داری فاصلهی بین ِ دانشکده تا مسجد را قدم میزنی. کولهای به دوش نداری و وسایلت را در کمدت گذاشتهای. حس خوبیست. ناگهان جلوی رویت سبز میشود و آنقدر غیرمنتظره هست که حالت چهرهی هردویتان٬ عوض شود! خوشحال میشوی. اما این خوشحالی دوامی ندارد. زیرا از دستانش چیزی را روی زمین میاندازد که انتظار دیدنش را نداشتی. پایش را هم محکم میگذارد رویش تا تو بفهمی چقدر هول شدهاست. از هول شدن او٬ تو هم هول میشوی و سر صحبت باز نمیشود. کمی سعی میکنی خودت را با عجله نشان دهی. او٬ که حالا اینقدر جلویت هول شدهاست٬ سعی میکند با درآوردن سیگاری دیگر از درون کیفش٬ خودش را عادی نشان دهد. خودش میداند که کار مسخرهایست. اما جلوی تو سیگارش را روشن میکند و دودش را قر میدهد. فضا کاملا سنگین شدهاست و به جملهای بسنده میکنی: "برای سلامتیت ضرر داره. نکش." بعد هم سریع ترین خداحافظی دنیا و رفتن به سوی مسجد. توی راه ِ مسجد٬ سرشار از تعجب٬ به یادت میآوری که او٬ از فعالان دفتر فرهنگی بود و مسئول مسافرت مشهد.
توی راه ِ مسجد٬ بعد از شکر پروردگارت٬ برای هزارمین بار به خودت متذکر میشوی که نقص او در ظاهر است و نقص تو در باطن...
پس تمام خطوط بالا را خط میزنی...