمون رو می‌ده. این‌که خودت نشنوی چی می‌گی سخته. نیست؟! ...اومد کنارم و مثل همیشه٬ خیلی آروم شروع کرد حرف زدن... "آقا حسام چند وقتیه حواست جمع نیست‌ها... من حواسم بهت هست! زن می‌خوای آقا حسام؟! با آقای دکتر صحبت کنم؟!"

نه اینکه چون گوشش سنگینه بلند بخندم. نه! از ته دل بلند خندیدم و صدایم کل کوچه رو گرفت! کمی خوش و بش کردیم و بهش فهموندم حالم خوبه و چیزی نیست. توی فاصله‌ی دم ِ در تا آسانسور٬ داشتم فکر می‌کردم که چقدر رفتارهامون روی بقیه تاثیرگذاره. بنظرم مسئول باشیم.

 

 

۴ نظر
آسمان دریا

لبیک

 

 

صدایت که می‌آمد٬ صدای آن مداح ِ عرب هم می‌آمد که با دسته‌اش در خیابان مشغول عزاداری بودند. همان خیابانی که لابد هتلی در آن بوده و اینترنتی داشته که بتوانیم صحبتی کنیم. صدای همهمه‌ی مردم هم می‌آمد. من در این اتاق ِ خلوت٬ تو در آن شهر شلوغ.

...

بهت گفته‌بودم گل و می و معشوق به کام‌تان است. صحبت که می‌کردی٬ از صدایت می‌فهمیدم این کام‌ ِ شیرین را. گفتی ان‌شاءالله سال دیگر قسمت بشود با هم برویم. گفتم ان‌شاءالله روزی هرساله‌مون باشد. می‌دانی مصطفا٬ شاید بشود گفت این نیامدن من٬ با رفتن ِ تو جبران شد. نیامدن "من" ها٬ با رفتن ِ "تو" ها جبران شده‌است. ما چه می‌خواستیم جز یک "لبیک" گفتن در صحن یار؟! مگر شما‌ها نگفتید؟! پس ما را چه غم؟!

 

 

۴ نظر
آسمان دریا

در حسرت قافله

 

 

آدم یک مدت آرزو دارد مثلا٬ امید دارد یه‌جورایی٬ مثلا ۱ سال! بعد نزدیکای رحیل که می‌شود٬ می‌بیند ای دل غافل! نمی‌شود که با قافله همراه شود! بعد در ذهنش غوغایی می‌شود و نمی‌شود یادش نیاید چند سال پیش هم چقدر میان رفتن و ماندن نگه‌اش داشتند تا آخر بردنش! امیرحسین یادش هست. آن روزهایی که صبح زود می‌رفتیم دنبال کارهای رفتن٬ تا بعد از ظهر میان خوف و رجا می‌گذشت و فردا صبحش حکایت روز قبل تکرار می‌شد! و ما میان این تکرار٬ مکدر می‌شد خاطرمان و سرمان بالا می‌کردیم و زیر لب می‌گفتیم: چی‌می‌شه حالا ما هم بیاییم؟!

این روزهاگوشی‌ام هم بی‌سعادتی‌ام رافریاد می‌زند!پیامک‌ها می‌آیندکه مهمان ِاربعین ِ اربابیم وحلال کنید واینها... زنگ می‌زنند و می‌گویند یک جا اضافه داریم! میای؟ و چقدر سخت است کلماتی که از زبانم می‌شنوند.

توی مصاحبه‌های هفته‌‌ی شهدا٬ یکی از سوالاتی که از هم‌رزمان ِ شهدا  می‌پرسیدیم٬ این بود که درباره‌ی کلمه‌ی "جا ماندن" برایمان بگویند. می‌دیدیم گوشه‌ی چشمشان خیس می‌شود و سعی می‌کردیم بفهمیم حالشان را. حکایت جا ماندن٬ حکایتی  نیست  که بشود از زبان انتقالش  داد. قافله٬ به نور عزیمت کرد  و حال ِ ظلمت‌نشینان را  که می‌فهمد جز خدا. حال ِ ما٬ حال ِ کیان و مختار است. خوش به حال حبیب‌ها و زهیرها...


مختار : ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻋﺸﻖ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﯼ؟
ﮐﯿﺎﻥ : ﺭﺍﻩ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺑﻮ ﺍﺳﺤﺎﻕ....
ﻣﺨﺘﺎﺭ : ﺭﺍﻩﺑﻠﺪﯼ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﻨﺪ، ﻧﺎ ﺑﻠﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﮔﻨﺎﻩ؟
ﮐﯿﺎﻥ : ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺮﺍﻫﻪ ﺭﻓﺘﻢ، ﻫﺮ ﭼﻪ ﺗﺎﺧﺘﻢ ﻣﻘﺼﺪ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﻓﺘﻢ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻧﯿﻨﻮﺍ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﺮ ﻧﯿﺰﻩ ﺑﻮد...
ﻣﺨﺘﺎﺭ : ﺷﺮﻁ ﻋﺸﻖ ﺟﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ! ﻣﺎ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻧﺒﻮﺩﯾﻢ...

 

 

۵ نظر
آسمان دریا

استاد رمضان نیا

 

 

قبل‌تر گفته‌بودید کارم دارید. فکر کردم برای طراحی سوال و یا مثلا حل تمرین از بنده کمک می‌خواهید. کلاس که تمام‌شد٬ به محسن گفتم برود. آمدم پیش‌تان. برایم از وظیفه گفتید. از اینکه هرکسی به فراخور ظرفیتش٬ باید خیلی تلاش کند. خیلی بدود. از درس و کار و زندگی. از تجربیات دانشگاه و کار خودتان. به موها و ریش‌های سیاهم اشاره کردید و گفتید دیری نمی‌گذرد که مثل من٬ موسپید میشی! طوری زندگی کن که فردا حسرت نخوری. گفتید بعضی‌ها مثل الماس‌ اند که رویش را گرد و غبار گرفته. گفتید با برنامه‌ریزی و تلاش٬ گرد و غبار را کنار بزنم. اشک در چشمانتان جمع شده‌بود. گفتید مثل پسرتان هستم و زندگی و عمرم برایتان مهم است.

شما می‌گفتید و می‌گفتید و من باورم نمی‌شد که استادی دارم که زندگی و عمرم این‌قدر برایش مهم است. نشسته‌بودم روبه‌رویتان٬ به ریش‌ها و موهای سپیدتان نگاه می‌کردم که آیینه‌ی تجربه و تلاشتان بود. فکر کنم بچه‌های کلاس خیلی به این دلسوزی و مهربانی‌تان مدیون باشند...

 


۴ نظر
آسمان دریا

کعبه‌ی نجات

 

 

امام به نماز فجر ایستاد و یارانش به او اقتدا کردند. چه نمازی شود آخرین نماز ِ فجر ِ آسمانیان در زمین! چه منتی بالاتر از این برای زمین؟ دیده‌ای آسمان روی زمین نماز بگذارد؟ و ای زمین و آسمان! شاهدید که این امام٬ باطن قبله بوده‌ست و جز به حق سخن نگفته‌است. حال چه‌شده‌است که انبوهی از سفلگان٬ در مقابل سپاه عشق قد‌علم‌کرده‌اند...

در میان لشگر عمرسعد هم بودند افرادی که به نماز ایستادند. اما افسوس از نمازی که به ظاهر قبله گزارده شود و باطن ِ قبله٬ امام٬ تنها بماند. افسوس از متحیرانی که در وادی ِ وهم٬ میان ِ ظاهر و باطن گم شده‌باشند. حال می‌توان فهمید که شجره‌ی خبیثه‌ی بنی امیه٬ چگونه سایه‌ی جهنمی خود را بر جامعه اسلامی گستراند. تا نباشد کویر ِ دلهای مرده‌ی جاهلی٬ شجره‌ی خبیثه‌ای هم نمی‌روید...

وسعت ِ نمازگزاران ِ نماز ِ امام٬ به وسعت تاریخ است. گویی منادی حق تا ابد در گوش زمین و زمان می‌خواند که نماز ِ حسین(ع)٬ نماز ِ حق است و نماز ِ لشگریان ِ روبه‌رویش٬ جز خم و راست شدن چیزی‌نیست. سپاه٬ فقط سپاه ِ حسین(ع) است و آن فانوسی که در ظلمت ِ مه‌آلود حق و باطل٬ راه را نشان می‌دهد٬ نور وجود ِ حسین(ع) است. و چه خوش نوشته‌اند در یمین ِ عرش الهی که "ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه"

 

۳ نظر
آسمان دریا